Tuesday, December 21, 2010

دل خوش سیری چند؟

سهراب می‌گفت: دل خوش سیری چند؟ در این شب یلدا که فنِ سی‌پی‌یو ما، اجازه‌ی نیم‌ساعت بیش‌تر به ما نمی‌دهد که پای سیستم باشیم و اکثر ملت با یارانه‌های دریافتی از دولت خدمت‌گذار معلوم نیست چه بر سر سفره‌هاشان هست و خلاصه به قولی شیر تو شیر است مملکت و خلاصه این ملت به جان رسیده که از ایشان است که بر ماست و خلاصه نه انار سر سفره است و نه هندوانه. ما هم بسنده کرده‌ایم به مقداری آجیل و حافظ ِ شاملو و دلبری از آن‌سوی خطوط و مقدارکی دل خوش.

*

در این شب ِ بلند یاد کسانی را زنده بداریم که در سلول‌های تنگ و تاریک و سرد به خاطر ما ملت سر می‌کنند. یاد تمامی کشته‌شده‌گان راه آزادی و دربند شده‌گان.

*

تفالی از صدای شاملو بر حافظ که نوآوری امسال ماست و آمد:

*

گداخت جان که شود کار دل به‌کام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

فغان! که در طلب گنج‌نامه‌ی مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

...

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

*

اما ترانه‌ی "تصویر رویا" را دوست‌تر دارم که امشب بشنوم. و البته دوست‌ترتر داشت‌ام که رای می‌آورد برای کلیپ شدن. حیف اما...

*

تو را آغوش می‌گیرم

تنم سر ریز رویا شه

جهان قد یه لالایی

توی آغوش من جا شه*

*

1389/9/30

*

*تصویر رویا- روزبه بمانی- داریوش- مهدی یراهی

Wednesday, December 8, 2010

شوق ِ یک خیز بلند

آن‌قدر تنبلی کردیم و حوادث آمدند و رفتند تا الان که چیزی برای گفتن هم اگر مانده باشد، دیگر سرد مانده روی دست‌مان. از روزی که در روزنامه‌ی "شرق" به نقل از «مسعود کیمیایی» خواندم که گفته بود من و «ناصر تقوایی» دلیل عدم پیشرفت‌مان ندانستن "زبان انگلیسی" بود. یا وقتی که خبر آمد "شهلا جاهد" دارد تا چند روز دیگر پای چوبه‌ی دار می‌رود و آن یکی ناصر که محمدخانی باشد نه تنها فراموش‌اش شده که روزگاری دخترکی سیزده ساله را اغوا کرده بلکه بعدها خبرش آمد که با لبخند بعد از اعدام شهلا ایران را به مقصد قطر ترک کرده است.

*

حالا من و شما دوره می‌کنیم به قول شاملو روز را، شب را، تا کی نوبت‌مان فرا رسد از این روزگار نامراد. از طرفی خبر آورده‌اند راویان اخبار که "احمد غلامی" نویسنده و عضو تحریریه‌ی "شرق" و فرزانه روستایی و امید مهرگان از تحریریه‌ی "شرق" بازداشت شده‌اند به دلایلی نامعلوم.

*

دیگر این‌که بین داستان‌نویسان و مخاطبان جدی ادبیات بحثی درگرفته مبنی بر این‌که مافیایی در ایران در جریان است و در این مافیا چند نویسنده و ناشر دست اندر دست هم نهاده‌اند تا نوعی ادبیات خاله‌زنکی را با دادن جوایزی در ید قدرت خود گیرند. این‌که این مسئله صحت دارد یا نه اگر از من بپرسید می‌گویم صحت دارد اما نه به این شوری. از قدیم گفته‌اند مُشک آن است که ببوید نه آن که عطار بگوید. این مافیا هر چقدر هم که زور بزند محال است بتواند کاری پیش برد و نامی در تاریخ ادبیات مانده‌گار کند.

*

حال که گردش حوادث بدین‌گونه سریع پیش می‌رود اظهارنظری از سوی بنده‌ی بلاگ‌نویس نه در حوصله می‌گنجد و نه حتا اشاره‌ای کوتاه. فقط می‌توانم بگویم این روزها فقط به عشق زنده‌ام و بس. عشق در هر فصلی راهی می‌گشاید و به قول شاملو جان‌دار غارنشین از آن سود می‌جوید تا به‌صورت انسان درآید. یکی "هنر و ادبیات" و دیگری "عشق" دوای دردهای این روزهای مردم ماست.

*

زن باید شبیه تو باشه

که نیست

من باید خراب تو باشه

که هست

که هست

خواب مثل تو خوش‌بو نبود

*

«شهیار قنبری»

*

1389/9/17

Friday, November 12, 2010

حواس‌مان جمع است آقایان

مدتی پیش در مجله‌ی اینترنتی "اپیزود" در چند شماره (+) مطالبی پیرامون آلبوم تازه‌ی داریوش یعنی "دنیای این‌روزای من" نوشت‌ام. تا امروز که چشم‌مان به جمال نشریه‌ی "نسیم هراز" روشن شد که سه مطلب کوتاه وبلند از "نیلوفر لاری‌پور" و "احسان سلطانی" و "یغما گلرویی" در مورد آلبوم مورد نظر داشتند.نخست شجاعت و شهامت مجله را می‌ستایم که از آلبوم نوشته است. هر چند از آوازخوان حرف و سخنی نیست. اما مطلب آقای سلطانی را جوری دیدم که لازم دانستم نکاتی را مطرح کنم. ایشان در مطلب‌شان برخلاف گذشته که آلبوم‌ها را از منظر دستوری و ادبی هم بررسی می‌کردند اما این آلبوم را از نگاه منطقی(لابد منطق خودشان البته) واکاوی کرده‌اند.

*

ایشان ترانه به ترانه مشغول پیدا کردن روابط منطقی غلط بین ابیات ترانه بوده‌اند یا از لحاظ زبانی ترانه‌ها را بررسی کرده‌اند و نوشته‌اند در فلان ترانه زبان آشفته بوده و لاغیر...

*

برای نمونه ترانه‌ی "قیصر" را اگر بخواهیم بررسی کنیم ایشان نوشته که:« دو کلمه "قدرت" و "زنجیری" در این ترانه ایهام دارند. کلمه "قدرت" در بیت:« اونایی که چشم‌شون به قدرته/ هم‌پیاله‌هاشو راضی می‌کنن»، هم می‌تواند اشاره‌ای باشد به پرسوناژ "قدرت" در فیلم "گوزن‌ها" و هم می‌تواند به‌معنای "قدرت سیاسی" به‌کار رود. با در نظر گرفتن معنای دوم کلمه "قدرت"، می‌توان بیت را چنین تاویل کرد که کسانی که چشم به قدرت سیاسی دارند، با رقیبان سیاسی خود به توافق می‌رسند. اما پرسش این‌جاست که در این میان ضمیر متصل "ش" در «هم‌پیاله‌هاشو» به چه کسی یا چیزی باز می‌گردد؟ اگر مرجع ضمیر متصل "ش" کلمه «اونایی» باشد، طبیعتن باید از ضمیر متصل "شون" به صورت "هم‌پیاله‌هاشونو" استفاده می‌شد. اما اگر مرجع این ضمیر کلمه "قدرت" به‌معنای "قدرت سیاسی" باشد، هم‌پیاله‌گی "قدرت سیاسی" و "افرادی که به دنبال قدرت سیاسی" در این ترانه، چندان زیبا و مناسب نیست.

