Friday, September 26, 2008

Epitaph


Paint me a room where I can dream Dream of a world that I used to see Paint me a window, soft and defined And flood yellow light Through the open blindsIt's somewhere, hidden from view A portrait, an epitaph...
___________
آن‌هایی که زبان انگلیسی‌شان محشر است برای ما برگردان کنند و ضمنن اگر دوست داشتند، از لینک زیر موزیک‌اش را دانلود کنند! ما که بسی حظ بردیم! می‌گویم در عصر ارتباطات و ... زبان‌نفهم باشی چه‌قدر زور دارد! چقدر بد است! همیشه کارت لنگ این و آن است! خلاصه از ما شنیده بگیرید و به وقت پیری چون ما نشوید که حساب‌تان پاک ِپاک است!! ر
*
*
*
1387/7/5
*
*
_________________پانوشت
Photo by: aleksandra patova

Tuesday, September 23, 2008

Coming Back To Life




آخر اندوه ِ پاییز
*

*

اندوه‌ام به قول شاعر طعم‌اش خیس است* و چاره‌ای نیست! شاید روزهایی سپری می‌شود که این درد لعنتی گریبان‌ات را بگیرد و ضیافت دیروز را از یادت ببرد! ر

*

مرگ، زنده‌گی، امید، سه واژه که سه ضلع یک مثلث‌اند برای من، تو،... شاملو را تا حالا در خواب دیده‌اید؟

*

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

*

بعد خودتان را می‌زنید به آن راه و... این نقطه‌چین‌ها را اگر می‌توانستیم پُر کنیم که همه ببینند، چقدر خوش به حال‌مان می‌شد! اصلن می‌دانی قرار است تو را هم فراموش کنم به ساده‌گی فوت کردن همین شمع هر شبه! این روزها همین‌جور کِش می‌آیند تا مثلن فاجعه‌ای، چیزی مثل زمین‌لرزه، کن‌فیکون کند همه را!!

*

اصلن بی‌خیال فراموش کنید همه خطوط بالا را! ولی هنوز این مسئله برای‌ام حل نشده که چرا همه در این دنیای مجازی می‌خواهند شبیه هم بنویسند و کسی امضا خود را ندارد! چرا؟

*

این هفته، نشریه‌ی «چلچراغ» در صفحه‌ی آخرش در یک صفحه از قصه‌های «سلینجر» نوشته و هم‌راستاست با «فرانی و زویی» خواندن من به شکلی کاملن اتفاقی! من که بخش اول این کتاب را تمام کرده‌ام با مثلن دو هفته در دست داشتن آن_ و یک خسته‌نباشی بلند به خودم_ اصلن تا این‌جای قصه مرا نگرفته که نگرفته و افسرده شده‌ام که این چه تب الکی است که در ایران راه افتاده و همه پُز «سلینجرخوانی» می‌دهند! البته در پرانتز نکته‌ای بگویم و آن این‌که شاید مشکل از گیرنده‌های من است و توهین به اقشار غیور «سلینجرخوان» نشود! بروم و همان داستان‌های آقای «سناپور» و خانم «الیاتی» خودمان را بخوانم که ما را با «سلینجر» میانه‌ای نیست!! البته اگر تا آخر کتاب رسیدیم و حرف‌مان را پس گرفتیم، نگویید که این دیوانه است و چه و چه... به هر حال من حرف دل‌ام را زدم!! ر

*

اما یک پیشنهاد موسیقیایی و آن هم این‌که آثار جناب «آروو پارت»** را اگر نشنیده‌اید حتمن بشنوید که یک «احمد پژمان» میهنی است و هر چند هیچ ربطی از لحاظ سبک به هم نداشته باشند! ضمنن این‌قدر با امثال آقای «روشن‌گر» و یا « مسعود انصاری» سرشاخ نشوید که به قول «مسعود بهنود» عزیزمان «پروپاکاند»ی بیش نیستند و باید به این لیست بلند امثال « بهرام خان مشیری» و « علی دشتی» و... را افزود!! ر

