Monday, December 21, 2009

شب عاشقان بی‌دل، شب یلداست


1. شب بلند «یلدا» رسید و خلاصه با همه بی‌وقتی و گرفتاری گفتم دوسه‌خطی بنویسم. اول یلداتان مبارک و به‌شادی!

2. می‌گوید بابا این چه نثری‌ست داری؟! مثل خودت که حرف می‌زنی بنویس! می‌گویم این نثر ما نثر و زبان ویژه‌ی من است! شبیه خودم با شباهتی به فلانی و بهمانی! که آن‌ها هم به نثر و شعرشان معروف‌اند! جوری دیگر بلد نیستم باور کن!

3. امشب باید شاد بود و شاد زیست! اما این ترانه‌ی «فاجعه»‌ی داریوش منقلب‌ام کرده از بس با این روزها می‌خواند و شرح همین‌روزهاست!! پاره‌ای از ترانه را بخوانید:

بخواب ای مهربان ای يار
بخواب ای كشته‌ی بيدار
بخواب ای خفته‌ی گلگون
بخواب ای غوطه‌ور در خون

*

سکوت سرخ خاک تو

صدای نینوا دارد

در این دم‌کرده گورستان

تگرگ مرگ می‌بارد

*

مرگ آیت‌الله منتظری هر چند عده‌ای را خوش‌حال خواهد کرد اما... دیگر گفتند ننویس بابا! مگر سرت بوی قورمه سبزی می‌دهد؟؟

*

به سراغ حافظ رفتم و به نیت «یلدا» و عزیزمان از او فالی ستاندیم:

*

فکر بلبل همه آن‌است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دل‌رُبایی، همه آن نیست که عاشق بکُشند

خواجه آن‌است که باشد غمِ خدمت‌کارش.

*

صحبت عافیت‌ات گرچه خوش اُفتاد ای دل

جانب عشق عزیز است، فرو مگذارش!

بلبل از فیض گل آموخت سخن، ورنه نبود

این‌همه قول و غزل تعبیه در منقارش.

*

صوفی سرخوش، از این‌دست که کج کرده کُلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

ای‌که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری!

باخبرباش که سَر می‌شکند دیوارش!

...

دل حافظ که به دیدارِ تو خوگر شده بود

نازپروردِ وصال است، مَجو آزارش!

*

این ابیات بالا همه یک طرف و آن بخش‌اش که می‌گوید ای‌که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری هم یک طرف!! خلاصه حواس‌تان باشد که به ناز ما ابرو کج نکنید که با کلاه کج ما روبه‌رو خواهید بود! J

*

1388/9/30

Thursday, December 17, 2009

درباره‌ی الی... وشاعر قلب


چشم‌مان به جمال نسخه‌ی خانه‌گی «درباره‌ی الی…» هم روشن شد. راستی مگر نسخه‌ی خانه‌گی با نسخه‌ی سالن سینما فرقی دارد؟! هر چه که بود قول داده‌ایم که از این فیلم نه بد بنویسیم نه خوب! یعنی صم‌بکم! اصلن چه معنی دارد تا فیلمی می‌بینید می‌آیید تعریف یا بدش را می‌گویید؟ پس به دل‌تان بماند اگر از زیر زبان من چیزکی بیرون بکشید. اصلن شاید ما به دو دلیل نخواسته‌ایم چیزکی بنویسیم. یک دلیل‌اش این بوده اگر خواسته‌ایم تعریف کنیم، خب چیز تازه‌ای در برابر دیگران برای عرضه نداشته‌ایم و دلیل دیگر آمده‌ایم بگوییم فیلم بدی بود چرا که صحنه‌های رقص‌اش زشت و ضایع بود و…:D پس در برابر آن‌همه منتقد باید جبهه می‌گرفتیم و خلاصه یک به چند نفر نهایت نامردی بود! نبود؟! پس بی‌خیال اصلن از ما چیزی نپرسید!