***

آقای "سلطانی" نخست این‌که مشخص نکرده‌اند "چندان زیبا نیست" از منظر خودشان است یا از بُعد زیباشناسانه‌ی ادبیات؟ اگر از منظر مخاطب است که از نگاه یکی چون بنده بسیار هم زیباست. از طرفی هم ایشان در پایان مطلب‌شان نکته‌ای را نوشته‌اند که بنده در مطلب‌ام در مورد همین آلبوم نوشته بودم و کاش می‌نوشتند دقیقن این نگاه را از کجا خوانده‌اند. این نظر شخص بنده نیست، بلکه نظر منتقدی چون "رولان بارت" است اما چه‌گونه است در دو مطلب در مورد یک اثر هنری این نظر این‌گونه ارائه می‌شود:

*

«بدیهی‌ست که هر خوانشی می‌تواند به برداشتی متفاوت منجر شود، از این رو ناممکن نیست که حتا به تعداد مخاطبان هر اثر هنری، تاویل گوناگون از آن اثر وجود داشته باشد.»

*

فرق نوشته‌ی ایشان با نوشته‌ی بنده در این است که بنده در اوائل خوانش‌ام از آلبوم متذکر شدم و ایشان در پایان آن. اما ایشان اگر به همین حرف هم کوچک‌ترین اعتقادی می‌داشتند گمان می‌کنم این مطلب را اصلن نمی‌نوشتند. چرا که رای و نظرشان را جوری نوشته‌اند که وحی مُنزل است انگار.

*

اما نوشته‌ی من چه بوده است؟ بخوانید و مقایسه کنید:

*

« سازنده‌گان اثر، هم‌چون من و شما می‌توانند این اثر را بشنوند و به زوایای پنهانی برسند که تا پیش از این بدان نرسیده بودند. کار هنری چیزی غیر از این خوانش‌های متفاوت نیست. به‌اندازه‌ی مخاطبان یک اثر هنری می‌توان خوانش ارایه داد و هر اثر را از منظر نگاه مخاطب دید.»

*

اما آقای "گلرویی" هم نکته‌ای را نوشته‌اند که در نوع خود جالب‌انگیزناک است. ایشان نوشته که: «روزبه توانسته در آلبومی مستقل با یکی از بزرگان موسیقی مردمی(که همکاری با او از آرزوهای اغلب ترانه‌نویسان است) کار کند و طرف دوم هم بعد از چند آلبوم کج‌دار و مریز( که اغلب دو سه ترانه به قوت کارهای قدیمی خود او داشتند) آلبومی با حال و هوایی همه فهم‌تر و یک‌دست‌تر و البته با هدف گرفتن مخاطبان جوان‌تر و بی‌دغدغه‌تر بیرون داده که بیش‌تر به یک خسته‌گی در کردن می‌ماند و نفس تازه کردن.»

*

بنده نفهمیدم ایشان از آقای "بمانی" و "داریوش" تعریف کرده یا هر دو را زمین زده است؟! یعنی آثار "داریوش" در گذشته، حتا دو آلبوم گذشته چون همه‌فهم‌تر نبوده ایراد داشته یا چیزی دیگر است و حالا بهتر شده؟ ضمن این‌که این نکته را بنده در همان مطالب گذشته در "اپیزود" نوشته بودم: «اما بسیارانی را می‌شناسم که هوادار داریوش نبودند و از آلبوم او لذت برده‌اند و حتا این آلبوم را بهترین آلبوم سال‌های اخیر او می‌دانند. البته من با این نظر مخالف‌ام که بهترین آلبوم سال‌های اخیر اوست، ولی باور دارم که فضا و ملودی‌های "افکاری" به‌گونه‌ای‌ست که عامه‌ی مخاطبان را مجذوب می‌کند. این امتیاز مثبت آلبوم است. تاکید دست‌اندرکاران آلبوم از ترانه‌نویس تا آهنگ‌ساز بر این‌که خواسته‌اند از عشق و فضاهای عاطفی دور نمانند و قبول آوازخوان در حرکت به آن‌سو باعث شده تا عموم مخاطبان از هر طیفی با آلبوم رابطه برقرار کنند.»

*

آیا باور کنم آقایان "سلطانی" و "یغمایی" مطلب بنده را نخوانده‌‎اند و از غیب سخن گفته‌اند؟ اگر هم گفته‌اند چرا آشفته؟ ما البته با نگاهی مثبت می‌نویسیم که اینان نظرگاه‌های خود را نوشته‌اند و ابدن قصدی نداشته‌اند. تا باد چنین بادا.

*

1389/8/21

Monday, November 1, 2010

مُرده‌شور نثر و نام‌ات

پیش از آن‌که آن نامه‌ی کذایی را بخوان‌ام، از جشن‌نامه‌ی "دولت‌آبادی" در شماره‌ی 76 "بخارا" نامه‌ی پیر داستان‌نویسی ایران زنده‌یاد "جمال‌زاده" را به "دولت‌آبادی" خوانده بودم. چند نامه بود که در بخارا چاپ شده بود. البته نامه‌های متقابل دولت‌آبادی به او نیامده بود اما می‌شد حدس زد چه نوشته بوده. جمال‌زاده‌ای که در آن نامه‌ها دیدم پیری مهربان آمد که این‌روزها اگر بزرگی هم‌نام او باشد برای تشویق جوانان در هر هنری غنیمت است و کیمیا.

*

باری تا شماره‌ی آبان‌ماه "داستان هم‌شهری" را می‌خواندم و نامه‌ی "آل‌احمد" به جمال‌زاده در این شماره مرا از نویسنده‌ی "مدیر مدرسه" منزجر کرد. با خواندن این نامه که در واکنش به نقد مثبت جمال‌زاده به کتاب قصه‌ی "مدیر مدرسه" نوشته شده بود آل‌احمد شمشیر از رو بسته و فقط مانده بود فحش ناموسی بار پیرمرد کند. آدم این‌همه بی‌شرم و حیا چون آل‌احمد در این نامه ندیدم. گمان می‌کردم واقعن ایشان در زمانه‌ی خودشان روشن‌اندیشی بوده و نمی‌دانستم اگر شاملو همیشه از او دوری می‌جست نه از حسادت بلکه از رفتارهای "کیهانی" اوست.

*

عجیب نیست اگر امروز جمهوری اسلامی حتا جایزه‌ای ادبی به‌نام "آل‌احمد" دارد. بزرگ‌راه به اسم او دارد و هزار مسئله‌ی دیگر...

*

چنان در این نامه پیر قصه را نواخته بود که انگار نه انگار او نقد مثبتی بر کتاب‌اش داشته و مشوقی بوده برای حرکت‌های بعدی او. او متمدنانه و با شوری شرقی خواسته بود دست قصه‌نویس جوان را بگیرد ولی او فقط خواسته از این فرصت برای ایدئولوژی‌ای استفاده کند که امروز بلای سرزمین‌مان شده است. مرده‌شور ایدئولوژی و نام‌ات را ببرند. حق بدهید اگر از او عصبانی باشم. مرده‌شور نثر و نگاه و قصه‌ات نادان که از حزب باد بودی. نه از توده چیزی فهمیدی و نه بعدها از اسلام و...