*

راستی یک دل سیر هم اگر وقت کردید بنشینید و آلبوم «The devision bell» را بشنوید و اساسی حال‌اش را ببرید و فاتحه‌ای نثار روح «ریچارد رایت» مرحوم کنید! ثواب دارد یک در دنیا و یک در آخرت از ما گفتن بود! آهان اشعار «سیدعلی صالحی» هم خیلی خوب است در این روزهای پاییزی خاصه اگر صدای زنده‌یاد «خسرو شکیبایی» را هم داشته باشید کنارش و مشعوف شوید و خدابیامرزی هم نثارش کنید! ر

*

ضمنن قرار است فیلم « پیله و پروانه» که عزیزی خوش‌بو معرفش بود و خیلی خیلی خاطرش را می‌خواهیم را هم اگر وقت کنیم ببینیم و... چقدر حال‌مان خوش شد در پایان پُست!! پس تا می‌توانید بنویسید که نوشتن راهی‌ست برای تخلیه‌ی همه‌ی آن‌چه که روح و اعصاب‌تان را عذابی الیم می‌دهد! ضمنن کتابی با ترجمه‌ی «فریبا تنباکوچی و میچکا سرمدی» از سوی نشر «چشمه» ترجمه شده و در ارتباط با همین فیلم مورد اشاره است و خلاصه بخوانید دیگر! اسم‌اش هم «پیله و پروانه». ر

*

باقی بقایت، جانم فدایت

*

1387/7/2

_پانوشت_______________________

* معجزه‌ی خاموش_ ایرج جنتی عطایی

** Arvo Part

پرده‌ی بالا از سالوادر دالی

Tuesday, September 16, 2008

در ازل پرتو حُسن‌ات زتجلی دم زد



«بیگ بَنگ»
*
*

یک هفته از آزمایش بزرگ گذشت! «بیگ بنگ» را می‌گویم! اما وبلاگ‌های بزرگ‌مان همه خاموش، به فکر یک وجب زیرناف‌شان و دست‌شان درد نکند! ر

*

درود بر «حافظ» ناشنیده‌پند که در قرن هشتم نوشت: در ازل پرتو حُسنت زتجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!!!! خواهشن یک‌بار بنشینید و این غزل «حافظ» را بخوانید و به این آزمایش ِ «بیگ بنگ» بیاندیشید! ر

*

آیا «حافظ» همه از روی تخیل و رویا سخن نوشت یا این که مدعی بود همه از دولت «قرآن» چیزها در خورجین دارد و از آن شاهد آورد و سرّ و زبان ِ «غیب» می‌دانست؟ کدام‌یک؟ خیلی دوست داشتم که زنده‌یاد «احمد کسروی» زنده می‌بود و برای‌ام توضیح می‌داد که دُم خروس را باور کنم یا قسم حضرت‌مان را؟ ر

*

همین آقای «کسروی» به شدت به «حافظ» می‌تاخت که این آقا و «خیام» جز رواج «خوش‌گذرانی» و «بی‌غیرتی» و «نومیدی» چیزی در دیوان‌شان یافت می‌نشود! کجایی آقای «کسروی» که دنیا به «انفجار بزرگ» پی برد که «حافظ» با مشی رندانه‌اش از آن قرن‌ها پیش سخن گفت!! ر

*

یا سراسر دیوان «شمس» مولانای رومی از «نور» سخن رفته و حتا کتاب آسمانی بارها و بارها از «نور» سخن نوشته و پندها داده است! کجایند آنان که ربط این کتاب را با دیوان‌های بزرگان نادیده گرفته‌اند؟ ر

*

حالا بیایید و بنویسید و بگویید که چنین بوده و ما پیش از این‌ها «یکتاپرست» بودیم و... خنده‌دارترین توجیه‌هات برای کسانی که امروز چیزی در چنته ندارند! داشتم داشتم حساب نیست و دارم دارم را بچسب برادر!! کورش والا کجایی که ملت ِتو امروز جز «دروغ و ریا و...» چیزی در خورجین ندارند! جالب این‌که همه را به یک دین ربط می‌دهند و می‌گویند «اسلام» به ما آموخت «دروغ» بگوییم!! پس آن مومنینی که سخن‌شان همواره این‌است که «دروغ‌گو دشمن خداست» دین و رسم‌شان چیزی جز «مسلمانی‌ست؟» ر

*

قضاوت با شما!!

