Sunday, May 25, 2008

در آستانه



در آستانه

*

*

امروزه وقتی به گذشته می­نگرم، حتمن قلم آن میرزا بنویس­ها همین نقش ِ کیبورد امروزی را ایفا می­کرد و کاغذش همین مانیتوری که چشم بر آن می­دوزیم! با این فرق خُجسته که امروز من از کلبه­ام در فلان نقطه­ی دنیا از نبود فلان چیز و بهمان چیز می­نالم و با ویرایشی و تصویری باب ِ موضوع، جهانی را به ضیافت نوشته­ها و نظرگاه­هایم دعوت می­کنم. ر

*

اما همین وسواس در ویرایش و پیرایش نوشته­ها دست و پاگیر می­شود!! نتیجه چیزی می­شود که بین هر پُست چند روز فاصله است و شما آن چه را که می­خواستید از این مقوله و آن خبر بپردازید، دیگر از تپش افتاده و... این می­شود که وقتی نوشته و نظرگاهی از رونق و حال و هوا افتاد، دیگر نبشتن­اش چنگی به دل نمی­زند! ر

*

غرض این که وقتی از این وسواس گریزی ما را نیست، من در آستانه­ی رفتن تا تولدی دیگر قرار می­گیرم. حدود یک ماه مطلبی نخواهم نبشت و طرحی نخواهم زد! اما به محض بازگشت قول می­دهم همه را یک به یک جبران کنم. ر

*

هنگام که «حافظ» یا همشهری­اش «سعدی» با دیدن یارشان به صحرای غزل می­زدند و نفسی و سینه­ای در کنار ساقی ِ سیم ساق تازه می­کردند، چه لذتی می­بردند! امروز اما من و تو نه حافظیم و نه سعدی! برای دل به صحرای «اینترنت» زدن هم باید تاوان بدهیم که مبادا وسط گپ یا دیدن فلان سایت و فلان مطلب یهویی دست از پا درازتر بازگردیم!! یهو ارتباط­مان به سبب سرعت حیرت­انگیز قطع شود! ر

*

شاید تشبیه جالبی نباشد قرن هفتم و هشتم را با دنیای مُدرن مقایسه کردن و گفتن از این که حال و روزمان خوش نیست! خاصه آن که دنیای مدرن به سمت پسامدرن سیر می­کند! شاید هم سیر کرده و ما هنوز اندر خم یک کوچه­ایم! ر

*

از در مثال اگر وارد شوم یکی مسئله­ی «موسیقی» در جهان نو است!! پدیده­هایی در همین موسیقی زیرزمینی ایران ظهور کرده­اند و تبی جامعه را فرا گرفته است! مهم­ترین پدیده این دو سه ساله جناب «محسن نامجو»ست که در جاهایی به غلط او را «باب دیلن» ایران نامیده­اند!!! فارغ از این که موسیقی مبتذل چیست و موسیقی درست و سالم کدام است و آیا می­توان به موسیقی هم صفت «مبتذل» و «سالم» چسباند، باید گفت هر ذهن و روحی خاصه در خصوص اصوات و تصاویر، سلیقه و معیاری برای ارضا شدن دارد. اما روی سخن­ام با آن دسته­ای است که به خیال­شان اگر همراه این تب با جماعت همراه نشوند، چیزی کم دارند و به اصطلاح اُمل خطاب می­شوند و خارج از دایره­ی پسامدرن­ها قرار می­گیرند. ر

*

این عده در خلوت­شان برای این که گوش خود را به موسیقی­ای که به آن عادت ندارد، عادت دهند برای عقب نماندن از قافله به تب و تاب می­افتند و... خلاصه داستانی دارند. این قلم در خصوص موسیقی «محسن نامجو» و امثال او و در رد یا تاییدشان قصد ارائه مطلب ندارد. همه­ی غرض این است که موسیقی حتمن و حتمن با آن ناخودآگاه آدمی پیوندی عمیق دارد و به قول عزیزی بسته به این است که در چه حال و هوایی باشی و آن لحظه از آن موسیقی را شکار کنی!! اگر به گاه آمده باشی که با دست پُر باز می­گردی و اگر نه... ر

