Wednesday, November 23, 2011

حریق سبز جنگلا به دست کبریت جنون

مدتی‌ست سخن از جنگ ساز شده و تیغ‌ها آخته! روزگاری غریب بود و دارد غربت‌تر می‌شود. عده‌ای در هر دو سوی ماجرا بی توجه به سرنوشت ملت‌ها دارند به آمال خود می‌اندیشند. متاسفانه عده‌ای دیگر هم از هم‌میهنان مثلن فرهیخته‌مان هم موافق جنگ‌اند تا بتوانند در روزگار پایان عمر کنج عافیت در مملکت بگیرند و چند صباحی عیش‌اش را در ایران داشته باشند. جناب "میرفطروس" نویسنده و تحلیل‌گر تاریخ مثلن یکی از همینان است. در نامه‌ای که به سناتور "گراهام" از ایشان خواسته که با تدابیری به ایران حمله کند. چرا که تنها راه‌حل از نگاه ایشان برای سرنگونی رژیم از جنگ می‌گذرد. در شگفت‌ام چه‌گونه یک نویسنده ذره‌ای به مغزش خطور نمی‌کند که جنگ یعنی عقب‌گردی چندین ساله و نه آبادانی. حال به هر قیمتی حتا سرنگونی یک رژیم. از طرفی دکتر صمدانی، رئیس دانشگاه آمریکایی گلوبال در نامه‌ای از آقای میر فطروس خواست که دکترای افتخاری را که دانشگاه به ایشان اعطا کرده بود، پس بفرستد. به سبب نوشتن همین نامه که در آن از سناتور امریکایی خواسته بود که جنگ درگیرد.

*

میهن‌پرستی برای عده‌ای یعنی خود را دیدن و خود در آن آسوده زیستن. به قول وحشی بافقی: آسوده‌دلان را غم شوریده‌سران نیست. هیچ برای‌شان مهم نیست که خیل عظیمی از ملت در این جنگ زیان می‌بینند و کشته خواهند شد و زیرساخت‌های مملکت که برای آن سرمایه‌ها رفته نابود خواهد شد و کشور به خاک سیاه خواهد نشست و برای آبادانی آن باید دست‌کم دو نسل تاوان بدهد. کما این‌که هنوز نسل من دارد تاوان می‌دهد. جزییات این تاوان به مسائلی می‌رسد که هرگز به ذهن و مغز کوچک این مثلن روشن‌فکران نخواهد رسید. چرا که غم ملت ندارند. چرا که در کنج عافیت‌شان نشسته‌اند و فرمان به لنگ‌اش کن می‌دهند.

*

از جناب "ناصر زراعتی" به سهم خود ممنون‌ام که مطلبی را در خبرنامه‌ی گویا نوشته بودند و مخالف سرسخت جنگ بودند. ایشان با منطق و اصول انسانی و تبعات جنگ در هر دو سوی ماجرا آشنایند. یک نویسنده اگر نتواند تحلیل درستی از ماجرا داشته باشد، نویسنده نیست. باشد که این خیل نویسنده‌گان تعدادشان زیادتر شود و از خیل عافیت‌طلب عشرت نشین روزبه‌روز کاسته.

*

*تیتر از "شهیار قنبری"

1390/9/3


Monday, November 7, 2011

افراط و تفریط

مملکت‌مان در طول تاریخ از دو قشر ضربه خورده است! این دو قشر رفتارشان یا افراطی بوده یا تفریطی! پُزهای روشن‌فکری که تعریفی مطلقن قاطع از آن وجود ندارد و هر کسی بر اساس معیارهای شخصی خود، "روشن‌فکر" را تعریف می‌کند. اما اقشاری از اجتماع ایرانی چه در درون و چه در برون مرزها، هنوز اندرخم یک کوچه‌اند. هنوز اگر فردا به قول معروف تقی به توقی بخورد، گروه برافتاده را بر پشت‌بام‌ها برده و سَر خواهند بُرید. این است حال و روز مردمان ما!