*

امروز رفته بودیم نوارفروشی! این نوارفروشی‌ها انگاری هنوز وضع‌شان با کاست رونق دارد. از فروشنده پرسیدم باباجان هنوز کسی می‌خرد این کاست‌ها را؟! گفت مشتری کم شده اکثرن سی‌دی می‌برند و همه‌اش فشرده‌اش را... دیدم یک عالمه از این سی‌دی‌های روضه و نوحه هم چیده... فهمیدم که امروز روز نخست دهه‌ی محرم است و خلاصه هیات‌های عزاداری رونق دارند و خوراک‌شان این محصولات است! دیدم یک مُشت چهره‌های کریه و داغان روی جلد این سی‌دی‌ها هست! باید این چند روز را با این انکرالاصوات‌های عالم امکان به سر بریم و خلاصه لوس‌آنجلس‌نشینان خوش به سعادت‌شان که حنجره‌های بُلبلین دارند و نوحه‌خوانان درجه یک! J در نظر بگیرید اگر «تام ویتس» نوحه‌خوان بود چه می‌شد!!

*

این نمایش‌گاه عکس گذاردن بازی‌گران سی‌نما هم برای خودش داستانی دارد. البته شاید از سی‌نماگران بدین سو شتافتن زیاد هم حکایت ... با شقیقه نباشد اما به هر حال صنف عکاسان بدفُرم توی ذوق‌اش خورده که آقا جان این حرفه‌ی ماست و کسی حق ورود ندارد. از منظری دیگر اگر این دوستان عکاس حرفه‌ای سخن می‌گفتند توجیه داشت و آن این‌که چرا باید چنین سالن‌هایی با امکاناتی چنین در اختیار «هدیه تهرانی» قرار بگیرد که محبوب و مشهور است؟ چرا همین امکانات برای این صنف فراهم نیست؟ صنفی که شغل و حرفه‌اش همین است! اما از زاویه‌ای دیگر هم خیلی مسخره بود که به محض این‌که «نیکی کریمی» نمایش‌گاه‌اش تمام شد این خانم هم دست‌به‌کار شد! انگار چشم‌و‌هم‌چشمی این‌جا هم ول‌کن خانم‌ها نیست!(با پوزش از بانوان محترم اگر ما مردها چنین می‌پنداریم!!)

*

ضمنن جناب «شهیارخان قنبری» در آخرین برنامه‌اش باز برداشت حمله‌ای مسخره کرد به دو «محسن» یعنی آقایان «مخملباف» و «سازگارا» که در شماره‌ی پیش روی «اپیزود» یادداشتکی نگاشته‌ایم اگر مورد قبول درگاه مخاطبان قرار گیرد!!شاعر گفته:

قلب من اندازه‌ی مُشت منه

مُشتمُ برای تو وا می‌کنم

*

ضمنن این کارتُن بالا هیچ ربطی به مطالب نگاشته شده ندارد و این بلاگ هیچ مسئولیتی ندارد در مورد صاحب اثرش!

*

88/9/26

Tuesday, December 1, 2009

امان از شهر بی‌کتاب

خوب‌ام به لطف آفتاب هر روزه اما کجاست شبِ تیره به قول نیما که بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟! از روزی که به لطف «گودر» این ستون سمت راست «تازه‌ها» را راه انداختم خواننده‌ی بلاگ‌هایی شدم و خلاصه هم چیزهایی آموختم و هم فهمیدم که بعضی‌ها از فضای بلاگ برای حرف‌های خاله‌زنکی بیش‌تر استفاده می‌برند تا حرفی که مفید دیگران هم باشد. بلاگ‌هایی که فقط گوش می‌خواهند که بشنوید امروز ما چه کردیم و چه گفتیم و کجا بودیم؟! شده دفترچه‌ی خاطرات‌شان و البته حیف وقت که آدم بنویسد دیروز مثلن توی صف تاکسی بوده و هیچ نتیجه‌ی منطقی و خلاصه هیچ تجربه‌ای به شما ندهد! البته که کسی را ملزم نکرده‌اند که آن‌جا را شما عموجان بخوان!