*

در این نبشته انگار قرار است از این شاخه به آن شاخه بپریم! پرش­هایی بلند که باید مواظب بود در این سن و سال کار دست خود ندهیم که تیماردار نداریم! ر

*

برویم به سمت دنیای سیاست و نیرنگ!!!! به سمت تیره­روزی امروز میهن! چه بگویم که نگفتن­مان بهتر!! پس سریع خیز بر­می­دارم و به کوچه می­زنم. ر

*

نوشتم که یک ماه نخواهم بود و این به مفهوم غیبت نیست، بلکه مطلب و پُستی متولد نخواهد شد! ر

*

حالا این شما و این آستانه ی دو موزیک از «دایدو» که این روزها شیفته­ی او شده­ام!! ر


http://f4l2z4d.parsaspace.com/Some_Stuff/D_N/06%20thank%20you.mp3


http://f4l2z4d.parsaspace.com/Some_Stuff/D_N/09%20Isobel.mp3

**

این که این آوازخوان زرد است یا نیست، مهم نیست!! همان است که آن بالاها نوشتم. او در روزی آمد و در من نشست و خوش نشست!!!! ر

*

این ترانه­ها را به رسم روزهای یکشنبه­ی آن روزهای رادیو بی­بی­سی_ برنامه­ی مهتاب_ در اوایل دهه­ی هفتاد شمسی به عزیزان­ام: آیدا، مریم خواهرم، آنسه­ی عزیز، آرمین، ابراهیم، حمید، ساناز و همه­ی عزیزان و یاران این بلاگ خاصه خوش بوی همیشه­ام که فانوس من است پیشکش میکنم. ر

*

تا تیرماه که تیری باشیم در تاریکی، بدرود! ر

*

*

1387/3/6

*

______________

پرده ی فوق از سالوادر دالی





Wednesday, May 14, 2008

اندر حکایت شهر فرشته گان





فرشته گان ِ تشنه

چند روزی بود که دست و دلم به سمت این نمی­رفت که از مسئله­ای بنویسم که از حقیقت فرسنگ­ها دور بود! تا این که امروز دیدم از شبکه­ی «ایران»، جناب شب­خیز، از کنسرت با­شکوه ِ بزرگ آواز­خوان سنتی­مان جناب «محمدرضا شجریان» سخن ساز کرده و از دست­هایی برای کم اهمیت جلوه دادن ایشان یاد می­کند. مدتی هم هست که جناب «شاهرخ» دیگر آواز­خوان فراموش شده در اذهان هم این جا و آن جا مثلن در رادیو« صدای ایران» و در آخرین مصاحبه­اش با جناب «نادر رفیعی» از خود به عنوان تنها و یکه میدان دار عرصه­­ی تعهد به سبب این که دیگران به دُبی می­­روند و خود را به «جمهوری اسلامی» فروخته­اند، یاد کرد!! ر

*

جناب «شهیار قنبری» هم در آخرین برنامه­ی رادیویی­اش،«قدغن­ها» اشاره­ی کوتاهی داشتند به این مقوله: امشب می­دانید که در شهر بی­فرشته­گان بال بریده، خبرهایی هست! امشب دو کنسرت جریان دارد. یکی از آن شاهرخ آوازخوان خوب ماست! که سال­هاست به تبعید نشسته است و از غیبت آزادی خوانده است و با این که ماه­هاست کنسرت امشب را آگهی کرده بود، ناگهان با کنسرت «محمدرضا شجریان» روبرو می­شود!! از آن کارها... یکی از غیبت آزادی، غزل­گریه می­خواند و دیگری لابد برای غیبت آزادی، کف می­زند!!!! ر

*

خدمت عالی­جنابان شهر فرشته­گان بی­بال و پَر نداشته عارض شوم؛ «محمدرضا شجریان» بار اول­اش نیست که به لوس­آنجلس تشریف فرما می­شوند!! ایشان جناب قنبری، در دهه­ی شصت خورشیدی و در ایامی که شما در پاریس کوچولو و در قهوه­خانه­ها غزل­گریه می­سرودید، به نقاط مختلف دنیا از جمله همین شهر مورد اشاره در رفت و آمد بودند و ملت هم او را دوست داشته و استقبال می­کردند. نه به آن دسته دلبسته بودند و نه به اُپوزیسیون بی­چراغ و تیشه!! ر