*

1389/8/10

Saturday, October 30, 2010

آکادمی مادرخوانده

چند روزی‌ست چشم‌مان به جمال شبکه‌ی "من و تو وان" روشن شده است. یک شبکه‌ی سرگرمی به‌مانند "فارسی وان" منتها با رویکردی به آکادمی موزیک خانم "گوگوش" ستاره‌ی مطرح پاپ.

*

البته خانم "گوگوش" اگر بخواهیم طبق متر و معیار تعریف ایرانی ستاره پیش برویم چند پله پایین‌تر از امثال دیگر ستاره‌های پاپ قرار خواهند گرفت. تعریف ستاره‌ی پاپ ایرانی نمی‌تواند فارغ از بحث‌های تعهد به سرزمین و مردمان یک مرز و جغرافیا پیش برود. در نتیجه داریوش و فرهاد و تا حدودی فریدون فروغی در مراتب بالاتری از خانم "گوگوش" و البته آقای "ابی" قرار می‌گیرند.

*

در آکادمی فوق‌الذکر چند جوان دختر و پسر را در لندن گرد آورده و از یک آهنگ‌ساز (بابک سعیدی) و یک استاد صدا و آواز (هومن خلعتبری) برای تعلیم این جوان‌ها استفاده شده است و نقش خانم "گوگوش" را می‌توان مادرخوانده نامید که بر تعلیم این دختران و پسران همت و تلاش سترگی دارد!

*

به‌راستی این مخارج‌ها برای چیست؟ برای بیرون دادن ستاره‌های دیگر؟ یا مطرح شدن مادرخوانده به هر عناوینی؟؟!! یعنی یک ستاره آن‌هم از نوع ایرانی‌اش نمی‌توانست جوری دیگر با کمک‌های انسان‌دوستانه مطرح شود و این پول‌های زبان‌بسته را جوری دیگر خرج می‌کرد؟ این جوان‌ها تاکنون پشت در مانده بودند که ستاره پیدا شود و آن‌ها را کشف کند؟ بنده مخالف چنین کشف‌هایی و برنامه‌هایی ابدن نیستم ولی در شرایط حساس مملکت بهتر نیست این پول‌ها صرف یک رسانه شود تا جای فارسی وان را بگیرد و مردم را آگاه‌تر کند؟

*

شاید نفس‌مان از جای گرم بلند می‌شود. نمی‌دانم. اما می‌دانم دو نشریه‌ی خوب از جمله "نافه" و "مهرنامه" طبق گزارش سایت "روز‌آنلاین" با کمبود بودجه برای ادامه فعالیت روبه‌رو هستند و آن‌وقت دربه‌در ستاره‌سازی هستیم که هرگز فکر نمی‌کنیم این‌همه ستاره‌های زیرزمینی و روزمینی پس چه غلطی می‌کنند که این ناآمده‌گان نکرده‌اند؟

*

1389/8/8

Thursday, October 14, 2010

اشرف‌السادات یا مرضیه؟

مرضیه را اول‌بار با هواداری‌اش از "مجاهدین خلق" شناخت‌ام. روزگاری که گفتند آوازخوان یک گروه سیاسی شده است. بعدها برای‌ام هرگز مهم نبود که چرا او به این گروه که نزد همه‌ی گروه‌های دیگر بنابه‌دلایلی مورد تنفر است، پیوسته است. شاید هوادار او نبودم. اما اینک او به دنیایی دیگر پر کشیده و باز هم فضای نت در غیاب کسی حرف‌ها و سخن‌ها دارد.

*

آیا مرضیه هنوز هم مورد نفرت مردمی است که صدای‌اش را دوست دارند یا این مردم هنر کسی را فارغ از دیدگاه‌های سیاسی-اجتماعی او می‌بینند؟ تا این‌جا که اتفاقات سال پیش رُخ داده و هنوز داغ آن تازه است، شجریان در قلب و جان مردم جایگاهی دارد و افتخاری جایگاهی دیگر.

*

به گمان‌ام مرضیه سواد سیاسی درستی نداشت و شاید هم به دلیل پیدا کردن بهانه‌ای و پناهنده شدن به فرانسه به گروه مجاهدین پیوسته است. هیچ بعید نیست... اما تاریخ می‌ماند و نام‌های جاودانه‌اش که در دل و جان مردم چون چراغی پُرفروغ می‌مانند.

*

امثال شجریان و داریوش اقبالی و فرهاد به عنوان آوازخوانان معترض و هم‌راه با توده‌ی مردم سرزمین‌شان همیشه مورد تقدیر مردم و در قلب‌شان می‌مانند جاودان.

*

1389/7/22

Monday, October 4, 2010

آینه‌ای رنگ تو عکس کسی‌ست

این‌روزها را به خاطر دوچندان خواهم سپرد. این‌روزها دکلمه‌های شاملو از «نیما» و «حافظ» خلوت‌ام را ساخته و البته تصنیف محشر شجریان "جان جهان" از آلبوم «نوا مرکب‌خوانی». گاهی لازم است پاپ و راک و... را فراموش کنیم. تا مدتی روح و جان‌مان را به سودای آثار کلاسیک دهیم. و البته این نغمه‌ها و صداها در بنده‌ی کوچک از کودکی نشسته که گاه زمزمه می‌کنم. خاصه همین تصنیف استاد که دیوانه‌کننده است. مصاحبه‌ی خواندنی‌اش را هم بخوانید با "چلچراغ" که نکته‌ها دارد.

*

دیگر این‌که سودای شنیدن آثاری از این دست خراب‌ات می‌کند. شیدای‌ات می‌کند. باید اهل‌اش باشی و گرنه در بیابان هلاک خواهی شد. در وقتی دیگر شاید مفصل از "بابک بیات" و اثر مانده‌گارش با شاملو یعنی "سکوت سرشار از ناگفته‌هاست" نوشتم. بروید بشنوید که هر فصل از سال شنیدن دارد. خاصه پاییز باشد و پادشاه فصول به قول اخوان.

*

89/7/12

*

تیتر: مولوی

Thursday, September 9, 2010

دشنه در دیس

از قدیم گفته‌اند آسمان هر جا روی همین رنگ است و حالا شده روزگار امروز امریکا و اروپا و آن‌همه پُز دموکراسی و آزاداندیشی و فیلان و بهمان‌شان. خبر رسیده که کلیسایی در ایالت فلوریدا در سال‌روز حمله‌ی ددمنشانه به برجهای تجارت جهانی در نیویورک می‌خواهد کتاب مقدس مسلمانان "قرآن" را آتش بزنند بلکه مرهمی بر قلب بازمانده‌گان یازده سپتامبر باشد.

*

بله می‌دانم حتا پاپ رهبر کاتولیک‌های جهان و حتا دولت امریکا این حکایت را محکوم کرده‌اند ولی واقعن دموکراسی یعنی این‌که به جمعیتی از جهان توهین کنند و بعد دولت لام تا کام نتواند جلوی این مسئله را بگیرد؟؟!! چند شب پیش در برنامه‌ی "پرگار" خانم آزاده کیان خیلی زیبا سخن گفتند از اسلام‌ستیزی در اروپا! بی‌این‌که خطای دیگران را بخواهیم در کارنامه‌ی عده‌ای دیگر بنویسیم باید برای همیشه باور کنیم که در یک شهر مثلن هم خوب‌اش هست و هم بد.