*

در سال 57 کسی نگفت باباجان این کسانی که در دادگاه‌های فرمایشی حکم بر ذبح‌شان رفته مگر حقوق شرعی ندارند؟ حقوق انسانی؟ اما مفسران امروز می‌گویند دورانی بوده که هیجان بر کار عقل غالب بوده و این هیجان انقلابی وقتی فرو نشست، کسانی که با قافله از اول راه نیامده بودند، سر خود گرفتند و رفتند. این شد که مخالفانی در جامعه شکل گرفتند که از هر طیفی بودند. طیف مارکسیست که از همان اول راه چنان کنار زده شدند با ارعاب و تهدید و زندان که گویی هیچ سهمی از ابتدا در انقلاب 57 نداشته‌اند. طیف‌های مسلمان منسوب به حلقه‌ی پیشین چون "مجاهیدن خلق" هم پس از این‌که سهمی در قدرت کسب نکردند، شروع به جو ناآرامی کردند که ثمره‌اش کشتار بی‌گناهان و در نهایت بدنام کردن خود نزد اذهان عموم بود.

*

قصدم گفتن تاریخ مبارزات پس از انقلاب 57 نیست. قصدم این است که بگویم هوشیار باشیم فردا روز هم‌چون گروه‌های رادیکال رفتار نکنیم. شرط آزادی و رسیدن به دموکراسی شبیه آن‌چه در غرب دستاورد داشته است، این است که به عقاید هم‌دیگر احترامی بایسته بگذاریم. با ترورهای بی‌جای شخصیت و با حقیر و خوار شمردن اقوام بشری نه تنها خودمان به افق پیش رو نخواهیم رسید بلکه درجا خواهیم زد. هم‌چنان که مملکت‌مان پس از قرون درجا می‌زند. مطالعه‌ی تاریخ کشورمان، نشان می‌دهد مردمی دم‌دمی مزاجیم. و این خطرناک‌ترین شکل یک اجتماع است وقتی دریچه‌های بحرانی یک سد گشوده می‌شود. در این‌جا خشک و تر با هم خواهند سوخت.

*

1390/08/16

Monday, October 24, 2011

گودر

چند روزی‌ست که همه‌گان(آنان که گودر بازند) زانوی غم بغل گرفته‌اند که دیگر "گودر" وجود نخواهد داشت در طرفه‌العینی! از طرفی خبر می‌رسد که چنین نشد و چنین هم نخواهد شد که چه خبر دارید، گوگل‌پلاس درد و بلای شما را به جان خواهد خرید و زین‌پس سرویسی خواهد داد شبیه آن‌چه پیش‌ترها "گودر" در فید بلاگ‌ها بر دوش‌اش بود. برای عده‌ای چون من که آدرس بلاگ‌های بسیاری را در "گودر" ریخته و هر روز از آپ کردن‌شان باخبر شده و تورقی می‌کردم جای شکرش باقی‌ست!

*البته کاربران ایرانی هم دست روی دست نگذاشته و پتیشن پشت پتیشن و ای‌میل پشت ای‌میل که آهای ما معترضیم! انگاری کن بعد از انتخابات سال 88 است که نفس‌کش بطلبیم! نه آقاجان آن‌جا با "گوگل" طرف هستید! آن‌ها هم حق دارند از جامعه‌ی مجازی "ف بوک" عقب نمانند و چنین به تکاپو بیفتند. به هر حال آنان هم باید نان بخورند دیگر! اگر به خواسته‌ی ما ایرانی‌ها پاسخ بدهند که بعید است، از فردا "یاهو" هم 360اش را بازخواهد گرداند!

*

1390/8/2

Tuesday, September 6, 2011

روزگار و شهروند امروز توقیف شدند! مبارک باشد

آخرش توقیف شد. همین پُست پایین نوشته‌ام و پیش‌بینی کرده بودم. هر چند گفته‌اند فقط دو ماه توقیف است. روزنامه "روزگار" در روزها و هفته‌های اخیر روی موضوعاتی زوم کرده بود که از خطوط قرمز نظام بوده است! تکلیف هفته‌نامه‌ی "شهروند امروز" هم که خیلی مشخص بود. انگار این هفته‌نامه هم از سر سیری منتشر شده بود و خیال ماندن نداشت. حتا روزنامه‌ی "روزگار" هم انگار ابدن برای‌اش مهم نبود بماند به هر قیمتی!