*

ایشان جای آقای «شاهرخ» را تنگ نکرده­اند و اگر ایشان خواهان داشته باشند باور بفرمایید این دَک و پُزهای الکی را کنار گذاشته و به همان دُبی که ایشان معترفند نخواهد رفت، با سَر خواهد رفت و دُلارها را از چشمان رُطب دار معشوق­شان بالا خواهد برد. ایشان این قدر پرت افتاده­اند که خریداری ندارند و با این حرف­ها می­خواهد توجه رسانه­ها را به خود جلب کند که : آهای این آوازخوانان بزرگ شما_گوگوش، ابی، داریوش_ به ملت و ایران خیانت کرده­اند و من تنها آوازخوانی هستم که در آلبوم­های­ام از درد ملت خوانده­ام و چنین و چنان­ام! من بی­رقیب­ام در تعهد! ر

*

کسی انگار اگر ایشان را نشناسد، به این خُزعبلات­اش اهمیتی می­دهد!! جان ِ من این همه خود­شیفته­گی را از کجا و کدام اثر مانده­گارتان آورده­اید؟؟

*

کدام یک از آلبوم­هایت، در این سال­های تبعید، در راه ایران و آزادی و... بوده است؟ اگر ترانه­ای داشته­ای که از آزادی و... سخن گفته و حنجره­ی خود را برای آن پاره کرده­ای، در عوض تا بخواهی در آن آلبوم جلف خوانده­ای و عربده کشیده­ای!! این هنر متعهد شماست آقا؟ آن هنگام وقتی جناب رفیعی از شما می­پرسد که کدام یک از آواز­خوانان به این سو قدم برداشته­اند، شما می­گویی: هیچ کس!! واقعن حیرت می­کنم از این همه وقاحت و پُررویی!! ر

*

چشم­تان را آیا می­بندید بر این همه آلبوم و ترانه که «داریوش اقبالی» در همه­ی سال­های تبعید خواند و بعد هم برای جبران آن همه اشتباه بنیاد «آینه» را بنا نهاد در جهت مبارزه علیه «اعتیاد» که در واقع اعتراضی خاموش در برابر «جمهوری اسلامی» بود البته اگر در خواب رفته­گانی چون شما بدانند؟؟!! ر

*

البته جناب «قنبری» با این گونه فعالیت­های مبارزه با اعتیاد به سبب تعهد­شان در هنر کاملن مخالف­اند و بیشتر دوست دارند، همکاران­اش را مسخره کند و به ریش نداشته­ی خود بخندد و به این و آن از هوا و در رویا تهمت بزند!! این یعنی مبارزه و از آزادی و خفقان گفتن و این یعنی از غیبت ترانه و آواز گفتن!!!! ر

*

همه­ی این آوازخوانانی که اسم بردم، از «داریوش و گوگوش و ابی و شجریان عزیز گرفته تا ...» همه و همه بیش از شما جناب «شاهرخ» طرفدار و هواخواه دارند!! پس معرکه نگیرید خواهشن که من این چنین­ام و آن چنان!! و به گمان­ام تنها حضور «انوشیروان روحانی» در کنسرت اخیر «شجریان» مُهر تاییدی بود بر این که آقای شاهرخ ، شما حتا در بین هنرمندان­ همشهری­تان هم خریداری ندارید! ر

*

شما اگر همین آوازخوانان تبلیغ­تان را بکنند و بگویند به کنسرت جناب «شاهرخ» بروید، باور بفرمایید کسی که شما و آوازتان را زنده­گی نکرده و از شش و هشت­هاتان بیزار است، به سوی شما قدم نخواهد گذارد!! شک نکنید! ر

*

این ترفند و حرف­های پوشالی و خالی­بندی­هایی از این قِسم که دُبی و نمی­دانم هنرمندانی که به لوس­آنجلس از ایران آمده­اند، همه و همه دست­پرورده­ی «جمهوری اسلامی» هستند و... این­ها دیگر قدیمی شده و نخ­نما!! «شجریان» اگر گزینه­ی جمهوری اسلامی بود که مورد غضب­شان نبود!! و به راحتی و بی­درد­سر در تهران کنسرت برگزار می­کرد! ایشان در اوج خفقان و بگیر و ببندها و در روزهایی که کمتر هنرمندی شهامت داشت در ایران علیه مقامات نامه بنویسد و به روند موسیقی و... اعتراض کند، به صدا و سیمای وقت اعتراض کرد و مدت­ها آثارش را تحریم کرد برای آن رسانه!! ر