*

فرض کنید نمی‌توان همه‌ی اصفهانی‌ها را چون جناب "افتخاری" و "کشاورز" دید که روزگاری گفت (البته بعد از این‌که کلی سکه گرفت از آقایان) بزرگ‌ترین هنرمند ما آقاست!! حالا حساب این آقایان از باقی اصفهانی‌ها جداست. هر چند هیچ‌گاه من از این جماعت اصفهانی خوش‌ام نیاید بنا بر دلایلی...

*

اسلام‌گرایان بنیادگرا که زاده‌ی انگلیسی‌ها و بعدها امریکایی‌ها بودند. این‌که روز یازده سپتامبر چرا یک یهودی حتا در آن آسمان‌خراش نبود جای سوال نیست؟! طفلک یهودی‌ها که هر جا مورد اتهام‌اند. J

*

دل آدم گاهی کباب می‌شود برای این یهودی‌های آواره. اگر کورش نبود یعنی در اسارت بابل بودند؟ گمان نمی‌کنم از بس زیرک هستند و روی همین اصل همیشه می‌گویند ما قوم برتریم. اگر هستند نوش جان‌شان دنیا و باقی‌اش... ما مسلمانان هم آدم شویم تا قرآن را آتش نزنند و به دین و عقیده‌مان(از هر رقم‌اش) توهین نکنند.

*

البته هنوز نه‌تنها اسلام‌ستیزی در اروپا و امریکا رواج دارد بلکه ما ایرانی‌ها هم کینه‌ای شتری از قوم عرب داریم که 1400 سال پیش شمشیر به‌دست و پاپتی به سرزمین پارس هجوم آوردند. این‌که چرا بعد از هجوم قوم مغول و براندازی خلیفه‌ی بغداد باز هم به ریشه بازنگشتیم جای سوال نیست؟! جواب ساده‌ست: ما اسلام را خواسته بودیم. حالا اگر امروز کسانی مدعی‌اند با زور شمشیر بوده باید کمی تاریخ بخوانند تا بدانند که ما ایرانی‌ها حتا تا پیش از هجوم اعراب هم ملتی عقیدتی بودیم و همیشه دین برای‌مان افیون نه‌تنها نبود بلکه به هر مسلکی می‌گرویدیم تا در پناه آن به آرامش برسیم. آن‌اندازه که در ایران امام‌زاده داریم در هیچ کجای جهان ندارند. آن‌همه بقعه‌های مقدس داریم در هیچ کجای جهان نداریم. ما ملت ایران مشکل خودمان‌ایم جان‌ام. از ماست که بر ماست.

*

1389/6/18

تیتر: دفتر شعری از شاملو

Monday, August 30, 2010

صدای زنجیر تو گوش‌ام می‌خونه

در وادی ترانه گاه صداهایی وسعت دارند. مانده‌گارند تا دنیا دنیاست. فارغ از این‌که کلام چه باشد یا آهنگ! برای من هم صدای "داریوش" خسته از بار هزاران ساله‌ی ظلمی‌ست که بر مردمان میهن آوار است. گاه جنس صداست که نماد اعتراض به ظلمی‌ست که هم‌چنان ادامه دارد. مرهم خسته‌گان دربندی‌ست که آزادی را بر لبان برآماسیده فریادند به‌قول شاملو.

*

اما وقتی کسانی هستند هنوز که هوای‌ات را با تبریکی دارند، حال‌ات بی‌اندازه خوش می‌شود.

*

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

*

یک غزلی دارد "شهیار قنبری" که عاشق‌شم! غزل "کوچه باغ" یا همون "مارو باش" که یک جورایی حرف دله. خودتان بروید بردارید کتاب "حوض در من" را و این غزل را دکلمه کنید ببینید حال می‌آیید یا نه! چه روزگاری داشتیم به علی. حالا مانده‌ام این کلیپ محشر "تمام من" چه کرده با من و ما و آن دخترک گل‌سرخ به‌دست در کلیپ چه ناز است و بگویم‌تان دیالوگی که ابتدای این کلیپ بر لبان داریوش نشسته انگار پیش‌بینی مرگ بزرگ‌آهنگ‌سازمان "عبدی یمینی"ست.

*

سفر زیباست حیف که کوتاهه. تو فکراتو کردی؟ سفر که فکر نمی‌خواد، من باید برم.

*

89/6/8

*

تیتر مطلب: ایرج جنتی‌عطایی

Saturday, August 28, 2010

من شاعرم از شلیک به شاعر شرم‌تان باد

تیتر مطلب از آن من نیست. لورکا هفتاد و چهار سال پیش به بازجوی‌اش گفت. در زمانه‌ای که فرانکوی فاشیست اسپانیا را خوار و ذلیل کرده بود. هنوز هم ترکش‌های فاشیست‌ها در جای جای جهان قربانی می‌گیرد. حالا اسپانیای زیبا می‌خواهد سال‌مرگ او را باشکوه برگزار کند. گزارشی در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی "شرق" به‌تاریخ دوشنبه اول شهریور در همین مورد بخوانید.

*

فارسی وان و از آن نوشتن دیگر لوث شده است. اما فقط نکته‌ای باریک خدمت‌تان عارض شوم. ما کشورهای جهان سوم خاصه ما ایرانی‌ها پس از سی سال عقده‌ی حقارت در بیش‌تر زمینه‌ها کارمان رسیده بدان‌جا که در تلفن و ای‌میل و فلان‌جا از هم می‌پرسیم فارسی وان می‌بینی؟! یادم هست دهه‌ی پنجاه و شصت خورشیدی خودمان که فیلم‌های هندی پُرآب چشم، بازاری معرکه در ایران داشت و فیلم‌های بی‌شماری از روی آن‌ها ساخته می‌شد که لقب فیلم‌فارسی گرفتند. نکته این است که کشورهایی چون امریکا برای بیننده‌گان‌شان "لاست" می‌سازند و ما ناگزیریم در شبکه‌های فارسی‌مان فارغ از این‌که از کجا تغذیه‌ی مالی می‌شوند حالا شما بگیر آقایی به اسم حاج کمیل یا ایکس چه فرقی می‌کند برای‌مان سریال‌های عاطفی – خانواده‌گی جور می‌کنند و از آن‌جایی که تاکنون از این محصولات کم‌تر در معرض دید هم‌میهنان بوده آب از لب و لوچه‌مان همین‌جور سرازیر است. بی‌این‌که افه بیایم من که بیننده‌اش نیستم.

*

حالا هم کسی اگر بیننده این‌جور مسائل هست دست‌کم روزنامه‌ی شرق و شبکه‌ی خبری "بی‌بی‌سی" خاصه برنامه‌های "پرگار" و "صفحه‌ی دو" را از دست ندهد. در زمانه‌ای که بیش از گذشته باید هوش و حواس‌مان جمع باشد و به‌قول "موسوی" یک رسانه باشیم باید از اطراف‌مان خبر بگیریم و به بقیه هم برسانیم.

*

از رسانه‌ای چون "اینترنت" هم وبلاگ‌هامان شده دفترچه‌ی خاطرات و بغض‌ها و گریه‌هامان را این‌جا و آن‌جا زار می‌زنیم. این برای کشوری مثل فرانسه و پاریس‌اش بدک نیست نه برای کشوری چون ما که هشت‌مان گرو هفت‌مان است. دخترک ناله می‌کند که لپه نداشتم و گفته‌ام از ایران بیاید. این روزنامه‌نگار مهاجر ماست مثلن! خانم "فهیمه خضرحیدری" را می‌گویم. حالا طفلک شاید از دار دنیا آمده بوده یک خورش قیمه درست کند و ما هم بهانه‌ای بهتر برای کوبیدن‌اش پیدا نکردیم. اما مشت نمونه‌ی خروار است.

