Wednesday, March 26, 2008

روزمره گی

به «آیدا»، آرامش ام
*
*
روزمره گی
*
*
*
زمین را خدا انعطافی دیگر می خواست
*
ندا درآمد:«تو هم از آن مایی» ر
*
***
*
طبل ابلیس بانگ برداشت: چاکران مان به حرمت ظلمت
*
به یقین سور ِ عزا می دهند
*
شگفت از سور عزا به لطف ظلمت دمی نیاسودم از آغاز قنداق
*
مرا شاید باور افسونی دگر بود
*
کودن وار درنیافتم، خدا زمین را انعطافی دیگر می خواست
*
***
*
ابلیس هم از آغاز گفت؛
*
بهار ِهار با سگی سیاه ناله می کند
*
***
*
*
*
*
یکم فروردین ماه هشتاد و یک خورشیدی
*
ماهنامه ی «نافه» آبان ماه هشتاد و یک خورشیدی
*
*

Tuesday, March 18, 2008

عقب گردی نوستالژیک



«بهاران خجسته باد»
*
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت بزد نغمه ی امید
ز بازی ابر و مهر، به نیلی سپهر ژرف
به هر لحظه ای تازه ای نمایان شود شگرف
به جوش آمده است خون درون رگ گیاه
بهار خجسته فال، خرامان رسد ز راه
به خویشان و دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیز خشم که پیکار می کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار می کنند
«بهاران خجسته باد»
*

*

***


این روز ها به هر روزنامه و ماهنامه و فصلنامه ای بنگری، سرشار از رنگین نامه های ویژه ی سال نو است! به هر سایت و وبلاگ ِ پارس زبانی که بنگری هم! من وقایع سال گذشته را هر چه که بود، می سپارم به آنان که بهتر و شیواتر و نگاه تیزتر از من دارند و خود را می افکنم در نوستالژی دنیای مجازی که انسان هایی حقیقی دارد. ر


*


این انسان ها کسانی بودند که من در سال گذشته دقایق و لحظاتی با آنان داشتم! با تعدادی شاید روزها و ماه ها رفاقت داشتم و هنوز دارم! عده ای دیگر بر این فضای مجازی قلم نمی زنند و عده ای هم چنان پرانرژی اند! ر

از یک نویسنده و روزنامه نگار شهیر و دو هنرمند مسئول و متعهد آغاز می کنم تا برسم به باقی عزیزان ام! ر



***


مسعود بهنود: او را سال هاست می شناسم! در دو پُست پیش کمی از او سخن گفته ام! سالی که گذشت را با او در تماس بودم. چه بسیار پرسش هایی را که او برایم پاسخ نوشت با صبوری و محبتی دو چندان! از صمیمیت و مشرب خاص اش نمی توانم از کلمات کمک بگیرم! از تعهد و مسئولیت اش در قبال ملت و مردم اش چه بگویم که بتوانم حق را ادا کنم؟ «بهنود» در یک کلام ژورنالیستی حرفه ای است که با بزرگترین های جهان برابری می کند! حیف که میهن قدرش ندانسته و نمی داند که وقتی روزنامه نگاری بی حب و بغض و از روی وظیفه و رسالت اش می نویسد و قلم می رقصاند، یعنی چه؟ مگر کار یک روزنامه نگار حرفه ای جز این است؟ ر


*


اسفندیار منفرد زاده: آهنگ سازی که مرا به یک اثر قدیمی پیوند می دهد! به اوائل دهه ی شصت خورشیدی و یک کاست قدیمی! صدای«فرهاد ِمهراد» و موسیقی کوچه ها و شبانه هایی که با صدای انسان و زنده گی در پیوند بود! با سوت و افکت های نو که سیاهی و تباهی را به ذهن متبادر می کرد! او در سالی که گذشت برای من و دیگر دوستان ام یادآور هنرمندی است که با سخن و حرف هایش فاصله ندارد! همان است که می گوید! صادق و بی شیله پیله! هنوز و هم چنان مشدی و لوطی صفت! کافی است یک بار با او در تماس باشید تا پی ببرید من چه می گویم! حمایت اش از بچه های ایران در برابر دیگر همکارش که با تهمت و ناسزا، قصد بی آبرو کردن دختری پاک را داشت، هنوز و هم چنان در یاد من و دیگر دوستان باقی است! درود بر او


*


داریوش اقبالی: حنجره ی معترض سرزمین مان! با بازگشتی باور نکردنی و با مبارزه ای دیگر در میدان آسیب های اجتماعی و اعتیاد، می رود که بگوید «ایران» تنهایت نخواهم گذاشت! او هم در حرکتی که نشان از شجاعت و تعهدش در برابر همکار در منجلاب فرو رفته اش داشت ، باعث شد که پرده از اعمال کثیف همکارش بردارد، هر چند همکار ایشان خدا را بنده نیست و هم چنان... بگذریم. برای داریوش نازنین آرزوی موفقیت می کنم. ناگفته نگذارم که جناب اقبالی در افشای همکارش، هدفی داشت و آن کمک و دست گیری از ایشان بود و بس و هرگز راضی نشد که نامی از او برده شود و به من کوچک قول داده بود که در این راه قدم بگذارد. و این من بودم که از او چنین خواستم و او با بزرگی اطاعت کرد. ر


*


***


مریم مهربان، خواهرم: انسانی به نهایت پاک و معصوم و مهربان که دیگر بر روی این فضا نخواهد نوشت! چرای اش را بگذارم برای پاسخ گویی خودش! هر چند بارها نوشت و گفت! او همان است که گرفتار فتنه های هنرمندی شد و در این راه همه ی زحمات چندین ساله اش تباه شد و به زوال گرفتار آمد. دختری که خودش بار مالی و مشکلات ریز و درشت اش را تحمل می کرد و برای شناساندن و نقد آثار یک هنرمند می نوشت و آخر از سوی هنرمند، به زیبایی هر چه تمام تر از خدمات و زحمات اش تشکر و قدردانی شد!!!! با تهمت «فن اتاق خوابی» و... برای پوشاندن همه ی آن چه در این سال ها(ضعف های اخلاقی و انسانی) به حال خود و دیگران روا داشته بود!! حالا یک انسان عاقل بیاید این معما را حل کند که یک انسان در ایران و دیگری در امریکا، چطور می تواند یک فن اتاق خوابی باشد؟ ر


*


آنسه: بانویی مدیر و موفق و آگاه! از بهترین و صمیمی ترین دوستان ام که مدیر سایت«حرف»است که پیرامون «گوگوش» و کارنامه اش می نویسد. از او بسیار چون مریم عزیز، خواهرم آموخته ام. باشد که در سال نو موفقیت اش را بیشتر ببینم و حاسدان و بدخواهان اش بدانند و آگاه باشند کسی در این فضا موفق است که صادق باشد با مخاطبش و در جهت ارائه ی کارنامه ی هنرمند ونقد او گام بردارد بی غرض ورزی های رایج!! ر