*

اما شما جناب «شاهرخ» برای اعتراض در قلب لوس­آنجلس در همه­ی این سال­ها چه کردید؟ در سوراخ موش بودن و فریاد زدن، چه به کار ملت می­آید؟ شهامت داشته باش و بیا در قلب دُبی و پرچم شیر و خورشید نشان را به اهتزاز در بیاور اگر راست می­گویی!! همان کاری که «گوگوش و داریوش» به دفعات کردند! ر

*

پس شما هنرمند حسودی هستی که فقط و فقط به دنبال این حرف­های خاله­زنکی به سبب پایین آوردن ِ شان همکاران­ات هستی! چرا که خود، کار مثبت و دهان­پُرکنی نداشته­ای!! این جامعه­ی مسموم هنری که فقط و فقط به شیوه­ی زیرآب زدن و تکنیک همیشه­گی ایرانی­ها متاسفانه دارد پیش می­رود، امیدی به فریادش نیست! ر

*

اگر فریادی نیستید، لااقل فغانی علیه دیگران که زحمت و فریادی بودند، نباشید!

*

*

*

1387/2/25

Monday, May 5, 2008

در راه امنیه خانه

قیلوله ی دیو
*
*

انتظار می­رفت که جناب «شهیار قنبری» چون دیو خواب­اش آشفته شود و زمانی از برنامه­ی «قدغن­»هایش را به هواداران سابق­اش که از جمله دوستان ماه ِ من هستند اختصاص دهد. شما را به خواندن اظهارات ایشان جلب می­کنم: ر

*

« دوباره جانوران خنده دار امنیه خانه، همین چندتا هوادار سابق من، چند تن آل­­بی­حیا و نه آل عبا، که هر جا که من هستم، این­ها هم هستند، به سبب علاقه­ی بسیار!! دوباره ایمیل­های خنده­دار فرستادند. که خب طبیعتن این ایمیل­ها رو برای من می­فرستند!! پای ایمیل­ها شماره­ی کامپیوتر از آن همین دو سه انسان عقب افتاده!! بارها و بارها. همه هم مشکلشون این بود که وبلاگ عقب­مانده چه شد؟ صبر کنید، کمی صبر داشته باشید، به زودی خواهم گفت بر روی اینترنت که چه شد و چه بود! که شادا به رحمت ایزدی پیوست. دیگری هم در باب آلبوم من و نیکا پرسیده بود که خیلی با نمکه! که بارها و بارها به این نکته اشاره کردم که نیکای گل ترجیح داد که این کار رو ببوسه، عطایش را به لقایش ببخشد و فردا صاحب هوادارانی از جنس شما نشود!! این را بارها گفتم! اما باز بیماران دست بردار نیستند. یکی از همین چند تن آل­بی­حیا با نام مستعار «پروچیستا» که انگار من نمی­دونم چه کسی­ست در پیام­اش به همین نکته اشاره کرده بود که : از ایشون بپرسید که ایشون که قرار بود با خانم نیکا آلبومی بسازند و موسیقی را کمی به جلو هل بدهند چه شد؟ چون من دیدم در این زمینه یک خانم شادی آفرین ِ میم در زمینه­ی باربری تبحر بسیار دارد، گفتم که کار حمل و نقل را به ایشان واگذار کنیم! کار هل دادن را! آی کیو پایین، وقاحت بالا! ... همین بس که تصور کنید هواداران سابق، هواداران یک روز عالیجناب، عالیجناب محکومید تا ابد یکشنبه­ها به من گوش کنید، محکومید سه شنبه­ها منو تماشا کنید، محکومید بشینید پای گفتگو با تلویزیون صدای امریکا یا با هر رسانه­ای دیگرو بعد در اون خلوت بویناکتون از جا بلند شید به سمت کامپیوتر برید لنگ لنگان و دوباره از این پیام­ها بفرستید! گمان می­کنید در این نبرد پیروز خواهید شد؟ چیزی به شما خواهد رسید؟ تصویر منو آشفته می­کنید؟ فکر می­کنید اگر برای میهمان برنامه یک پیام در رابطه با من بفرستید تصویر من را خراب می­کنید در ذهن میهمان برنامه؟ اگر که میهمان تا این اندازه عقب­مانده است که چه بهتر که این تصویر خراب بشه! چه بهتر که چنین تصویری وجود نداشته باشه! که به دست شما عقب­مانده­گان ذهنی، کلفت­های امنیه خانه خراب بشه! دوباره تکرار می­کنم امنیه خانه برای این که در راه امنیه خانه قدم بر­می­دارید! برای این که نفرت سیستماتیک دارید! از بام تا شام و شرم نمی­کنید! همان طور که یک روز بی­دلیل عاشق و شیفته و دلباخته شده بودید و عالیجناب، عالیجناب می­کردید، امروز هم به همون بی­مزه­گی و بی هیچ دلیلی تبدیل شدید به دشمن! دشمن سرسخت! واقعن که! ... ر