*

همیشه آرزو می‌کنم کاش کسی چون "شاملو" بود و جوان هم بود و می‌دیدیم چه در بلاگ‌اش می‌نوشت. نمی‌دانم کسی چون "دولت‌آبادی" چرا وبلاگ‌نویس نیست. مگر چه از "ساراماگو" کم دارد؟!

*

خدا را شکر که کسی چون "بهنود" می‌نویسد و تحلیل می‌کند. عده‌ای بر آن شدند که در ایران ما وبلاگ‌نویسان خوبی داریم. بر منکرش لعنت!

*

1389/6/7

Saturday, August 14, 2010

زوال کُلنل

وقتی از در نشد از دیوار و پنجره می‌آید. این یک اصل است. شماره‌ی دوم "نافه" بیان‌گر همین موضوع است. وقتی سال‌ها پیش، آقا مخالفت خود را با نویسنده‌ی "کلیدر" ابراز می‌کند و این را جدیدن جناب مهاجرانی گفته است در دفاع از خود نسبت به پخش فرازهایی ساخته‌گی از این‌که او فلان و بهمان است. حال جریده‌ی "نافه" که به‌دست توان‌مند یاران دیروز "شهروند" و "ایران‌دخت" و پیش‌ترها "شرق" اداره می‌شود، بخش‌های نخست رُمان "دولت‌آبادی" را چاپ کرده تا خاری باشد در چشم...

*

تصویر استوار دولت‌آبادی با خنده‌ای به ریش آقایان هم مزین بر جلد است. شاید آقایان "زوال کُلنل" را جوری دیگر تعبیر کرده‌اند. خدا عالم است.

*

حیف‌ام آمد از "مسعود بهنود" و کتاب تازه‌اش(کوزه‌ی بشکسته) که زوال سلسله‌ی پهلوی به قلم و نثر شیوای اوست را روایت نکنم. آلیس دخترک انگلیسی که روزگاری یارغار محمدرضای جوان در سوییس بوده قهرمانی‌ست که دیگر بار می‌رود از زنانی حکایت کند که همیشه پای‌شان به قصه‌های بهنود باز است. این کتاب و خواندن‌اش برای هر کسی که نکات تاریخی را لذت می‌برد واجب است.

*

یارویی که در پُست‌های قبلی خودش را جرواجر کرد که بگوید فلانی نیست‌ام هر چه بیش‌تر پیش رفت اثبات کرد خود نادان‌اش است. دیگر نه کامنتی از او نشر خواهد شد و نه این‌جا را بخواند. به قول قدما برود به درک!! گوش‌های‌ات را خوب باز کن آقای پروست! آقای بکت! J درکه نه، به درک!

*

1389/5/24

Tuesday, August 3, 2010

متمدنان کوبیستی

نتیجه‌ی جامعه‌ی استبداد‌زده می‌شود مردمانی از جنس کامنت‌گذاری که ادعای تمدن دارد و انگار کمی مغز یا بهتر بگویم وجود ندارد. این عده با توسل به ادعای روشن‌فکری و روشن‌اندیشی و برای پیش بردن ادعای خود همان حکایتی را دنبال می‌کنند که پیش‌ترها "عباس معروفی" از آن به عنوان «فریب‌کاری کوبیستی» یاد می‌کند. من از این آقای متمدن ِتا دیروز فحاش و اکنون هم فحاش! J خواست‌ام که اگر نقدی دارد بفرستند تا ما در جریده‌ی "اپیزود" چاپ کنیم و نمونه‌ی نقدی را هم در بخش کامنت‌ها برای‌شان گذاشتم تا بدانند اصولن نقد چیست J اما ایشان روی دیگر سکه را نمایش دادند و چون گذشته شروع کردند به ناسزا گفتن و این‌که ما سزای فحش هستیم و...

*

روزگار غریبی که می‌گویند همین است نازنین! همان جماعتی که از شعر سپید فقط بلدند واژه‌هایی ردیف کنند و بعدش بگویند شعر نوشتیم غافل از آن‌که شعر سپید برای خودش قواعدی دارد و مسائلی، در دنیای بیرون هم جماعتی یافت می‌شوند که با سر هم کردن رویاها و افکار آرمان‌گرایانه گمان برشان داشته که "بکت" تشریف دارند. روزگاری در جست‌و‌جوی "گودو" بال بال می‌زنند و روزگاری دیگر ادای روشن‌فکران دهه‌ی پنجاه و امثال "نعلبندیان" را چون میمون تقلید می‌کنند. غافل که هر کس جَنم و شناس‌نامه و نثر خود را دارد. روزگاری بنده در جایی نوشتم البته با تقلید از گلستان سعدی که "افتد و دانی" برداشت و صد جا همین را تکرار کرد. دیگر بار در جایی دیگر... این کودکان گمان برده‌اند اگر صد بار بنشینند و "درجست‌و‌جوی زمان از دست رفته" بخوانند برای خودشان پروستی، چیزی می‌شوند. J J

*

به جز آرزوی تن‌درستی برای این روشن‌فکران دوزاری چه می‌توانم آرزو کنم. ضمنن بنده نام‌ام همان است که بر آن جریده‌ی پرخواننده نشسته یعنی "محمود بی‌تا" تا کور شود هر کس نتواند دید. خانم "آنسه امیری" هم نامی‌ست بس حقیقی که دوست صمیمی بنده‌اند. حال شما تا می‌توانی دهان نجس‌ات را به لغات نامبارک آلوده بفرما نه از بنده چیزی کم می‌شود و نه از ایشان و نه حتا از "مریم آزاد". عِرض خود می‌بری و حتا زحمت ما نمی‌داری. ما در خلوت‌مان به نبوغ و آی‌کیوی کوتوله‌ای چون تو می‌خندیم. در این زمانه‌ای که شادی کیمیاست اسباب تفریح چون مایی هستی. خداوند عمر با عزت و با برکت به شما دهاد.

*

89/5/12

Thursday, July 15, 2010

بچه‌ی نیک


صحنه‌ی سیاست ایران وقتی به‌دست بچه‌های نُنُری چون "نیک‌آهنگ کوثر"بیفتد بهتر از این نمی‌شود. او در آخرین پُست "بلاگ"اش مثل بچه‌ها نه تنها اثبات کرده از سیاست چیزی نمی‌داند و حالی‌اش نیست بلکه خواسته با گذشته‌ی آدم‌ها بازی کند و بگوید که ببینید درازتان کردم. جای تاسف است. البته او کاریکاتوری‌ست که با طرح‌های‌اش اثبات کرد نگاه عمیقی به مسائل ندارد و در مقایسه با امثال "هادی حیدری" و "مانا نیستانی" پی خواهید برد چه اندازه نگاه‌اش به رویدادها نازل و مبتذل است. مبتذل نه از لحاظ مسائلی که در اذهان همه سکسی و... است بلکه همان نگاه مبتدی و خطی!