نامه‌ی ناجوان‌مردانه‌ی "تورج زاهدی" منتقد بی‌سواد حوزه‌ی موسیقی به سیدعلی میرفتاح سردبیر "روزگار" از آن جوک‌های منتخب سال بود! مَردک گمان کرده نظام برای‌اش سفره پهن خواهد کرد حالا که به "گلشیفته فراهانی" و "محمدرضا شجریان" متلک پرانده و چیزکی گفته! آخر چه‌طور انتظار داری که در زمانه‌ای که همه‌ی نظام بسیج شده تا حرف ناحق‌اش را به قیمت جان هم‌میهنان به کرسی بنشاند تو می‌آیی و دایه‌ی مهربان‌تر از مادر می‌شوی؟! درود بر میرفتاح که با کمال احترام به قول امروزی‌ها "توپوزش" زد! این نامه‌ها در صفحه‌ی 16 روزنامه در مورخه‌های 13 و 14 شهریورماه موجود است!



البته که به‌زودی شاید منتظر توقیف "مهرنامه" و برادر تنی‌اش "تجربه" هم باشیم. برای خودمان "نوسترداموسی" شده‌ایم!


1390/06/15

Tuesday, June 28, 2011

از هر خونه‌ای عزیزی رفته

روزگار شگفتی‌ست! داشت‌ام خیابان‌ها و مردمی را تماشا می‌کردم که در صف عابربانک‌ها ایستاده بودند تا از صدقه‌سر دولت مهرورز و خدمت‌گزار یارانه ماهانه خود را دریافت کنند. مطمئنن عده‌ای در دل ناسزا می‌گفتند و عده‌ای برای روز بعد برای خرج کردن یا پس‌انداز نقشه می‌کشیدند. ناخودآگاه ترانه‌ی "هایده" به ذهن‌ام خطور کرد با مطلع:


*


خانه‌ی روشن، خداحافظ


سرزمین من، خداحافظ


روزای خوب‌ت بگو کجا رفت


تو قصه‌ها رفت یا از این جا رفت



روزگار شگفتی‌ست! عده‌ای در حصارند و انگار دیروز دست از اعتصاب برداشتند. نمی‌توان گفت تنها در روزگار ما این سرزمین روی خوش ندیده است. در همه‌ی اعصار این سرزمین مردم و آسمان این مُلک دچار کابوس و سیاهی بوده است. از طرفی بعضی از روزنامه‌های نزدیک به اصلاح‌طلبان شهامت نوشتن پیدا کرده‌اند از جمله روزنامه "روزگار" که پیش‌بینی من این است که به‌زودی توقیف خواهد شد. نهایتن تا بعد از برگزاری انتخابات تحمل خواهد شد!


*


من سیاسی‌نویس نیست‌ام و البته توهم توطئه هم ندارم. ولی دارم روزهای شگفتی را می‌بینم. روزهای روشنی در راه است. نور از هر روزنی راه خود را پیدا خواهد کرد. آن‌روز خواهد آمد. در همه‌ی این روزها کسانی که دستی در نوشتن دارند دارند این روزها را با هر رسانه‌ای که در اختیار دارند ثبت می‌کنند. من هم نوشت‌ام تا گواهی باشد بر آن‌که من هم دیدم و کور نبودم. من هم شهادت دادم این‌روزهای سیاه را... من هم دیدم که برای مُردن هم باید در صف ایستاد.


*


ای زن تنها مرد آواره


وطن دل توست


شده صد پاره*



*ترانه: اردلان سرفراز- موزیک: فرید زلاند- اجرا: زنده‌یاد هایده


*


1390/04/07

Monday, June 6, 2011

بوی پیرهن یوسف‌ام

حدود یک ساعت پیش از صفحه‌ی فیس‌بوک دوستی فهمیدم که امروز شانزدهم خرداد سال‌مرگ "هوشنگ گلشیری"‌ست. باور کردنی نیست که خردادماه این‌همه مصیبت‌زده باشد. تازه می‌فهم‌ام که من هم برادرم را در چنین ماهی از دست دادم. در چنین روزهایی. حالا به تلافی یا بهتر بگویم برای این‌که دل‌ام را دریایی کنم دارم "بوی پیرهن یوسف" مجید انتظامی می‌شنوم که خیلی دوست‌اش دارم. شما هم اگر در هاردتان دارید بشنوید. موسیقی‌های "سکوت سرشار از ناگفته‌هاست" اثر زنده‌یاد "بابک بیات" و همین "بوی پیرهن یوسف" از آن‌هایی هستند که آرام‌ات می‌کنند. دست‌کم مرا...