*

جناب شهیار خان قنبری راست می­گویید! حق با شماست! کی به این نتیجه رسیدید که این هواداران اسبق شما در راه امنیه خانه قدم برمی­دارند؟ وقتی که نام و نوشته­های بی­مانند همین بچه­ها از روی سایت «حرف» برداشته شد؟ یا روزی که اُور دوز کرده بودید و نفهمیدید چه گفتید و همین جوری تهمت الکی زدید و گمان کردید آب از آب تکان نمی­خورد و «مریم همیشه بیدار» سر خود می­گیرد و بچه­های دیگر هم به روی خود نمی­آورند؟؟!! چرا در خلوت­تان از وجدان­تان _که مطمئنن ندارید_ نمی­پرسید مگر امنیه­خانه بچه­هایی در این سن و سال دارد که بفرستد بر روی اینترنت و چهره­تان را خراب کند؟ من به نوبه­ی خود خوش­حال­ام که می­بینم شما معترفید که این بچه­ها، امنیه­خانه ای نیستند که اگر بودند، این چنین بزرگ اعتراف نمی­کردید که اینان در راه امنیه­خانه قدم بر­می­دارند! یعنی نیستند!!! این پیروزی بزرگ ماست جناب قنبری!! ر

*

این بچه­ها از آن جایی که طرفدار هنر ِ متعهد هستند، و شما را روزی پرچمدار این قصه می­پنداشتند و حالا کابوس­اش را برای­شان نمایش دادید، می­خواهند که یا عذر بخواهید و بگویید که من بی­دلیل تهمت زدم و یا این که بگویید من هنرمندی متعهد نیستم!!!! فقط همین. چرا که باقی دوستان من، از جمله حمید-ز که هنوز و همچنان با من صمیمی و رفیق است با شما مشکلی ندارد و صادق است که شما را هنرمندی برای هنر می­داند و بس. به همین دلیل با شما در تماس است و شما هم با او مشکلی ندارید. اما تکلیف باقی هواداران شما چیست؟ آنان که هنرمندی متعهد را دوست می­داشتند و به یکباره با صحرایی برهنه روبرو شدند که خار و خاشاک بود!! با آفتابی تموز و تند! سبز باشیم و آفتابی؟؟؟ ر

*

می­خواهید این بچه­ها در راه امنیه­خانه قدم برندارند؟ به راستی می­خواهید؟؟ تنها راه علاجش عذر­خواهی است!! این بچه­ها دارند به شمایی که روزی استاد و عالیجناب­شان بودید درس پس می­دهند!! اگر آن درس­ها دروغ بود، باید اعتراف کنید، اگر درست بود که عذر بخواهید!! همین و تمام. نقطه سر خط. ر

*

سبز باشی، سبز و آفتابی

*

در آرامش اقیانوس آرام

*

1387/2/16

Sunday, May 4, 2008

رسالت «شهیار قنبری» در میزگردی با شما


رسالت یک هنرمند: به همین ساده گی
*
*

یک روز مانده به تولد بزرگ بانوی ترانه، «گوگوش» دیگر همکار ایشان جناب «شهیار قنبری» در برنامه ی «میزگردی با شما» تی وی صدای امریکا حضور می یابد و تحت عنوان «رسالت یک هنرمند»، داد سخن می راند! عجبا که من شاگرد دیروز ایشان یا همان سرباز اخراجی، حیرت زده چشم دوخته­ام به مانیتور که ایشان در خصوص رسالت­شان چه می­گوید؟