*


حمید – ز: رفیقی که صداقت و صمیمیت اش از خصایص برجسته اش به شمار است! دو دیداری که سال گذشته از نزدیک با هم در تهران داشتیم، این را اثبات کرد. حمید نازنین امیدوارم در سال پیش رو باز همدیگر را در تهران به قول ات "همیشه ویران" ببینیم. ر


*


آرمین: جانشین مبصر پیشین کلاسی که ناغافل دود شد!! آرمین عزیز هنوز در یاد من هستی! ر


*


ابراهیم: یکی از دوستان صمیمی و آگاه و شیفته ی «داریوش اقبالی» که آشنایی با او هم برای ام بسیار بسیار خجسته بود! ابراهیم عزیز، منتظر باش تا آن پروژه از راه برسد و بتوانیم کاری مشترک ارائه بدهیم! درود


*


فرحناز: یکی از دوستان صمیمی دیگر که مدت هاست از او خبری ندارم! شاید او نیز نوشتن را تحریم کرده است! اگر پیام ام را می خواند، حتمن از حال و روزش برای ام خبر بدهد! ر


*


شهرزاد شفا:بانوی عزیزی از گروه دلکده و از دوستان همسایه ی «لاوفور...» قدیمی! از شهرزاد عزیز هم آموختم که از تباری آگاه و با دانش است! ای کاش اجازه می یافتم بیشتر از او و تبارش می نوشتم. ر


*


رُزا: یکی از دوستان صمیمی و آگاه ام!! از آنان که سه سوته شیفته اش شدم. رُزای عزیز کسی بود که سال گذشته در چنین ایامی با کامنت اش در بلاگ قدیمی ام ، نوشت که چرا دوستان ات را خبر نکرده ای تا متنی را که برای شان نوشته بودم را بخوانند؟ بزرگ ترین اتفاق اواخر سال گذشته ام، دوباره یافتن او بود. خیلی خیلی رُزای نازنین از وجود گران بارت استفاده برده ام!! درود برتو


*


مجتبا از انگلیس: دوست صمیمی جنوبی ام که در یک سال گذشته، آشنایی با او اتفاقی فرخنده بود برایم! برای مجتبا که در ینگه ی دنیا درس «سینما» می خواند، آرزوی موفقیت می کنم.ر


*


تعدادی هم هستند به گمان ام که گرد فراموشی بر نام شان نشسته که همین جا می گویم شان: اگر چه نام شان از یادم رفته است اما بر لوح دلم نشسته اند!! ر


*


اما در سال نو و پیش رو، بیاییم با عشق و صلح به جهانی آرام و عاری از پلیدی و دروغ و جنایت و جنگ بیاندیشیم!! به جهانی که با دستان من و شما روی صلح و آرامش را خواهد دید! ر


سال تان سبز و شاد باد


*

«محمود»


1387/1/1

*

*

** شعر از«دکتر عبدالله بهزادی» با اضافه هایی از زنده یاد«کرامت دانشیان»




*


*


Monday, March 17, 2008

شعر چرا می گویی که توی قافیه اش بمانی؟

*
مسعود یا محمود مسئله این است!! ر
*
*

در این هیر و ویری شب عید و تنگ بلور و سبزه و ... شاعر در خواب رفته در کنار آرامش اقیانوس آرام، جناب شهیار خان قنبری که سایت شان تا چند روز دیگر متولد خواهد شد، گوش شیطان کَر، دُرفشانی فرمودند که "مسعود بهنود" روزنامه نگار و نویسنده ی شهیر حرفی و سخنی گفته اند در بلاگ شان علیه ایشان و چه و چه!! ابتدا بخوانید که شاعر در برنامه ی " قدغنها " چه گفته اند : ر

*

«دوستی تلفن کرده اند که، خبربدهند از قرار" مسعود بهنود " از من چیزی در وبلاگ شان بر روی اینترنت نوشته اند!! خب، مبارک باشد قدم نورسیده، امیدوارم که پسر است حتمن، گویا به گفته ی این شنونده ی خوب ما تنها چیزی که آقای بهنود از من به یاد دارند یا فکر می کنند باید مطرح بشه این است که من بدقول ام!! یه همچین چیزی! اصلن به یاد ندارم که آقای بهنود منو تا اون حد بشناسه! ولی به هر حال من ایشون رو مثل کف دست می شناسم! روزی که ایشون در نقش نظریه پرداز تنها حزب ایران به سندیکای هنرمندان آمده بودند انگار که همین چند دقیقه ی پیش بود! من به خوبی این روز و روزهای غم انگیز دیگری رو به یاد دارم. ایشون در نقش سانسور چی و بعد در نقش یکی از نزدیکان مدیر سازمان رادیو و تلویزیون ظاهر شدند! یعنی یکی از نزدیکان اش بود و همین ایشون نخستین کسی بود که علیه او، علیه آقای" جعفریان" اعلام جرم کرد. ایشون به هر حال پرونده ی زیبایی دارند! حالا دوست می دارند که در این لحظه از تاریخ معاصر به من اشاره ای کنند ونه به کارنامه ی من که طبیعتن نه کارنامه ی من رو می شناسن ونه این که به باور من صاحب کارنامه ای هستند، نه صاحب متری هستند که با اون متر بتونند کارنامه ی آدمی مثل من رو اندازه بگیرند! مگر که از بدقولی من و مثلن از این که پُرخورم ، یا کم خورم یا سیگار می شکم یا نمی شکم حرف بزنند! به هر حال در باب جواهری به نام مسعود بهنود می شود برنامه هایی ویژه ساخت در آینده! نه برنامه ی ویژه ولی چند دقیقه ای از قدغنها رو به او اختصاص خواهم داد که بداند این جا ما لب دوخته نیستیم !!! ر

*





جناب شاعر! ر

*

جناب بهنود را پس نمی شناسید!! گفته اید ایشان صاحب کارنامه نیستند! کیست که نداند زمانی که شما در پی ترانه سرایی و بی هوشی بودید ایشان در نشریاتی چون "روشنفکر" و "تهران مصور" و... قلم می زد و بعد از انقلاب چندین کتاب نوشته است و در نشریاتی چون" آدینه" و ... آری شما ایشان را نمی شناسید و بلوف نیایید!! آن زمان که شما در کنج اقیانوس آرام، در کنار یار به حال نزار افتاده بودید، ایشان و چند تن دیگر از دگر اندیشان در اتوبوس ِ مرگ بودند و قرار بود به ته دره بروند!! کتاب های جناب "نوری زاده" را بخوانید شاعر! شرح مفصلی از این قضیه را هم " محمد محمد علی " داستان نویس، قلمی کرده است و پیش از او "فرج سرکوهی" هم در کتاب" یاس و داس " مفصل رقم زده است! اینان از همسفران و یاران "بهنود" نازنین بودند که قرار بود به سرنوشت فروهرها و مختاری و... دچار شوند!! ر