*

ایشان در جوابی که به سایت "جرس" نوشته نه تنها پاسخی درخور ندارد، بلکه از روی احساسات و افکار بچه‌گانه و دوزاری خواسته جواب بزرگان بدهد. یادش به‌خیر خاتمی می‌گفت از دست دو دسته این اصلاحات به سرانجام نخواهد رسید. یکی نادانانی چون این آقای کاریکاتوریست که انگار با کشیدن تمساح شاخ غول شکسته و تا امروز طلب‌کار است و دیگری تندروان جناح رقیب. مسائل شخصی و گذشته‌ی کسی چه ربطی به حوزه‌ی افکار و سیاست‌های او دارد؟ مگر همین بنده‌خدا مهاجرانی نبود با سیاست تساهل و تسامح امثال شما توانستید نفسی بکشید؟! دیگر چه مرگ‌تان است؟ بینش سیاسی و درک فضای آزاد نکته‌ای است که امثال "نیک‌آهنگ" ندارند. البته باید گذاشت تا با فکر بسته‌ی خود به نوشتن خاطرات دوران کودکی‌شان مشغول شوند و در همان بچه‌گی بمانند.

*

*

1389/4/25

Tuesday, July 13, 2010

هواداران عاریه و گذری

نویسنده‌ی سلسله مطالب کتاب که پیش‌تر در "اعتماد" خدابیامرز می‌نوشت در یادداشتی در صفحه‌ی ادبیات روزنامه‌ی "شرق" روز یکشنبه بیستم تیرماه نوشته که همه با کتاب‌های زرد، کتاب‌خوان شدند و دیدم چه درست نوشته! مرضیه رسولی اشاره کرده که "نجف‌خان دریابندری" جایی گفته بوده که کار بزرگ ذبیح‌الله‌خان منصوری کتاب‌خوان کردن قشری از مردم بوده است. شبیه همین حرف را عطاالله مهاجرانی سال‌ها پیش که عده‌ای سن‌شان به آن‌موقع شاید قد ندهد در تلویزیون ملی نطق کردند.

*

حال که به کتاب‌خانه‌ی خودم می‌نگرم "امشب اشکی می‌ریزد" در دوران تین‌ایجری عجب کتابی بود یا "امشب دختری می‌میرد" یا "شکست سکوت" مرحوم کارو!

*

از طرفی در همین روزنامه‌ی "شرق" آقای "امیر پوریا" که از سینمانویسی طرفی نبسته، از عصبانیت‌اش نکاسته که تیم آلمان را شایسته‌ی جام دانسته و خلاصه نوشته که هواداران برزیلی و آرژانتینی میهنی از فوتبال چیزی حالی‌شان نیست و همینان بعدها طرف‌دار اسپانیا شدند که هوادارانی موقتی هستند و فلان و بهمان... حالا چرا این آقا این‌همه می‌سوزد را من نمی‌دانم. کاش این نوشته‌ی مرا در مورد این حس بدِ ناسیونالیستی می‌خواند. (+)

*

ناشناسی هم در دو پست گذشته پیغام و پسغام گذاشته که آلبوم تازه‌ی داریوش چنگی به دل نزده و خلاصه ایشان ترانه‌ی "من از تو" این آلبوم را با ترانه‌ای از انریکه ایگلسیاس شبیه دانسته و خلاصه کاشف به‌عمل آمد که نه تنها شباهتی ندارد، بلکه آن کجا و این کجا! آقای ناشناس که بنده نمی‌دانم چرا نامی برای خود برنگزیده نوشته که باید بیایی و همان‌طور که آقای "زلاند" را زیر سوال بردی بابت ملودی‌های نه‌چندان خوب و دل‌نشین‌اش، باید همین رویه را در مورد آلبوم داریوش هم داشته باشی. از قدیم گفته‌اند سری که درد نمی‌کند را دستمال نمی‌بندند... من در آینده‌ای نزدیک از این آلبوم خواهم نوشت که چشم‌انتظار باشید. اگر هم این آلبوم را دوست ندارید و گمان می‌کنید در این فصل نباید منتشر می‌شد و فلان، بنده معتقدم هیچ از ارزش‌های آلبوم کم نخواهد کرد. در یک کلام معتقدم آلبومی قابل قبول بوده است. اگر دنبال شاه‌کار هستید، مطمئنن شاه‌کار نبود.

*

*

1389/4/22

Sunday, June 27, 2010

دست ِ خدا، مارادونا

از آن شبی که او اشک ریخت و جام را آلمان‌ها تلافی جام 86 مکزیک به خانه بردند، منتظر بودم چهار سال بعدش تلافی کند که باز هم به بهانه‌ی دوپینگ کمر تیم را شکاندند و سال 94 هم تیم حذف شد. و این تیم حق‌اش نبود که تا امسال به فینال نرسد. امسال دست خدا همراه مارادوناست. او آمده انتقام اشک‌ها و حسرت‌ها را بگیرد. آلمان‌ها از او زخمی‌اند و او نیز از آن‌ها... او می‌تواند و از هم‌اکنون با دست خدا هم‌سازیم که جام را از قاره‌ی سیاه‌ها این‌بار به خانه برد.

*

1389/4/7


Thursday, May 6, 2010

لبیک به دعوت خوابگرد


در پاسخ و لبیک به دعوت «سید خوابگرد»، رای ما تعلق می‌گیرد به:

*

1. احتمالن گم شده‌ام - سارا سالار

2. دو قدم این‌ور خط – احمدی پوری

3. دره‌ی پنهان – محمد قراچه‌داغی

*

مطمئنن طرح این موضوع در فضای بلاگ‌ستان فارسی خلاقیتی‌ست که سال‌های سال خواهد ماند و به نام سید ثبت خواهد شد. سرت خوش باد!

*

1389/2/16

Tuesday, May 4, 2010

یک نگاه و پرسش

و گاهی لازم است از دریچه‌ای(فارغ از ادیان و اوامرشان) به مقولاتی بنگریم و بدانیم که هنوز تفکر شتاب‌زده‌ی ایرانی‌مان بر روح و جان‌مان نشسته است. تفکری که گاه ره به جایی می‌برد که ما را هم‌سان و برابر با نظام و ایدئولوژی‌ای قرار می‌دهد که از بُن غلط است.

نوشته‌ی «شادی صدر» این‌روزها در فضای نِت سروصداهایی کرده است. آقایان به‌درستی از این سخن گفته‌اند که چرا شما همه‌ی مردان را متهم کرده‌اید و از آن‌سو زنان هم گفته‌اند وقتی مردانی که شما باشید در برابر آزار و اذیت دیگران در کوچه و خیابان سکوت می‌کنید مسلمن کارتان صدها برابر از کسانی که زنان را آزار می‌دهند به‌مراتب بدتر است.

«ادامه مطلب در اپیزود»

*

1389/2/14

Monday, May 3, 2010

تظاهر کن اَزم دوری، تظاهر می‌کنم هستی


سال‌هاست شاید از ته دل عاشقانه ننوشتم. دیشب که ترانه‌ی تازه‌ی داریوش را شنیدم البته بی‌کلیپ که از "امید ایران" پخش شده بود بار دیگر رفت‌ام به سال‌هایی که این حس ملایم در زیر پوست نوجوانانه می‌رفت و دل و دست و قلم هوای عاشقانه نوشتن می‌کرد. می‌گفت این شب‌ها با دل‌تنگی‌ها چه می‌کنی؟ گفتم تظاهر کن اَزم دوری، تظاهر می‌کنم هستی!