*

دو روز پیش از این، عزیزی برایم آف گذاشته بود که «دلریخته» را می­شنوم و... همو که پیش از این بارها تنفرش را از «شهیار قنبری» برایم گفته بود!! غرض این که هنر ایشان را کسی منکر نیست! هر چند آثار تازه­ی ایشان سرشار از شعور است اما بیشتر شعار تا شعریت ترانه! این نظرگاه من است و مطمئنن برای رسیدن به آن نقطه­ی آرمانی فاصله­ای هست! در این مقال قصد این ندارم به باز کردن قصه بپردازم. در این زمان به این خواهم پرداخت که «شهیار قنبری» بعد از رسوایی بزرگ اینترنتی چگونه به سمت و سوی رسالت­اش قدم برخواهد داشت! ر

*

نخست در خصوص هنر متعهد بخوانیم که ایشان چه می­گوید در این برنامه: ر

*

« ممکنه که برای یک هنرمند سوییسی، ممکن که نه حتمن، هنر برای هنرهمه ی ماموریتش باشد، همه ی زنده گیش باشه! هنر برای هنر. اما برای من هنرمند جهان سومی، برای منی که جامعه ی بسته زنده­گی می­کنم، به هر حال فراموش نکنید من اگر در یک جامعه­ی باز الان این جا نشستم دارم با شما صحبت می­کنم، شنونده­گان­ام، مخاطبان­ام، در جامعه­ی بسته­اند. بنابراین برای من آرتیست برخاسته از جامعه­ای که عدالت اجتماعی را نمی­شناسد، با آزادی بیان، آزادی اندیشه سروکار نداره، هنر برای هنر هیچ مفهومی نداره! هنر باید خودش را در ماموریت بداند و ماموریت هنر چیزی نیست جز بیدار کردن آدمی . همان تلنگری که به آن اشاره کردم! و هنرمند امروز به باور من پیش از هر چیز باید هنرمند امروز باشد. یعنی چه؟ یعنی این که اهل امروز جهان باشد . جهان را بشناسد. هنرمند راستین، هنرمند بیدار، هنرمند هوشیار هنرمندی­ست که تاریخ هنر را بشناسد. این حرکت را بشناسد. بداند که از کجا شروع شده است و به کجا رسیده است. دردا آنچه که پیش روی من است چه در ایران و چه در بیرون از ایران، برای این که هر دو، دو روی یک سکه­اند! این جوری نیست که بگوییم این جا و آن جا، نه. هر دو شبیه هم­اند. هنرمند چنین جامعه­ای اهل جهان نیست! با جهان آشنا نیست! حالا چرا نیست؟ برای این که تنبل است! برای این که عادت نکرده است! برای این که دوست ندارد کار کند! ببینید نسل من متاسفانه از بزرگان­اش یعنی از نسل­های گذشته هیچ نیاموخت! چرا که آن­ها دوست نمی­داشتند حرف­های مهم را با دیگران قسمت کنند یا تجربه­هاشون را قسمت کنند! می­بینید که ما در این زمینه­ها کتاب نداریم! زنده­گی نامه نداریم! یادداشت نداریم! نمی­دانیم که فلان استاد، فلان شاعر بزرگ اصلن حرف حسابش چی بود! همه چیز در هاله­ای از ابهام قرار دارد! وقتی که ما حتا یک خلاصه از زنده­گی نامه­ی بزرگان­مان را در اختیار نداریم تکلیف روشن است. خب برای نسل من سرمشق این نبوده که آقا داستان به این ساده­گی­ست! کار، کار، کار. شاعر مثل یک ورزشکاره! باید توی فرم باشه. باید هر روز تمرین کنه! اگر نکنه از ریخت می­افته! چاق میشه. زشت میشه. بی­ریخت میشه! خسته می­شه! نمی­تونه بدوئه! به همین ساده­گی! اما بزرگان ما به ما می­گفتن که این جوری نیست آقا، شعر باید خودش بیاد! یک ترانه­ی با نمکی هم ساختن چند ماه پیش من شنیدم ، شعر باید خودش بیاد!!! خب شعر نباید خودش بیاد! من باید وسایل رو آمدن­اش رو فراهم کنم با کار کردن. نقطه سر خط. کار، کار، کار.»