*

حالا تهمت ِ سانسور چی به او می زنید؟ البته از شما بعید نیست که هر چه از دهان تان می آید نسنجیده بر زبان برانید!! از شما همه چیز برمی آید! شاعرید و تخیل تان بسیار قوی است! این مبارک است و تبریک دارد. ر

*

خب ما هم خوش خیال بودیم و باور کردیم که چنین است!! به بلاگ جناب بهنود نازنین سر زدیم و دیدیم که آخرین پست ایشان مربوط به زنده یاد " مریم فیروز " است و خبری نیست که نیست!! یاد آن ضرب المثل افتادیم که : شعر چرا می گویی که توی قافیه اش بمانی؟ البته این سیاست جناب شهیار خان قنبری است که با چسباندن خود به این و آن بار دیگر به معرکه ای پرتاب شود!! خب عزیز! این که گریه ندارد. شما ماشاالله هزار ماشاالله، معروف و شهیر هستید و نیاز ندارید به جناب بهنود نازنین و ... بچسبید که معروف شوید. البته دو حالت ممکن است : یا آن قدر در وزن و قافیه غرق شده اید و ترانه این روزها دامن گیرتان شده است که نام "محمود" را با "مسعود" اشتباه گرفته اید!! چرا که این دو نام هم وزن هستند! یا این که عمدن با قصه پردازی می خواهید وقت ما را بگیرید!! جناب شاعر کمی کمتر بابا جان!! زیاده روی کردید باز؟ نکند به دوران غزنویان پرت شده اید و محمود غزنوی را با مسعود غزنوی اشتباه گرفته اید؟ باز هم بعید نیست!! یادم نرفته است هنوز که در یکی از برنامه هاتان آن قدر بچه گانه به من اشاره داشتید که خوب نشنیده ام و مثلن گفته ام هزار تا سی دی در آرشیوتان دارید و به تریج قبای شاعر برخورده بود!! ر

*

بلاگی که از شما مطلب گذاشته است، مربوط به محمود است و نه مسعود!! و محمود فقط دوست و ارادتمند جناب مسعود بهنود، روزنامه نگار شهیر است و بس!! البته شما که بدت نمی آید از فن دیروزت یعنی مریم نازنین باخبر شوی و بدانی که این روزها در چه حال است و چه می کند؟ با این سیاست "بهنود" را عَلم می کنید، تا از محمود بشنوید که از مریم نازنین سخن ساز کند!! این همه دل تنگ ِ مریم هستید که در چند برنامه ی گذشته تان از جناب شهبازیان و شاملو دکلمه پخش می کنید تا به خیال خام تان بچه های "لاو فور شهیار" قدیمی بیایند و معرکه بگیرند و ... نه شاعر از این خبرها نیست!! بچه های ایران بسیار باهوش اند و آگاه!! از این توطئه تان هم آنسه عزیز پرده برداشت برای من!! آنسه را که از یاد نبرده اید؟ برده اید؟ اگر برده اید کافی است از دوستان شهر فرشته گان بپرسید که تی وی جام جم را بگیرند و آگهی بلاگش را ببینند و حسودان هم از شدت حسادت بمیرند. ر

*

شاعر دیروز!! بهنود گرامی بسیار بیشتر از آن که شما می اندیشید، بزرگ است و نام حقیر شما در کنار او به گمانم مثال فیل و فنجان است!! دوستی دیگر هم می گفت: شاید شاعر خود را با احمد شاملو، اشتباه گرفته است، که جناب بهنود از او در بلاگش سخن ساز کرده بود؟ با این طنز ابراهیم عزیز، کلی خندیدیم!! که واقعن خنده دارد. یاد" حمید" سبز که او را شاملوی ترانه می خواند!! ر

*

البته کار خود کردید شاعر و وقت مرا گرفتید! به سبب این که مجبورم کردید برای تان پاسخ بنویسم! حیف وقت برای شما! اما باور کنید، اگر نام بهنود نازنین نبود، به قول امروزی ها ، عمرن قلم ساز می کردم در جواب نوشتن تان!! ر

*

بروید همان روایت های اعتیاد هنرمندان و شاعران شهیر را در برنامه تان بگویید بلکه وجدان تان کمی آرام بگیرد!! شاید با این روایت ها خود را توجیه کنید و بگویید: اعتیاد که عیب نیست و دگران هم چنین اند! پس درود بر شما! ضمنن یادتان رفت نام بهنود را در پایان برنامه تان بیاورید که به لطف حضورش برنامه تان پربار شد!! ر

*

عزت عالی زیاد

*

*

مسعود بهنود

ببخشید

«محمود بهنود»

*

*

1386/12/27

Friday, March 14, 2008

نوستالژی " بهنود " به بهانه ی میزگردی با شما


" شمرانا "


از آن روزها از دهه ی شصت خورشیدی که نوجوان بودم و پدرم- عمرش دراز باد – با رادیوی کوچک ناسیونال اش، رادیو دولتی انگلیس – بی بی سی – را شکار می کرد و گاهی تحلیل های سیاسی مردی خوش سخن که با فارسی روان و سلیس، حرف می زد را گوش می داد، و پس از آن گوینده در پایان می گفت: « مسعود بهنود » روزنامه نگار ایرانی، سال ها می گذرد. نکته ی جالب در این تحلیل ها که بعدها در مقالات شان خواندم و حظ اش را بردم، اطلاعاتی بود از گذشته ی معاصر که به شنونده و خواننده ی متون اش انتقال می داد و خواننده اش را شیفته ی خود می کرد. ر

*

در آن سال ها گمان می داشتم او در میهن نیست و در ینگه ی دنیا رحل اقامت گزیده است! سال ها بعد یعنی اواسط دهه ی هفتاد خورشیدی به یُمن برنامه ی « هویت» که از تلویزیون دولتی پخش شد و بعدها در جریان قتل های زنجیره ای همه گان پی به رازش بردند که ساخته ی شریعتمداری کیهان و ارباب اش سعید امامی بوده است، چشم ام به انوار نشریاتی روشن شد که به عنوان نشریات ِ لانه ی دشمن از آن ها یاد می شد. خب به تعبیری عدو سبب خیر شده بود و دو سال بعدش در سال هفتاد و شش خورشیدی، عصری چشم ام به جمال ماهنامه ی «آدینه» روشن گشت و به طرفه العینی آن را خریدم و راهی شدم. نشریه را که شماره صدو بیست ام را بر تارک خود داشت و تاریخ شهریور هفتاد و شش خورشیدی را گشودم و هنوز اول نشریه بودم که نام « مسعود بهنود » خواب از چشمان ام ربود. مطلبی بود تحت عنوان " آقای کیانوری، آفتاب لب بام است ". مطلب را تا ته خواندم و فقط به نوستالژی اش فکر می کردم، چرا که هنوز بسیار نام ها در ذهنم هضم نشده بود. از آن پس پای ثابت خرید ماهنامه شدم و بعدش دوره ی کامل اش را خریدم. ر