*


1390/3/17

Tuesday, May 24, 2011

عقاب آبی بلند پرواز کرد

مرد آبی هم خاموش رفت. اما با صدای بلند فریاد زد مردم‌ام را دریابید. ناصرخان را مردم خان کردند و عقاب‌اش نامیدند و به پاس‌داشت ملت‌اش صدای بلندشان شد در فصلی که نفس بر او راه بسته بود. این‌چنین است که یکی "خان" می‌شود و دیگری ننگ تاریخ به جان می‌خرد.


*


کنون ناصرخان از دنیای پست و پلیدمان برای همیشه رخت بربسته و یادش در دل ماست فقط. سیاهی هم به زغال مانده و زمستان هم بلند است انگار. افتخار می‌کنم از قبیله‌ی آبی‌ها بودم همیشه که آبی‌ها دلی به وسعت دریا دارند. دریادل‌اند اگر حسادت نکنید. روح‌اش شاد و نام‌اش مانا.


*


1390/3/3

Friday, May 13, 2011

فارنهایت451

خبرهایی رسیده از نمایش‌گاه کتاب تهران که آقاجان سارقان فرهنگی از بعضی غرفه‌ها کتاب‌هایی را به سرقت برده‌اند. حالا چه‌طور و چه‌گونه عرض می‌کنم. حتمن یادتان هست مجسمه‌هایی را چند ماه پیش مانند آب خوردن می‌دزدیدند و آب از آب تکان نمی‌خورد! این‌بار هم در پوشش ماموران نمایش‌گاه به بعضی غرفه‌ها از جمله "نشر چشمه" مراجعه و مثلن کتاب‌های خانم "مهسا محب‌علی" و "علی‌اشرف درویشیان" را کوله کرده و علی نگهدارت!


*


مدیران نمایش‌گاه هم بعدن منکر شده‌اند که ماموران و ضابطان آنان چنین کاری کرده‌اند و همه‌ی تقصیر را به گردن دزدان نهاده‌اند و دیوار چه کسی کوتاه‌تر از دزدان سر گردنه؟! وقتی شما از مجرای قانونی راهی برای رقیبان فرهنگی خود ندارید مسلم است از راه‌های بهتر می‌توانید کسانی را از میدان به در ببرید و بعد هم که بود، که بود، من نبودم! توصیه اکید بنده به مدیر نشر چشمه آقای "کیاییان" مسملن این خواهد بود که به اجنه متوسل شوند تا بتوانند به وسیله‌ی نیروهای ماورایی از جای پیدا و پنهان کتاب‌ها خبر شوند. مملکت از وقتی گل و بلبل شد که هر ننه‌قمری شد شاعر و نویسنده! حالا چه ربطی به این مقوله دارد، عرض خواهم کرد.


*


زمانی جو مملکت را بازار خواننده شدن گرفته بود. عده‌ای گمان کردند که اگر مقلد "داریوش" یا "ابی" یا فلان سوپراستار شوند، بازارشان سکه می‌شود. ولی دوباره با ننه‌شان آشتی کردند و به خانه‌شان بازگشتند. راهی دیگر برای خود پیدا کردند و هنرپیشه‌ها هم مثلن شدند نویسنده(بهاره رهنما) و موزیسین‌های دوزاری هم شدند هنرپیشه(گلزار) و هنرپیشه‌هایی هم شدند عکاس(هدیه تهرانی) و خلاصه شیر تو شیر! از این سو جوانان بی‌کار و علاف هم گفتند خدا پدر شعر نو، نیما را بیامرزد که راه شاعر شدن را یادمان داد و با جملاتی عبث و بی سر و ته، بنای شعر "پست‌مدرن" را نهادند و خلاصه کتاب چاپیدند. عده‌ای هم فاتحه‌ای نثار قبر "صادق خان هدایت" در پرلاشز کردند و شدند "داستان‌نویس" و کار و بارشان سکه!