*

فرمایش­های جناب قنبری را با هم خواندیم! هنر متعهد یعنی کار و کار و کار... برای رسیدن شعر هم باید وسایل­اش فراهم شود. مثلن یک گِرم از بهترین و مرغوب­ترین مواد مخدر دنیا به اضافه­ ی دلبرکی خوش آب و رنگ از نوع میهنی مثلن... این کار و کار و کار است. به همین ساده­گی!!! نقطه سر خط. ر

*

حتمن جناب قنبری از شوخی من نخواهند رنجید! چرا که لُپ­های ایشان بدفُرم گل انداخته بود و مشخص بود دوران سم­زدایی دیریست به اتمام رسیده است. مبارک است. به همه­ ی دوستان دیگر و شاگردان دیگرشان هم تبریک می­گویم!! نقطه سر خط. ر

*



اما بروم سراغ عزیزی از قزوین به اسم «مهسا» که با چشمانی به نهایت اشکبار با برنامه تماس گرفته و چنین سخن گفتند: ر

*

« الو سلام! صدای منو می­شنوین؟ سلام می­کنم به شما و آقای قنبری! کسی که من واقعن توی این مدت با صداش زنده­گی کردم. با اشعارش توی این کمبود ِ اکسیژن نفس کشیدم . با تمام احترامی که برای شما قائلم باید بگم شما هر چه قدر هم که بدونید مخاطب شما در چه خفقانی زنده­گی میکنه، باز هم نمی­دونید من جوون بیست و پنج ساله در این جا هر شب که می­خوابم به خاطر این که فردا یک روز بی هدف رو شروع می­کنم و حتا برای کوچکترین چیزهای زنده­گی­ام نمی­تونم برنامه­ای بریزم! چه عذابی می­کشم!! هر بار که پای برنامه­های شما می­شینم، نمی­دونید چه دردی را تحمل می­کنم! ما توی ایران همه خسته­ایم! همه خسته­ایم یعنی جوری که من راضی­ام که این امریکا حداقل حمله کنه به ایران که ما این جوری از دست اینها راحت بشیم!! امشب که صدای آقای قنبری را شنیدم، یعنی توی این مدتی که منتظر بودم وصل بشم به شما، صدای آقای قنبری را از داخل تلفن می­شنیدم، احساس کردم واقعن به ایشون نزدیک­ام. فقط خواستم بهشون بگم خیلی دوستشون دارم. ما داخل ایران شاید فقط با همین صدای شما هنرمندان عزیزه که یه خورده شرایط رو بهتر می­تونیم تحمل کنیم! ببخشید من خیلی اعصابم داغونه! یعنی واقعن هر شب پای برنامه­ی شما می­شینم نمی­دونید که واقعن چه عذابی می­کشم! تمام بدنم داره می­لرزه! این رو زنگ زدم که بگم شما هر چقدر هم که اون جا بشینید در مورد مسائل ما صحبت کنید نمی­دونید توی این وضعیتی که ما زنده­گی می­کنیم چقدر سخته!! من اگر یک مقدار پول داشتم و یا حتا پشتوانه داشتم حاضر بودم به افغانستان برم و تو ایران نباشم و واقعن متاسفم برای ایران امروز!! ازتون تشکر می­کنم.» ر

*

اما سخن من با مهسای عزیز این است که به سبب اعصاب داغان شما، ما هم باید تاوان جنگ با امریکا را بدهیم؟؟؟ خانم عزیز بروید زنده­گی کنید و چکار به حال خوش ما امنیه خانه­­ای­ها دارید؟ ما که خوشیم گور بابای ناخوش!! ر