*









چند سال بعد که دولت اصلاحات با سیاست تساهل و تسامح اش روزنه ها را باز کرده بود و نویسنده گان تا دیروز در بند، نفسی کشیده بودند، ماهنامه ی ادبی « کارنامه » به همت زنده یاد « هوشنگ گلشیری » و به صاحب امتیازی بانو « نگار اسکندرفر » پا به عرصه ی وجود نهاد. ر

*

بعدها کلاس هایی در این موسسه- کارنامه- شکل گرفت که استاد کلاس روزنامه نگاری اش، « مسعود بهنود »، روزنامه نگار و ادیب و تحلیل گر مسائل سیاسی بود. حسرت به دل ماندم که نمی توانم این فاصله را تا پایتخت طی کنم و به کلاس ها برسم و از کلاس اش جرعه جرعه نوش کنم. ر

*

تا این که شب پنج شنبه از راه رسید و نوستالژی« مسعود بهنود» که استادی خبره در این حوزه است شکل گرفت. برنامه ی «میزگردی با شما» به مناسبت "انتخابات" از او دعوت کرده بود تا پرسش هایی را پاسخ گوید که پیش از این بارها پاسخ گفته بود ولی این بار با شیوه ای نو که خاص او بود، پاسخ گفت.

*** ر

*

برنامه با سوالی از جانب مجری برنامه آقای «بهارلو» آغاز شد : ر

*

ر- در شب انتخابات ریاست جمهوری بود، صحبتی کردید به این مضمون که گفتید اگر مردم شرکت نکنند، قبای ریاست جمهوری آن قدر کوچک و حقیر خواهد شد که اندازه ی تن آقای « احمدی نژاد» خواهد شد. و بالاخره در روز بعد هم آقای احمدی نژاد آمد بالا وبعد در مرحله بعد هم انتخاب شد، آیا هم چنان به این عقیده پای بند هستید در این بار از انتخابات مجلس یا این که الان استدلال دیگری دارید؟









بهنود همان ابتدا آب پاکی را ریخت و خیال همه از جمله، چپ و راست و اپوزیسیون و همه انقلابی ها و سلطنت طلب ها و ... را راحت کرد و گفت: ر

*

ر- عرضم به حضورتون که از اون جمله اگر من سردبیر بودم، اون حقیر را حذف می کردم، نمی دونم حالا آن روز گفتم یا نگفتم، اگر گفتم سردبیر ببخشد، که نباید می گفتم. حقیر بار ارزشی دارد، ولی کوچک بله. من اعتقادم بر این بود که اگر شرکت نکنیم، این اتفاق می افتد و افتاد!! اما در مورد انتخابات مجلس، می دانید یک ذره فرق می کند. قدیم ها از سر ِ به اصطلاح دروازه ی شمرون یک اتوبوس هایی بود که می رفت رو به شمال و بالاش نوشته بود یا داد می زد، می گفت: شمرانا! ر

*

شمرانا به این معنی بود که این اتوبوس، شمرون نمی ره، بنابراین معروف شده بود به اتوبوس ِ شمرانا!! حالا این مجلس هم به یک جایی که مورد نظر آقایونه نمی ره! یعنی این که کسانی که می خواهند رژیم رو سرنگون کنند، کسانی که می خوان یه رژیم دیگه ای دارند بیارند بذارن، من از استدلال ها این طوری می فهمم که تصور می کنند که اگر در این انتخابات شرکت بکنند؛ اون کار به تاخیر می افته یا به جلو می افته یا هر چی! این اتوبوس به اون محل نمی ره یعنی این که نماینده گان مجلس رو مردم انتخاب نمی کنند معمولن برای این که رژیمی بماند یا برود.

مردم انتخاب می کنند، نماینده گان مجلس رو برای این که زنده گی شون یک ذره بهتر بشه و الان بحث بهتر یا بدتر شدن زنده گی هست اونم یه مقدار کمی ، صد در صد فکر نکنید، سه درصد، چهار درصد و بحث در این است که این سه چهار درصد را بریم توش مشارکت بکنیم به نفع زنده گی مون عمل بکنیم یا نکنیم! هنرمندها ، روشن فکرها، گروههایی که روزنامه نگارها و کسانی که مستقیمن زیر فشار و خانم ها، این ها می دونن که در دو سال اخیر سرشون چی اومده، بنابراین اگر که راضی باشند خب نمی رن، نباید بروند. چه فرقی می کند؟ ولی اگر راضی نیستند، حتمن بروند سهمی ایجاد کنند یعنی این که در مجلس یک سهمی ایجاد کنند و یک سدی ایجاد کنند در مقابل دولت تندرویی که به هر حال و هر جوری بوده الان دولت هست و دارد عمل می کند.

من نمی دانم که چه کسی برای دوستان ما موافق تحریم این طوری به اصطلاح فهماند که شرکت کردن یا نکردن در انتخابات آیا موجب ماندن یا رفتن حکومتی می شود. اصلن کدام حکومت در دنیا با انتخابات رفته است؟ تا حالا حکومت جمهوری اسلامی دومی اش باشد؟ من استدلال های تمام کسانی که طرفدار تحریم هستند را حالا چون دیر آمدم بنابراین سریع دارم می گم، همه را شنیدم. همین یک ساعت پیش، قبل از برنامه ی شما هم آقای «گنجی» دوست عزیز بنده، همون حرفای را که از زمانی که با هم زندان بودیم می زده تا حالا ، هنوز داره می زنه! در انتخابات ریاست جمهوری هم ایشان با من یک مناظره ی معروفی کرد که از " بی بی سی" پخش شد؛ اونجا هم همین حرف ها را گفتند ایشون و می گن. من استدلال ها رو شنیدم به زعم قبول هم شنیدم! یعنی گوش کردم، بلکه استدلال تازه ای توش باشه، ولی واقعن اعتراف می کنم، استدلال تازه ای توش پیدا نکردم و نه تنها پیدا نکرده ام، بلکه یک دلائل تازه ای هم خودم پیدا کردم برای این که تحریم نکنم انتخابات را!!

حالا اگر شما با توجه به این که نیمی از وقت برنامه ی ما رفته است، فرض کنم که از من بپرسید اون دلائل چیه؟ یکی دو تا را برای شما می گویم. یکی از بدترین اون دلائل این است که هر چند وقت یک مرتبه، حالا از بیست و نه سال گذشته، جمهوری اسلامی بیست و هشت تا انتخابات برگزار کرده، یا تقریبن هر سال یک دونه. هر سالی یک مرتبه انگار این داستان تحریم یه چیزی، یه داروی آرامش بخشی تو دل بعضی ها می ریزه که فرض کنند، مبارزه کردند، فرض کنند کار خودشونو برای اصلاح مملکت انجام دادند، فرض کنند که عمل سیاسی خودشونو انجام دادند و می تونند بقیه مدت رو به استراحت بگذرونند!! این مضره! به خاطر این که همچین چیزی نیست. شرکت نکردن که هنری نیست، گفت این ستمگری ست تو هم بلدی، اگر بتوانی کار خیر بکن.