*

تظاهر عاشقانه در این ترانه آدمی را آتش می‌زند. خوش‌حال‌ام دوستان جوان میهن جای بزرگان را پُر کرده‌اند و حرف امروزمان را آن‌جوری زمزمه می‌کنند که حال و هوای ما را دارد. سپاسی ویژه از داریوش عزیز که حمایت او از بچه‌های ایران پلی‌ست تا صدای خفه‌شده‌ی اینان به گوش همه‌گان در تیراژی وسیع برسد.

*

سراب ردپای تو کجای جاده پیدا شد

کجا دستاتُ گم کردم که پایان من این‌جا شد

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هر شب هُرم دستاتُ به آغوش‌ام بدهکارم

*

تو با دل‌تنگیای من، تو با این جاده هم‌دستی

تظاهر کن اَزم دوری، تظاهر می‌کنم هستی

تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکین‌ام

صدایی تو جهان‌ام نیست فقط تصویر می‌بینم

یه حسی از تو در من هست که می‌دونم تو رو دارم

واسه برگشتن‌ات هر شب درا رو باز می‌ذارم

*

*

ترانه‌سرا: روزبه بمانی

آهنگ: علی‌رضا افکاری

آوازخوان: داریوش اقبالی

آلبوم: دنیای این‌روزای من

*

1389/2/13

Saturday, May 1, 2010

معلم اول‌ام

راست‌اش هنوز معلم دوران دبستان‌ام در کوچه‌مان است. هنوز و هم‌چنان جوان است. هنوز و هم‌چنان بی‌هراس از گشت کمیته‌ی آن‌زمان می‌آید دم در خانه و جارو می‌کند. بی حجاب و پوشش مرسوم زنان ایرانی. هنوز و هم‌چنان می‌بیند مرا که از سر کوچه می‌آیم سمت خانه‌مان و او برای‌اش نمی‌دانم زنده می‌شود روزی را که نمره‌ی دیکته‌ام کم شده بود و او شلنگ‌اش را بر دستان نحیف‌ام فرود می‌آورد و تا نمره‌ی بیست بر کف دست‌ام زد و من اشک در چشمان‌ام و درد در دستان‌ام بود؟ اگر یادش هست که خاطره‌اش به‌یادم من هم‌چنان است. اگر یادش نیست که مهم نیست. نمی‌دانم برای‌اش مهم است که دست‌کم یکی از شاگردان‌اش هم‌چنان در کنارش نفس می‌کشد. شاگردی که الفبا را از او آموخته و من چه غافل‌ام که معلم اول‌ام سال‌های سال است در کوچه‌مان خانه دارد. معلم عزیز روزت مبارک!

*

در این دو ماه اخیر مرگ قافله‌ی اهل فرهنگ و هنر را بدفرم درنوردیده است. فصل سبز مرگ است این ماه‌ها... و ما هم‌چنان دوره می‌کنیم روز را، شب را، هنوز را...

*

مطلبی کوتاه نوشته‌ام به بهانه‌ی نوشته‌ی خانم "شادی صدر" که اگر مجال باشد در این‌جا خواهید خواند. البته تا «اپیزود» منتشر نشود معذورم از درج آن...

*

*

1389/2/12

Friday, April 9, 2010

برخیز عباس پیکاسو

امروز صبح با روشن کردن سلفون‌ام با پیامکی از دوستی روبه‌رو شدم که برگردان ترانه‌ی (Rise up) جناب شهیار قنبری را از من طلب می‌کرد. باورم نمی‌شد چند سال پیش برگردان این کار را با سلفون رکورد کرده بودم و هنوز در پوشه‌ای جادویی داشتم‌اش! چیزی که در این پوشه بود منتهی به این برگردان نمی‌شد و فایل‌هایی دیگر هم از کامنت‌هایی بود که باز گمان نمی‌بردم روزی مرا به گذشته‌ها ببرد. از جمله کامنتی که در پُستی گذاشته بودم که کسی آمده بود با متنی به اسم نقد ترانه‌ی "اتاق من" از شهیار... اما ابتدا این کامنت مرا بخوانید:

*

نقل‌قولی کوتاه از عباس معروفی، داستان‌نویس و سردبیر پیشین گردون:

*

داستان‌نويس اجازه دارد هر واژه و تصوير و گفت‌وگويی را هنرمندانه به کار گيرد. هرچند که می‌گويند تصوير کردن اندام زن در داستان و رمان حرام است، اما واژه‌ی ممنوع برای داستان‌نويس ممنوع است، به شرطی که برای استفاده از هر چيزی دليل داشته باشد.

*

مسئله‌ی انحرافی ديگر، خودفريب‌کاری است. يک فريب‌کاری مرعوب‌کننده که من به آن می‌گويم فریب‌کاری کوبیستی! حتمن ديده‌ايد نقاشانی که بلد نيستند دست يا اسب بکشند، اما تابلوهای کوبيستی می‌کشند و بيننده را ناآگاه و عقب‌افتاده و اُمُل می‌خوانند يا مثل شاعرانی که بدون آگاهی از افاعيل و بحور شعر، يک‌باره شعر سپيد و حجم می‌سرايند، و ديگران را متهم به بی‌شعوری می‌کنند و يا مثل نويسنده‌گانی که مقالاتی در باب پساپست‌مدرنيسم صادر می‌کنند، و به تو می‌خندند که داستان سرت نمی‌شود اينجا دقيقن جايی است که هم نويسنده و هم خواننده نبايد مرعوب تعريف‌های دَهن‌پرکن و شعارهای فريب‌کاران باشند: بابا اروپايی باش!!!!!

*

آر... خوبم

هنوز با من از بارت و دگران بگو

و جالب‌تر این‌که نوشته‌ای:

*

چه کنم که از پانوشت بدم می‌آید؟

مثال‌ها واقعن این‌قدر حیاتی شده‌اند؟! من راست‌اش از توضیح و پانوشت فراری هست‌ام و بابت همین طوری مثال‌ها رو انتخاب کردم که اگر هم کسی چیزی دست‌گیرش نشد خیلی لطمه نخورد و بدون آن‌ها هم راه باز باشد و اگر کسی چیزی دست‌گیرش شد راحت‌تر شنا بکند. یعنی یک‌جور پوان ِ پلوس بود نه یک پوان ِ لازم...

__________

به گمانت این همان فرار کوبیستی نیست؟؟؟؟

حالا بگو محمود می‌خواهد مُچ مرا بگیرد که این‌بار بیش‌تر خواهم خندید

دوست خوب‌ام امیدوارم که ناسزایی چیزی با آن زبان و متن نثارم نکنی که دست به دامن بورخس و بارت و دریدا شوم! از متر و معیار جهانی هم هر چه سخن بگویی، فقط به کوچه زده‌ای چرا که متن عیان‌تر از آن‌است‌که در پشت دریدا و بارت قایم‌اش کنیم و تازه اگر قایم شود که دیگر از آن ِآر... نیست، هست؟

*

باقی بقایت

*

_________________

این کامنت من بود و در جوابی مفصل آن شخص چنین نوشت:

*

هی هم‌شهری!