*

گمان برتان داشته جناب قنبری و امثال او به فکر مایند؟ نفس­تان از جای گرم بر­می­آید نازنین!! از جای بسیار گرم! پس خواهشن به فکر حمله­ی امریکا نباشید که میهن­مان فقط و فقط به دست ما که در ایران زنده­گی می­کنیم باید هم آباد شود یا اگر خواستیم ویران! هیچ بنی بشری نمی­خواهد و نباید که به کمک­مان بیاید! مگر خودمان دور از جان چلاقیم؟ چرا این همه خودمان را خوار و کوچک می­کنیم و دست گدایی سوی کسانی که جز دروغ و نیرنگ چیزی ندارند! به قول خواهر عزیزم «مریم» که بزرگترین طرفدار و فن جناب قنبری بود، ایشان استعداد دارد و هنر که کسی منکرش نیست، اما آزادی ما دست او نیست و هیچ کس دیگر. خلاصه این که من و توی نشسته در ایران باید غبارها را بزداییم از چهره و چشم­مان و کمی به فکر خودمان باشیم و برخیزیم از خواب غفلت. ناسلامتی جوانی بیست و پنج ساله چون شما باید آب غوره بگیرد که خفقان حاکم است؟ چه شده ما را؟ دست در دست هم دهیم به مهر، ایران خود را کنیم آباد . نقطه سر خط.





اما کلام آخر با جناب شهیار قنبری: ر

*

شما زمانی امپراتور چموش ترانه بودید و من سربازی در رکاب­تان! امروز اما من خودم امپراتورم! و شما را حتا به سربازی­ام قبول ندارم. می­خواهم چموش باشم. می­خواهم خودم بسرایم و عاشق شوم!! خود ِ خودم. به کسی چون شما دخیل نبسته­ام و به گفتارهای شما باور ندارم. شما اگر درمانی بلدید به سر کچل خود مرهم بگذارید و کنار هفده­ساله­گان، شراب­های ده ساله بیاشامید! فعلن بهشت به کام شماست! بخورید و بیاشامید، ولی اسراف و زیاده­روی نکنید! ر

*

پرده­ای نقش تو داشت بر دار

سر هر کوچه­ای چوبه­ ی دار

*

شاعری سیل کلمات ِ درد بود

چون دل تو همیشه سرد بود

*

*

1387/2/15


Friday, May 2, 2008

حکایت ِ حافظ و تیمور لنگ


حکایت ِ تیمور و تُرک شیرازی
*
*

گویند وقتی در بندش باشی محال است آزاد شوی و از آزادی حظ تماشایی بری! کلام­اش برای تو می شود عیش ِ مُدام و حضورش معشوقی را ماناد که بی او روزت، شب نمی­شود و شبت، روز! ر

*

لولی وشی را ماناد که حضورش، بهشتی زمینی بخشد و غیبت­اش، جهنمی را سوزان به خلوت­ات راه یابد. ر

*

نه عقابی را مانی و نه کبوتری که با کلام­اش پرواز کنی که خود شعر و شعورش، به تو بال پرواز دهد در خیال و رویا. شمشیر از نیام برآمده گان را سخت آید اگر به رندی، آنان را مجیز نگوید و به تلافی زخم زبان زندشان! ر

*

نقل آورده­اند از تذکره­ الشعرای ِ دولتشاه سمرقندی: ر

*

« در وقتی که امیر تیمور کورکان، فارس را مسخر ساخت، خواجه «حافظ» را طلب کرد. چون حاضر شد، گفت: «من به ضرب شمشیر ِآبدار اکثر ربع مسکون را مسخر ساختم و هزاران جای و ولایت را ویران کرده­ام تا سمرقند و بخارا را که مالوف و تخت­گاه من است آبادان سازم. تو مردک به یک خال هندوی تُرک شیرازی، سمرقند و بخارای ما را می­بخشی در این بیت که گفته­ای: ر

*

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

*

خواجه «حافظ» زمین خدمت بوسه داد و گفت:« ای سلطان عالم از آن بخشنده­گی است که بدین روز افتاده­ام». حضرت صاحبقران را از این لطیفه خوش آمد و پسند فرمود و به او عتابی نکرد، بلکه عنایت و نوازش فرمود.

***ر

*

فغان کاین لولیان ِ شوخ شیرین کار ِشهر آشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

*

1387/2/

1387/2/13*

*

___________________________

پرده ی فوق از «سالوادُر دالی» نقاش شهیر