اما فرض دیگری که دارم این است. سوال می کنم از تحریمی ها که کدوم برنامه ی سیاسی است که سی سال بتواند دوام بیاورد؟ با حریف سیاست ورزیدن مثل بازی شطرنج است، مثل مسابقات ورزش است، مثل هنره، دائم ابتکار می خواهد. دائم روش جدید می خواهد، روشی که حریف نتونه دست شما را بخواند و مثلن مثال بارز اش همین سِر «فرگوسن» مدیر تیم محبوب من، منچستر یونایتد، هست چون نگاه کنید هیچ دو تا بازی رو به یک شکل، با یک استراتژی جلو نمی بره، اصولن هیچ کدام از مدیران و مربیان تیم های خوب جلو نمی برن، این چه روشی است که سی سال است که هم چنان ادامه دارد و فرض بر این است که حریف دست ما را نخوانده!! در حالی که حریف دست ما را خوانده است و بنابراین هر سال با توجه به این که حالا دیگه دست رو خونده بنابراین می خواد پادزهرهای این راه رو بلده! در نتیجه اون نتیجه که باید بدهد نمی دهد، خب تنوع می خواهد این کار.

من چندی پیش یکی از وزرای رژیم سابق که اتفاقن از افراد بسیار محترم و از دوستان من هم هستند، دیدم در یک برنامه ی تلویزیونی پیشنهاد کرده بود، خب مردم بروند، چسب بریزند تو قفل در وزارت خانه ها . خب من تو « یوتیوب» دیدم. و می دونم خیلی ها خب با این قضیه خندیدند و می دونم که تلویزیون جمهوری اسلامی پخش کرده این را! من هم تعجب کردم، فکر کردم خب چه جوری با چسب ریختن تو قفل ممکنه که یک رژیمی برود یا بیاید؛ حالا وزارت خانه ها را فکر کنید، تمام قفل های دم درشون الکترونیکیه، ولی به هر حال، حالا چسب بریزن توش. این چسب ریختن غیر از این که مصرف چسب رو و تولید کارخانه های چسب سازی را بالا می برد؛ کاری دیگری نمی کند. چون هیچ وزارت خانه ای نیست که وزیرش برود در را باز کند، من تعجب می کنم از گوینده که خود ایشان پنج شش سال وزیر وزارت خانه ی مهم کشور بودند!! آخر کی ایشان رفتند در وزارت خانه آموزش و پرورش را باز کردند؟ که حالا فکر کنیم وزیر آموزش و پرورش می رود در را باز می کند و بنابراین اذیت اش می کند و در نتیجه اتفاقی می افتد؟ ولی خیلی خوش حال شدم که ایشان بعد از یک هفته ای یک طرح دیگری دادند. و گفتند که برویم در انتخابات شرکت کنیم، از بین کسانی که شورای نگهبان تایید کرده است، فقط به خانم ها رای بدهیم!! اتفاقن این یک طرحه! حالا من در باره ی درست و غلط اش حرف نمی زنم ، ولی به هر حال یک طرحه! یک طرح ابتکاری است که یک کسی می تواند بدهد و پشت آن طرح بایستد و از آن یک اکت و عملی حاصل شود. از شرکت نکردن و نرفتن که عملی حاصل نمی شود، بنابراین این بزرگ ترین استدلالی است که به نظرم این جا می شود که ظاهر کرد که خدمت تون گفتم. حالا بقیه اش را دارم. ر

*

در بخش بعدی از «بهنود»، این چنین پرسیده می شود که در داخل کشور، برای شان بنزین مهم است و شب عید که لباس ِ زن و بچه را تهیه کنند و انتخابات براشان مهم نیست، شما چه فکر می کنید؟ بهنود در پاسخ می گوید: ر

*

ر - ببینید، جمهوری اسلامی و هر حکومت دیگری اصولن یک پنجاه درصدی روی آمار و روی رای و روی این افرادی به خواست حکومت یا نه به خواست حکومت به خاطر مسائل محلی شان! شما از تهران که بروید بیرون بیشتر نود درصد شهرهای ایران با همدیگر مسائلی دارند و این شهر با آن شهر دچار مشکل است، رشت با انزلی، همولایتی های من،تبریز با میاندوآب، سراب با آن طرف، گاهی اوقات در داخل شهرها حیدری، نعمتی هست. بالاسری، پایین سری هست و در نتیجه شما به هر انتخابی برسید، فرق نمی کند بخواهید یک دوچرخه سازی هم که باز کنید، این که نعمتی را انتخاب کنید یا حیدری را مسئله است و کشمکش می شود و برخورد می شود و رقابت می شود و بنابراین افراد می روند و توی آن شرکت می کنند که آن رقیب نبَرد.

به این مناسبت توی این صحنه حدود پنجاه درصدی به هر حال رای وجود دارد توی این صندوق و بنابراین به این دلیل، حالا من نشمردم چون وقت نداشتیم. یکی از دلایلی که تحریم کارسازی پیدا نکرده در سی سال گذشته این است که می رود گم می شود آن تو! بسیاری از کشورهای راقیه دنیا هم موقعی که انتخابات می کنند پنجاه درصد از مردم واجد شرایط توش شرکت نمی کنند، پس بنابراین این چه اثری دارد در این مجموعه؟ اون تو جیب اش است، این که می بینید حکومت به صدای بلند این را اعلام می کند و قبلن هر انتخاباتی را رفراندوم خودش می داند و از رفراندوم اصلی فرار می کند به خاطر این که این تو جیب شان است! و هر کسی دیگر هم همین طور! شما نگاه کنید در حکومت سابق ایران، از سال 1340 که عملن انتخابات باطل شد و عملن انتخابات مسخره شد، و دست انداخته شد، و نماینده های انتصابی ساواک و حکومت شدند، بهترین انتخابات همان انتخاباتی بود که سال 58 اتفاق افتاد که در آن انقلاب شد! بنابراین می خواهم بگویم که پس دیگر تاثیر ندارد در این جا تحریم! ر

*

جناب بهارلو، باز به « بهنود» یادآور می شود که پاسخ اش این نیست و قضیه تحریم را بگذاریم کنار، و به آن طبقه ای اشاره می کند که مسئله اش اقتصاد و شب عید است! « بهنود » باز جواب می دهد که: ر

*

ر- به طور کلی فرمایش شما درست است، ببینید در روان شناسی، به خصوص در روان شناسی خانواده، به زن و شوهرهای جوان، می گویند که این که شما در زنده گی تان، از صبح که بلند می شوید، هیجان هست، یعنی آقایی که می خواهد از در برود بیرون، خانم می پرسد: کجا می روی؟ او می گوید: چرا از من این قدر سوال می کنی؟ و تق در را می زند به هم دیگر و می روند! این خوب است و یک حرکت و جریانی در آن وجود دارد! موقعی بد است که زن و شوهر در سن جوانی هم باشند و هیچ اتفاقی نیفتد یعنی صبح او در را آرام تق ببندد و برود بیرون و خانم هم که در خانه است و یا خانم برود بیرون، آقایی که در خانه است، حتا سرش را بلند نکند که توجه کند یعنی موضوع دیگر...