*


دولت خدمت‌گزار هم که بی‌کار ننشسته بود، تصمیم به راه‌حل‌هایی گرفت از جمله این‌که با توسل به رمالی و کف‌بینی، نویسنده‌گان و شاعران مطرح را صید کرده و خلاصه حالی ازشان بگیرد که در نمایش‌گاه پیشین و همین نمایش‌گاه به درستی به وظیفه عمل کرد. از من بپرسید می‌گویم: اجی مجی... یعنی دم‌شان گرم. در همین راستا "شهیارخان قنبری" چنین سروده:


*


به شب‌دلان تبریک


به روزکوران تبریک


به هیچ‌کسان تبریک


به گل‌سوزان تبریک


انفجار عبدی‌جان در آسمان مبارک


تکه گوش ترانه بر قصابان مبارک*


*


*


و در جایی دیگر می‌فرمایند:


اهل هزار و یک‌شب‌ام


از ته قصه‌ها می‌یام


از زمهریر بی‌کتاب


از شهر بی‌صدا می‌یام**


*


*


*نونفس- شهیار قنبری


**قصه‌گو-شهیار قنبری- شهره


1390/2/24

Thursday, April 28, 2011

اندر تاخیرات فی الاحوالات

کار و بار ما در بلاگ‌نویسی بدین‌جا دررسید که تعطیل کنیم و کار خود به بنده‌ای دیگر از بنده‌گان خدا سپریم و... اما دیدم همه‌ی این نوشته‌ها که در آرشیو موجودند، تاریخ زنده‌ای از حال و هوای جوانی‌مان است و چه بسا عقاید و افکار و گاه پیش‌بینی‌های آینده... هنوز پُستی را که پیش‌بینی حال و روز حاکمان امروز را کرده بودم را فراموش نکرده‌ام که این آقایان روزی خود به جان خود اُفتند و بهترین راه برافتادن همین است و بس...


*


دوستانی ناشناس همه متفق‌القول‌اند که آقاجان چرا کامنت‌ها را بسته‌ای؟ خدمت این دوستان ناشناس عارض شوم که بستن کامنت‌ها از اوجب واجبات است به قول علما در فصلی که هیچ‌کس صاحب خود را نمی‌شناسد و خلاصه هر چه بر ذهن و مغز مبارک می‌رسد می‌نویسد. هر کس پیامی دارد در نامه بنویسد، بنده هم قول می‌دهم بخوان‌ام و اگر جوابی بود در همین پُست‌ها بنویسم... این از این. اما این پُست بدین جهت نوشته آمد که بگویم به قول عزیزی با شادی باید به انتقام زنده‌گی رفت. و اما در عالم مطبوعات...


*


نخست این‌که نمی‌دانم این خانم لوس و بی‌نمک البته از لحاظ بنده، "بهاره رهنما" چه‌گونه از عالم تلویزیون و سینما(که همان‌جا هم نچسب بود) به نشریه هفته‌گی "چلچراغ" پا گذاشت و بعد هم شد ستون‌نویس روزنامه‌ی شرق برای معرفی یا پیش‌نهاد کتاب به حرفه‌ای‌خوان‌ها! البته ایشان مجموعه‌داستانی به همت پارتی‌شان در نشر چشمه چاپیدند که بگویند ما هم هستیم. خدا نصیب نکند. طفلک پیمان قاسم‌خانی...


*


اما خانم دیگری که این‌روزها شاکی هستند و به‌حق شاکی‌اند، تهمینه میلانی کارگردان و معمار هستند. ایشان شاکی‌اند که فیلم اخیرشان(نام فیلم نوشته نمی‌شود مبادا تبلیغ برای فیلم شود) در سینماهای کوچک آن‌هم به اندازه حدودن ده پانزده فقره اکران شده است. ایشان گفته اگر کار سینما نکنم دست‌کم سرگرمی دیگری دارم و آن‌هم معماری است. ایشان گفته پروژه‌ای معماری داشته در ورودی ایست‌گاه‌های مترو که با رفتن جناب "محسن هاشمی" فعلن پادرهواییم. کاش پروژه‌ی ایشان به سامان شود تا ببینیم که آیا مثل سینماشان است یا نه؟ بنده اگر از سینمای ایشان بخواهم فیلمی را اسم ببرم چیز دندان‌گیری به ذهن‌ام نمی‌رسد. البته سینمای ایشان سینمای بدی نیست. اما به مذاق بنده فارغ از این بحث‌های بندتُنبانی فمینیستی خوش نیامد. فعلن همین.