جدن دارد خسته‌کننده می‌شود! تو مقصودت چیست؟! این‌که من پشت دیگران قایم می‌شوم و کم‌سوادی‌ام را می‌چسبانم به ماتحت ِ آدم‌های بزرگ؟! که زبانم فلان است و بلد نیستم و خنده‌دار است؟! خب چرا این را این‌قدر بد می‌گویی؟! به همین راحتی بگو! این‌همه اشاره و کنایه لازم نیست. من این ریش‌خند‌ها را از روز اول دست‌قیچی دارم می‌شنوم و از آدم‌های مختلف هم می‌شنوم. ( هر چند که گور بابای ریش‌خند هم کرده و من یکی کار خودم را همان‌طور که خوش دارم انجام می‌دهم)

*

همه‌اش در بست قبول!
پاینده باد دم و دست‌گاه دایناسور‌ها!

*

گِل‌آب‌ای که فلان ِ داستان‌نویسی‌اش هنوز معروفی باشد یا دولت‌آبادی و فلان‌ شعرش یک بابایی مثل سپانلو، پاینده باد.( و بعد لابد مرده باد بر استعداد‌های فراموش‌شده‌ای مثل نعلبندیان - مثل آوانسیان و...) یاروهایی مثل تو هم باشند بیخ ریش ِ اروتیک معروفی‌وار که از نوشتن اسم عضو تناسلی‌اش تو داستان خجالت می‌کشد و اخلاق‌کار است و نرینه است( درود بر رویای نازنین و آن متن درخشان در پاسخ به چرندیات معروفی! )و منتها می‌بنددش به قضیه‌ِ معصومیت و زیبایی!

*

هیچ چیز بامزه‌تر از این عبارت فریب کوبیستی نیست!

یک راننده‌ی سرویس مدرسه‌ای داشتیم که هر وقت می‌خواست کسی را دست بیندازد به‌ش می‌گفت "پیکاسو"!لابد از اسلاف معروفی و رفقاش و تو بوده هم‌شهری!
و البته یادم من نمی‌رود که یک هیولایی مثل بیکن هم وقتی می‌خواهد از تاثیر‌گذارترین آدم زندگی‌اش حرف بزند می‌گوید : بعد از پیکاسو نمی‌دانم از چه کسی نام ببرم!

پاینده دم و دست‌گاه نوچه‌پروری هنربند ایرانی با تولیداتی به این شکل و شمایل!

==========


از متر و معیار جهانی هم هر چه سخن بگویی ،فقط به کوچه زده‌ای چرا که متن عیان‌تر از آن‌است‌که در پشت دریدا و بارت قایم‌اش کنیم و تازه اگر قایم شود که دیگر از آن ِآر... نیست، هست؟

-----

باشد هم‌شهری! از متر و معیار ولایت شما حرف خواهیم زد! منتها نه این‌جا، یک‌جای دیگر. یک جای شایسته‌تر! حمام زنانه‌ای، در پشتی مسجدی، جایی‌!

==========

پ.ن : وقتی قضیه از پهلوی چپ ِ " حرف" بیرون می‌آید و می‌شود " اتهام" من خوش ندارم که با حرف‌های درست ادامه بدهم. من از مرز‌های دیگران حرف می‌زنم و کار‌هایی که کرده‌اند و درس‌هایی که میخ کرده‌اند و جدن گمان کردم که انتقاد حرفه‌ای‌ست و سعی کردم حرفه‌ای جواب بدهم. یعنی از آدم‌هایی که ازشان چیز یاد گرفته‌ام و دوست‌شان داشته‌ام گلو بیاورم. من گویا یک‌قدری زیاده "اوپن‌سورس" هستم. بعد یک یارویی پی لودگی و "اهه اهه" کردن است و با این مغلطه که چون تو متن‌ت عیان است نمی‌شود پشت دریدا قایم‌ش کرد جلو می‌آید و آدم حوصله‌ش سر می‌رود. پشت؟! قایم؟!

نکته: یارویی که گفتم، بالاتر گفته بود ژانر بندی متن‌ها و فهمیدن‌شان و بعد که گفتیم آن رفقای دیگر اصولن همه‌ی فکرشان حمله به این قضیه است و ما هم کارشان را دوست داشته‌ایم، قضیه‌ی ژانر و کوشان - که مثل همه‌ی روشن‌فکران وطنی مصرف کننده‌ی ایده‌های تاریخ-مصرف-گذشته است - فراموش می‌شود و کار به تیشه‌کشی و "خودتی" می‌رسد چون آقای معروفی گفته هر کس گفت "ف" شما یک‌وقت نروید فرحزاد چون این‌ها همه‌ش فریب کوبیستی است و غرب‌زدگی است و کار بچه‌هاست و آدم‌های وطن‌پرست و جدی نباید طرف‌های فرحزاد پیداشان بشود! [شلیک خنده] - جای حامد خالی)
*
خلاصه که از همه‌ی رفقای دیگر که داشتند حرف‌های جدی می‌زدند و من با پاسخ دادن بی‌موردم رشته‌ی حروف‌شان را پاره کردم(انگار هشت‌پایی که بخواهد رشته‌های اسپاگتی را هم بزند) پوزش و این‌طور‌ چیز‌ها می‌خواهم.

------

پ.ن2: رفیق مریم! وقتی که تو جایی ناظم باشی آدم نگران نمی‌شود ولی خب ناامید شاید!

پ.ن3: شادی ِ بلند! مرسی برای این شعر به جا! یک پرتاب سه امتیازی به نفع تو!

تصدق‌تان!
آر...

--------------------------------

حالا در نظر آورید چه گذشته بر آن‌همه شور و حال و حوصله که ما داشتیم. امروز این رفیق شفیق باعث شد که سی‌دی‌های "Secret Garden" جناب پرایزنر را هم بیابم و بعد از مدت‌ها که از خریدشان از رشت می‌گذشت بشنوم و خلاصه صفایی در غیاب عزیزی!

*

1389/1/20

Thursday, April 8, 2010

اندر احوالات اُپوزیسیون


به لطف دوستی باز هم "بی‌بی‌سی" را یافتم و در کنار این کانال خوب تلویزیونی چشم‌مام به جمال "کانال1" و "تلویزیون پارس" هم روشن شد. البته هنوز پای افاضات "بهرام خان مشیری" ننشسته‌ام که تاریخ بیاموزم با تحلیل‌های آبکی و... کسی که فقط تاریخ را در "تاریخ طبری" می‌فهمد و همه‌ی استنادش به این تاریخ افسانه‌ای است و بس... بعدها هم شاه‌نامه خوان شد و خلاصه کم مانده فردا شعر هم بگوید و جای شاملو هم بنشیند. حال بماند که شاه‌نامه نظم است و نه شعر و باقی قضایا...

*



امشب اتفاقی چند برنامه را دیدم. نخست برنامه‌ی آقای "فرجی" که فقط داغ می‌کرد از تی‌وی پارس و دیگر برنامه‌ای که این آقا اجرا می‌کرد(عکس بالا) که نام‌اش نمی‌دانم کیست و چه‌کاره‌س با صدایی انکرالاصوات که بهتر بود می‌رفت آوازخوان می‌شد. راست‌اش یعنی ملتِ ما با این برنامه‌های صدتا‌یه‌غاز می‌خواهد آگاه شود؟! خدا رحم کند!!!!

*

البته تا شبکه‌ی "فارسی1" است ملت جایی دیگر سرشان گرم است و بهتر که همان شبکه را ببینند و این‌ها را نبینند!! اینان همان‌اند که سی سال پیش کردند کاری که نباید و مگر آدم چند بار از یک سوراخ گزیده می‌شود؟ (+)

*

1389/1/20