بله این انتخاباتی که دارید می گویید به خاطر فشاری که شورای نگهبان و دولت با همدیگر به مردم آورده اند، برای بی اثر کردن و کمرنگ کردن این انتخابات و این که توی روی مردم ایستادن وبه آن ها گفتند که احساسات تان برای ما اهمیتی ندارد، ما داریم به اندازه ی کافی رای، رساند یک جمع کثیری از مردم را به نقطه ی رخوت. نقطه ی رخوت آن نقطه ای است که شما در حقیقت بی اعتنا و بی توجه می شوید! هیچ حکومتی در دنیا نباید از این نقطه راضی باشد! و اگر یادشان مانده باشد کسانی ، خود حکومت «شاه» از سال های پنجاه و دو ، پنجاه و سه مدام اعلامیه هایی می داد و « حزب رستاخیز » از داخل همان بیرون آمد! که از مردم دعوت می کرد که توجه بکنید، بیایید توی مسائل شرکت کنید، چیز بنویسید ولی دیگر از آن نقطه رد شده بود و کسی توجه نمی کرد! انتخابات این دوره این خبر بسیار بد را برای طرفداران نظام دارد که فشار آن قدر شد که بخشی از این بدنه بی حس شد و همین طور که شما می گویید دست کم در بین دانشجوها، در بین طبقات شهری و کسانی که طرف گفتگوی این بحث هستند، این بی توجهی و بی علاقه گی حاکم شده است. موضوع شرکت کردن و نکردن در نزد این عده اصولن بلاموضوع شده است و بنابراین تصور من این است که این دفعه انتخابات نسبت به گذشته، نسبت به انتخابات چند دوره گذشته از بقیه پایین تر خواهد بود و این خبر خوبی برای طرفداران اصلاحات نیست!! خبر خوبی است برای طرفداران دیکتاتوری و طرفداران انقلاب!! ر

*

« بهنود » در پاسخ به این پرسش که از ایمیل یکی از بیننده گان برنامه بود، مبنی بر این که آیا هدف رهبر از این انتخابات، این خواهد بود که از مجلس برای تغییر قانون اساسی به سود خود، بهره ببرد؟ بهنود در پاسخ چنین گفت: ر

*

ر- نه خیر! ببینید قانون اساسی موجود ایران بالاترین میزان اختیاری را که در یک قانون اساسی به یک شخص داده شده به آقای «خامنه ای » داده است!! شما قوانین اساسی مجموع کشورهای دنیا را و حتا قانون اساسی آمریکا را که در آن رییس جمهور فوق العاده قدرتمند است را نگاه کنید! هیچ کدام از این ها قدرتی که در آن جا مجتمع شده است را یعنی قدرتی که ایشان با انتصاب رییس سازمان رادیو و تلویزیون، انتصاب روسای ارتش، انتصاب رییس قوه قضاییه، انتصاب اعضای اصلی شورای نگهبان و حتا به نوعی مجلس خبرگان، یعنی به نوعی یک سیکل غلط، یعنی آن گروهی که باید خود ایشان را انتخاب کنند و برعکس به کار ایشان نظارت کنند، این مجموعه قانونن، من عرض نمی کنم در مقایسه با مثلن فرض کنید که سلاطین گذشته ی ایران حتا « شاه »، آخرین شاه ایران، شاه اختیار قانونی نداشت. حتا قانون مشروطه ی سلطنتی نه تنها ایشان را غیر مسئول می شناخت، بلکه موکد کرده بود از وزرا هم خواسته بود که، گفته بود که آن ها حق ندارند که به بهانه ی دستور شاه از زیر بار قانون فرار کنند، اما الان این طور نیست، سیاست های کلی مملکت، و بخش های مختلفی که ... ایشان بنابراین تصور می کنم این قدر قدرت دارند که این حرف غلط نیست که از بخشی اش اصلن استفاده نمی کند، بنابراین قانون اساسی عوض کنند که دیگر چه کار کنند؟ یا بیشتر از این دیگر که جا ندارد! ر

*

در این جا «بهارلو» می پرسد که با توجه به گفته هاتان آیا در این مرحله بی تفاوتی مردم از خط قرمز رد شده است؟

*

ر- ببینید اگر که بخواهم حرف دقیق بزنم یعنی نظر خودم را دقیق به شما بگویم: نه خیر! هنوز رد نشده است. ولی این انتخاباتی که الان در آن هستیم، آغاز رد شدن است!! این انتخابات بدترین، انتخاباتی است که در سی سال گذشته در ایران انجام شده است! ... ر

*

در ادامه «بهنود» اشاراتی به نقش های ابتدایی شورای نگهبان داشت که ابتدا قرار نبود سازمانی عریض و طویل باشد که همه را از دریچه ی نظارت استصوابی بگذراند و الان با استخدام بیش از دویست هزار عضو نقش گزینش افراد را در آینده به عهده گرفته است! بنابراین یک وزارت اطلاعات و یک نظارت دیگر شورای نگهبان درست کرده است! و این آن چیزی نیست که ابتدا بود و آن نقش چیزی به جز نظارت بر قوانین که با شرع مقدس بخواند و لاغیر! ر

*

جناب بهارلو به نکته ای اشاره کرد مبنی بر این که چرا در جامعه ی خارج از کشور، بی خبری و بی اطلاعی از وضعیت داخل کشور حاکم است؟« بهنود» هم اشاره داشت به کشورها و ممالکی چون فرانسه و انگلیس که در آن جا هم مردم، به افراد مرجع رجوع می کنند و مشق سیاسی را از روی دست احزاب و سازمان ها می نویسند و خود روزنامه و کتاب می خوانند و بدین گونه نیست که همه صاحب نظر و سیاسی باشند و به پراکنده گی فکرهای سیاسی اشاره کرد و این که در ایران اگر نمی شود احزاب آزاد داشت در خارج از کشور که می شود از این پراکنده گی جلوگیری کرد و به یک سمت خیز برداشت! او اشاره کرد به این که از مجموعه افراد باسواد و عاقل و تحصیلکرده که وجود دارد ، باید یک سامانه ی منظمی تشکیل شود تا در اوضاع داخل کشور هم تاثیر بگذارد! ولی چون این وجود ندارد، بنابراین تنها چاره ی منفردی که به نظرش می رسد، نگاه کردن به صحنه ی داخلی و از بین بازیگران داخلی کدام یک ارزش زنده گی مدنی امروز را متوجه شده اند، این هم می تواند صد در صدی نباشد، این می تواند پنج درصد باشد، یعنی نگاه کنیم به گروه ها و ببینیم کدام شان به سمت ارزش هایی که در جهان وجود دارد میل کرده است و همان را انتخاب کنیم و چاره ای باقی نمی ماند و اصولن سیاست ورزی اساس اش شکل گرفتن نظم است!! ر