*

*

1387/6/27

*

** پرده فوق از «سالوادر دالی»

Wednesday, September 3, 2008

Anyway


ر
*

از هر دری سخنی...!

*
راست‌اش را بخواهید اگر دیر به دیر این پنجره نو می‌شود کمبود مطلب نیست که کمبود وقت است و وقت و وقت... عزیزی می‌گفت: اگر وقت نداری، مجبور نیستی وبلاگ داشته باشی و می‌توانی مثل گذشته از اینترنت دور باشی و به دل‌مشغولی‌های‌ات برسی و مثل گذشته نشریه‌ها را تا کلمه‌ی آخرشان بخوانی و بخوانی تا صورت و زیر چشم‌های‌ات گود بیفتد و سیاه بزند و... و این کوچک‌ترین نتیجه‌اش دست‌کم آموختن است و چیز یاد گرفتن! ر
*
اما اصلن دلم راضی نمی‌شود که لحظه‌ای دور شوم از این فضای مجازی! هر چند بسیارانی از این فضای آزاد برای پرداختن به مسائلی استفاده می‌کنند که حتا در خلوت خانواده‌شان هم لام تا کام از آن جرات سخن گفتن ندارند! چیزی که این روزها در این بلاگ و آن بلاگ مبحث‌اش داغ ِداغ است مسائلی حول و حوش سکسولوژی و... است که طرفداران بی‌شماری دارد! این‌که عده‌ای از «پارتنر»شان سخن بگویند و لحظات‌شان را با مایه‌های فلسفی قاطی کنند تا روشن‌فکر و آدم به روزی جلوه کنند، حال‌ام را بد می‌کند!! به راستی ما خاصه ایرانی‌ها چه اصراری داریم که حول و حوش این مباحث بچرخیم؟ ر
*
اما تا دل‌تان بخواهد از وبلاگ‌هایی لذت می‌برم که کتاب و نشریه و... را معرفی کرده و از حال و هوای آن نوشته! بعد هم اگر دوست داشته باشی برای تهیه‌ی آن کتاب یا فیلم و یا نشریه اقدام می‌کنی و حظ ‌اش را می‌بری و خدابیامرزی پشت پدر و مادرش داری... این‌دسته آدم‌ها، کسانی هستند که دل‌مشغولی‌شان در حوزه‌ی هنر متعهد شاید نباشد، اما خلوت زیبایی دارند! ر
*
قرار گذاشته بودم با نشریه‌ی اینترنتی «اپیزود» که معرفی این جنس کارها را داشته باشم که تاکنون میسر نشده است! در آینده‌ای نزدیک چنین خواهم کرد! اما خبر خوش‌تر برای آن‌دسته نشریه‌خوانان هنری این‌است که به جای ماهنامه‌ی «هفت» که توقیف شد_بی‌هیچ دلیلی_ نشریه‌ی «ارژنگ» تا مهرماه و نهایت تا اواسط پاییز بر دکه‌ها خواهد نشست! اما تا یک نشریه متولد می‌شود، نشریه‌ای دیگر به محاق توقیف می‌رود! منظور نشریه‌ی وزین و خواندنی «جشن کتاب» بود! صد افسوس که عمرش کوتاه افتاد. ر
*
این دو سه خط را نوشتم که بگویم: ما هستیم و هنوز نفسی می‌کشیم! همان نفس که مُمِد حیات است، چون فرو می‌رود و چون بر‌می‌آید مفرح ذات! ر
*
بهانه‌ای شد که بگویم‌تان «گلستان سعدی» را فراموش نکنید و بس است از بس «سالینجر» و «سارتر» و از این جدیدها« آستر» خواندید. «گلستان سعدی» را با ویرایش «هوشنگ گلشیری» نشر«ققنوس» دو سه سالی‌ست منتشر کرده و منتظر شماست! بخوانید و حظ‌‌‌ آن را با دگران قسمت کنید. ر
*ر
*
*
1387/6/13