*


1390/2/8

Thursday, March 24, 2011

اِبی و باقی قضایا

این اوایل سال نو خوش نداشت‌ام چیزکی بنویسم که بعضی‌ها را برنجاند ولی خدایی نشد. حالا مطمئنن بعضی‌ها برای خود دلایلی دارند و البته بنده هم سلایقی. قصه از آن‌جا آغاز شد که تلویزیون عامه‌پسند "فارسی 1" کنسرت جناب "ابی" یکی از بزرگ‌ترین سوپراستارهای ایرانی را پخش کرد که البته یکی از حامیان این کنسرت طبق معمول این شبکه‌ی تلویزیونی بود. تا این‌جا هیچ مشکلی نیست و بنده مثل بعضی‌ها توهم توطئه ندارم که چنین و چنان...

*

من پیش‌ترها یعنی در اوائل دهه‌ی هفتاد خورشیدی که جناب "ابی" سلسله‌کنسرت‌هایی در امریکا برگزار شد و بعد از آن ابی جایگاهی پیدا کرد و فیلم این کنسرت‌ها و کاست‌ها دست به دست چرخید و نقل محافل شد دچار شوک شدم چرا که شخصیت ابی را متفاوت‌تر ارزیابی می‌کردم و چون داریوش و ستار می‌دیدم. یعنی سنگین و موقر و با شخصیت. اما این کنسرت‌ها نگاه من را نسبت به او عوض کرد. اما هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم شخصیت او با گذر سالیان نزول کند و به این‌جا برسد که روی سِن و در برابر جمعیتی هوادار یا غیرهوادار سوالی بپرسد که بنده پس از شنیدن این سوال خجالت کشیدم که این سوپراستار دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت به راستی؟! اما پرسش بزرگ این سوپراستار به قول خودش ساده بود: نظرتان راجع‌به فرم جدید موهای من چیست؟ اگر دماغ‌ام را عمل کنم چه‌طور؟

*

آقای ابی عزیز، برادر من!

آیا هیچ به خودتان در آینه نگاه کرده‌اید و یا دست‌کم به آثارتان که این‌همه سال اجرا کردید نگریسته‌اید که بانیان این آثار چه کسانی بودند و پیام این ترانه‌ها چیست؟ مطمئنن فرقی اساسی بین آثار شما و آثار امثال خدابیامرز آغاسی و داود مقامی هست. اما شما زمانی که کُت خود را روی کول انداختید مطمئن شدم که آن‌چه اجرا کردید هیچ تفاوتی با امثال آغاسی(که البته هیچ توهینی به این شخصیت بزرگ نیست) ندارید. آن خدابیامرز دستمال دست می‌گرفت می‌چرخاند و شما اینک در این سن که عمرتان دراز باد، کُت روی کول می‌اندازید و چون جاهلان قدیم روی سن رژه می‌روید.

*

اما نکته‌ای که از تلویزیون "من و تو 1" در خاطرم مانده مربوط به برنامه‌ی "بفرمایید شام" است. هیچ دقت کرده‌اید این دوستان وقتی به خانه‌ی هم می‌روند، یک بطر شراب یا ویسکی به خانه‌ی میزبان می‌برند؟ نمی‌دانم این رسم کجاست ولی دست‌کم می‌دانم رسمی ایرانی نیست. به جای این بطر شراب یا ویسکی بهتر نیست یک شاخه گل یا یک کتاب به طرف کادو بدهید؟ یا دست‌کم کادوهای فرهنگی مثل فیلم یا سی‌دی؟ خدایی کمی فکر کنید و با وجدان‌تان خلوت کنید. اگر در ممالک دیگر این‌گونه رسم و عُرف است آن‌ها سال‌ها و قرن‌ها پیش کتاب‌هاشان را به هم کادو داده‌اند تا به امروز رسیده‌اند جان برادر! باور بفرمایید. کمی به دکور خانه‌ی غربی‌ها در فیلم‌ها نظر بیفکنید به حرف بنده می‌رسید که حتمن جایی برای کتاب دارند.

*

1390/1/5