*

ایشان در ادامه با طنزی که خاص اوست، گفت: « این که شما الان از من بپرسید که آیا رای می دهی یا نمی دهی حالا فرض کنیم بنده بگویم :رای می دهم یا نمی دهم، اصلن چه تاثیری دارد؟ کی به حرف من گوش می کند؟ قدیم ها فکر می کردم عمه ام به حرف بنده گوش می کند، منتظر است که نظر مرا بداند، عمه ی بنده هم هر دو تاشان فوت کرده اند، بنابراین هیچ کسی باقی نمانده. مادرم چرا، مادرم نگاه می کند و به نظر می رسد که گاهی اوقات به این نتیجه می رسد بد نیست ممکنه بر اساس حرف من با همه ی پا دردش بلند شود فردا صبح برود رای بدهد ولی دیگر آخر کسی دیگری نیست، منتظر من کسی نیست در تهران!! مگر این ها به سامان شود، ما یک نظمی را قبول کنیم!! به هر حال من یک نظمی را قبول کردم و نگاه می کنم به عبای شکلاتی آقای «خاتمی» ! می گویم که ایشان از بقیه ی گروه ها بله! بنابراین نظم خودم را با ایشان... چاره ای نداریم جز این که بالاخره ... حالا بنده الزامن عرض نمی کنم آقای خاتمی، حالا هر کسی... بالاخره ناگزیر ما باید در یک سامانه ای قرار بگیریم وگرنه همین داستانی می شود که شده است!!







برنامه با جمله ی پایانی ایشان که ختم کلام شان بود، پایان یافت: «من فرض را بر این گذاشته ام که اصلن از انتخاباتی که در پیش است، سه چهارم کرسی ها را شخص آقای « خامنه ای » انتخاب کرده است! نه جناح راست! که بالاخره آن ها هم بخشی از فضای سیاسی هستند. اصلن نه شخص رهبر، سه چهارم کرسی ها را انتخاب کرده، شبیه بعضی از مجالس که در اروپا هست! که سه چهارم اش را سلطان انتخاب می کند! ما برای یک سوم مابقی اش باید برویم و بهترین ها را انتخاب کنیم و چاره ای دیگر هم نداریم!!!» ر

***

1386/12/25



Monday, March 10, 2008

دیدار شاعرانه ی "بهنود" با آیدا و شاملو


*
*

با سپاس از محبت بی اندازه ی «بهنود» گرامی که رُخصت نشر این مصاحبه را بر این پنجره ی کوچک افتخار داد، به خاطره ی خواهرم، «مریم» که شاملو را عاشقانه دوست دارد، و «آیدا» ی خودم پیشکش می کنم. ر
_______________
این مصاحبه در سال 1347 خورشیدی انجام شد. یعنی حدود پنج سال بعد از ازدواج آیدا و احمد شاملو. ر

از من خواسته بودید که با « آیدا » صحبتی بکنم و او درباره ی شاملو حرف بزند. چرا که « آیدا » در ادبیات معاصر ما تنها زنی است که بر مسندی چنین تکیه زده است. اعتراف می کنم که نتوانستم. چون مثل هر بار دیگر صمیمیت این دو- آیدا و شاملو و شاید نزدیکی من به این دو از سوال کردن و جواب شنیدن بازم داشت. از طرفی آن چه که می خواستم گفتنی نبود. هر کس آن دو را یک آن با یکدیگر نگریسته باشد، خود این حقیقت را در می یابد. ر
ر «مسعود بهنود» ر
*
*
***




خانه شان تلفیق صمیمیت و صداقت است، خانه ای که هر گوشه اش اثری از انگشتان ظریف «آیدا» بر خود دارد. ر
*
در این خانه، شاملو ابرمرد شعر ِ امروز با «آیدا» زنده گی می کند؛ هوای خانه ی کوچک شان را- نه بوی گل سرخی که در گلدان است- دوستی شان، محبت شان و پاکی شان عطرآگین می کند. ر
*
بر دیوار اتاق تصویر بزرگی از احمد با چشمانی نافذ و رویی که از نشاط جوانی بی بهره نیست، به چشم می خورد و در زیر این تصویر مردی نشسته است با چهره ای شکسته و مایوس که از دستیابی اندوه، شیارهایی بر آن نقش بسته. مردی با موهای سپید، چشمانی نافذ، پیشانی بلند و در کنار او، «آیدا» بلند و کشیده و اثیری با موهای سیاه. ر
*
ر«اول بار همدیگر را چگونه دیدید و چطور محبتی این چنین در دل تان لانه کرد؟». ر
*
نُخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که، چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود

*
و «آیدا» می گوید: ر
*
ر- همسایه بودیم، دیوار به دیوار. هر روز «احمد» را می دیدم و بیشتر از آن که چشمان با نفوذش قلبم را بلرزاند، از رفتارش چیزی درمی یافتم که نامی برایش نمی یافتم... بله، دیگر خلاصه عاشق هم شدیم... ر
*
و می خندد و وقتی خنده صادقانه ای فضای اتاق را می پوشاند، احمد را می بینم که لبخند چاله های اندوه گونه اش را پوشانده. ر
*
تازیانه محبت و اثرش بر چهره ی احمد. ر
*
دیرگاهی است که می شناسم شان. به خوبی، شرح آن که چه بوده اند و چه هستند را بارها از زبان هر دو شنیده ام. ر
*
ر- آئیش! آئیش! ر
احمد است که «آیدا» را می خواند. او همیشه این طور صدا می کند. «آئیش» یا «آئیشکا» بر صفحه ی اول «آیدا، درخت و خنجر و خاطره» دومین کتاب احمد که با نام «آیدا» شروع می شود، احمد نوشته است. ر
*
بله، آئیشکا! ر
*
پارسال «آیدا در آینه» و امسال «آیدا، درخت و خنجر و خاطره» . ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست! پیروزی عشق نصیب تو باد! ر
*
و در صفحه ای از همین کتاب پاسخ من که پرسیده بودم: ر
*
ر- پس این طوری شد که همسایه گی ِ خانه به همسایه گی ِ دل کشید، بله؟
*
و قبل از این که «آیدا» بر حُجب اش پیروز آید و کلمه ای بگوید، شاملو اضافه می کند: ر
*
ر- و آئیش به خانه من آمد، یعنی به خانه ای که محبت اش برای من ساخت. ر
*
سکوت مهربان اتاق را می شکنم و می گویم: ر
*
ر- چه وقت احساس کردید که باید با هم باشید و بی هم نمی توانید...؟
*
آیدا: ر
*
ر- من تصویری از محبت و عشق در ذهن نداشتم و نمی دانستم آن چه پیش آمده چیست، ولی همین قدر می دانستم وقتی در کنار او هستم، می توانم بیندیشم که چیزی به اسم «زیبایی» هم در دور و برمان وجود دارد. ما همه ی آن زیبایی ها را به خانه آوردیم و با هم قسمت کردیم و این درست زمانی بود که هر دو احتیاج به ارزشی داشتیم که به آن دست یافتیم و زبان حال من بود که احمد گفت: ر
*
برویم ای یار، ای یگانه من! ر
دست مرا بگیر! ر
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشانند.
ر
*
و «آیدا» ادامه می دهد که: ر
*
ر- در همین زمان بود که می رفتیم در گوشه ای می نشستیم و هیچ نمی گفتیم. ساعت ها بود که در ثانیه ای می گذشت؛ و سکوت مان را صدای احمد می شکست که شعری زمزمه می کرد و در شعر ِ احمد بود که احساس می کردم غیر از- من و او- زنده گی جریان دارد. ر
*
در فاصله ای که پیش آمده است و هر سه در سکوت فرو رفته ایم به خاطره ای فکر می کنم: ر
*
ر« یک روز با شاملو به خانه شان رفتیم، «آیدا» در خانه نبود و این تنها باری بود که من شاملو را دست پاچه و هول زده دیدم. ر
*
ر- آئیش، آئیشکا! ر
*
کلماتی که از دهان احمد بر می آمد به صلابت دیوار می خورد و برمی گشت. دلم را هم به اضطراب وا می داشت. ر
*
ر- یعنی آیدا کجاست، برویم... ر
*
ر- کجا؟
*
ر- نمی دانم... ر
*
وقتی «آیدا» آمد، با دست های پُر و کلید انداخت و در را باز کرد، من به احمد چشم دوختم، او روی صندلی نشسته بود و به پاشنه ی در خیره شده بود که پشت سر «آیدا» بسته می شد، و این تنها باری بود که من او را این قدر دست پاچه دیدم... ر
*
صدای «آیدا» بند خاطره ام را از هم می گسلد که می گوید: ر
*
ر- چه می خورید؟
احمد زیر لب می گوید: ر
*
ر- آب! ر
*
آب را که از دست آیدا گرفته است، چندان با ولع می نوشد که گویی نوشدارویی است. ر
*
از «آیدا» می پرسم: ر
*
ر- وقتی احمد شعر می گوید چه وضعی پیدا می کنید، چه حالی دارید؟
*
جواب می دهد: ر
*
ر- احمد هر وقت که می خواهد شعری بگوید از دو سه روز پیش پیداست، خودت می دانی که آشفته می شود و مثل آدم تب دار کلافه است تا وقتی که شعرش را بنویسد. آن وقت است که بلند می شود و شعرش را برایم می خواند، این زمان از خوشبخت ترین لحظات زنده گی ماست، چون احمد راحت می شود. مثل آدمی که کار شاقی را تمام کرده باشد، دراز می کشد و گاهی هم بلند می شویم و می رویم گردش. ر
*
ر- و وقتی که شعر نمی گوید؟
*
شاملو که ساکت نشسته و به حرفهای ما گوش می دهد به میان حرف مان می پرد و می گوید: ر
*
ر- آن وقت عوض این که من ناراحت باشم، «آیدا» ناراحت است... ر
*
و به عنوان مثال می خواند: ر
*
چندان که بگویم
ر«- امشب شعری خواهم نوشت»ر
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ای
و بودا
که به نیروانا
*
احمد کم کم خسته شده است از این که می بیند من به خانه شان آمده ام، منتها مسلح به کاغذ و قلم! ناراحت است! ناچار کاغذ و قلم را کنار می گذارم و می پرسم: ر
*
ر- حالا خارج از این حرف ها آیدا، احمد در زنده گی تو چه تاثیر مستقیمی دارد؟
*
آیدا سرش را پایین انداخته، دنبال کلمه می گردد. می دانستم که نمی تواند جواب این سوال را بدهد، وقتی حجم مفهوم از آن مقدار گذشت که در ظرفی نگنجد چه می توان گفت؟
*
احمد هم مثل این که تهییج شده است تا این جواب را بشنود به آیدا چشم دوخته است، ولی... ر
*
ر- خب، احمد جان تو بگو
*
مثل آدم برق گرفته سر بلند می کند که خواهش می کنم مرا توی تنگنا نگذار. من آن چه را که باید بگویم، اگر چه به مقیاس خیلی کوچکتر در شعرهایم گفته ام. ر
*
ر- پس بنویسم؟
*
احمد: ر
*
بر چهره زنده گانی من
که بر آن
هوشیار
از اندوهی جانکاه حکایت می کند
آیدا
لبخند آمرزشی است
*
ر- توی زنده گی تان چیزی هم کم دارید؟ آرزویی داری؟ آیدا با لبخندی به جوابم می آید که: کم، نه، توی خانه مان چیزی از محبت کم نداریم و همین کافی است. وقتی احمد توی خانه هست، همه چیز داریم. ر
*
ر- آرزو؟
*
ر- آرزو هم، همین که کاش می شد، همیشه خانه باشد، حالا دیگر کار خیلی خسته اش می کند. آن هم کار سنگین مجله مریضش کرده است. می بینی که لاغر شده است. ر
*
و وقتی این را می گوید، متوجه می شوم که آیدا هم مدتی است لاغر شده است و غیر از شیاری که « احمد» شیار غرورش می خواند، خطی هم از اندوه بر چهره اش پیداست. ر
*
چرا؟ چرا؟ شاعری که شاعر زنده گی اش می نامیدیم و شعرش شعر زنده گی بود، می گوید: ر
*
از فراسوی هفته ها به گوش آمد
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من سخن گفتم
*
و وقتی که می خواهم از آنها جدا شوم، آیدا می گوید: ر
*
ر- امشب به خانه مان می آیی، «بامداد» را هم بیاور. ر
*آخر من هم دختری دارم که «بامداد» است. ر
**
*
1386/12/20ر

Saturday, March 1, 2008

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد

*
*
شیفته گان هنرمندهای ِ شهیر خاصه در حوزه ی موسیقی در میان وبلاگ نویس های ایرانی کم نیستند. هستند خیل عظیمی از جماعت ناآگاه که هنرمند مورد نظرشان را تا سرحد ِ "حضرت" هم بالا برده و صبح تا شب فقط و فقط قربان صدقه اش می روند و دریغ از یک بند اثر او را نقد کرده یا کارنامه ی هنری او را بررسی نمایند! این جاست که باید بین آن دسته که زنده گی را وقف هنرمند نموده اند و کارنامه و آثارش را با نقدهای منصفانه و کارشناسانه بررسی کرده اند و این بی خبران، تفاوت قائل شد. ر

**

ادامه ی مطلب در وبلاگ

" دلکده ی آنسه "

*

1386/12/11