*

اما بسا لذت می‌بریم از بلاگ‌هایی که دست‌کم موسیقی و فیلمی به شما معرفی می‌کند و حالا گه‌گاهی هم از روزمره‌های‌اش بنویسد تازه چیزی به شما افزون می‌کند تا کم کند. خلاصه از آن‌طرف هم پلیس اینترنت به همت برادران انشاالله حساب همه را سرویس خواهد کرد و مبارک‌ها باشد. دیگر این‌که اگر وقت‌تان ارزش دارد «این‌جا» را نخوانید! نگو نگفتید!

*

ضمنن هیچ دقت کرده‌اید سال‌هاست یک کتاب درست و حسابی دست‌مان نگرفته‌ایم و هی و هی پای نت هستیم و فیلم‌های روز؟ گاهی چشم می‌دوزیم و حسرت به دل کتاب‌هایی می‌شویم که خروار خروار در کتاب‌خانه یا کُنج خانه در انتظار خوانده شدن‌اند! خداوند قسمت طواف کتاب‌ها را نصیب همه‌گی کناد!

*

1388/9/10

Saturday, November 21, 2009

داغ انیرانی بر پیشانی ایرانی

نکته‌نوشته‌ی زیر در شماره‌ی جدید «اپیزود» منتشر شده است!

***

هر باری که در بلاگی یا سایتی چنین «پست‌هایی» می‌بینم حال‌ام بدفُرم بد می‌شود. شال و کلاه می‌کنم و با این حس ناسیونالیستی بدترکیب می‌خواهم مبارزه کنم. خواه چه باک که دیگران بگویند که بنده میهن‌فروش‌ام و تعصب میهن ندارم. آخر یک روزی باید گفت که ما ایرانی‌ها(حالا بماند در این‌که به‌راستی نژادمان ایرانی است یا نه!!) آن‌قدرها هم تحفه‌ای نبوده‌ایم. قبول دارم که در زمان‌های بسیار دور به نسبت دیگران کارمان درست‌تر بود اما از دوره‌ای، شیرازه‌ی کار از دست‌مان در رفت و کار دست خودمان دادیم. باز هم این به طبیعت وجودی انسان‌ها(جایزالخطا بودن) برمی‌گردد و نه به این‌که ما ایرانی بودیم و آن‌ها انیرانی!

مدت‌هاست در فضای بلاگ‌ها و سایت‌های ایرانی و حتا تی‌وی‌های بیست‌و‌چهارساعته بحث پیرامون تاریخ ِ هجوم اعرابِ تازه‌مسلمان به ایران است! رُخدادی که در زمان ساسانیان و هنگام پادشاهی «یزدگرد سوم» به وقوع پیوست. البته این حمله، اولین هجوم بیگانه‌گان به ایران نبود که طومار پادشاهی ایران را درنوردید. پیش از این هم در زمان «داریوش سوم» هخامنشی «اسکندر مقدونی» فرزند فیلیپ، پادشاهی و امپراتوری ایران را دست‌خوش نابه‌سامانی و درنهایت سرنگونی کرد.

حدود هفتصد سال بعد از حمله‌ی اعراب، باز هجوم مغولان از شمال شرق، کشور را دچار قحطی و جنگ‌زده‌گی کرد و آثاری برجای گذاشت که برای ایرانیان ضرب‌المثل در گفتارشان شد! اما چه شد که در بین این سه هجوم بزرگ فقط و فقط هجوم اعراب تازه‌مسلمان به ایران مهم جلوه کرده است؟! چرا کسی از هجوم مغولان و یونانیان گله ندارد؟ آیا تخریب «تخت جمشید» که امروز مایه‌ی فخر و مباهات‌مان شده به دست اسکندر مقدونی یا کشتار وحشیانه‌ی مغولان در طول صد سال به رگ غیرت ما ایرانی‌ها برنخورده است؟! یا نکند فکر می‌کنیم چون حمله‌ی مغولان باعث فروپاشی خلافت بنی‌عباسیان و برچیدن خلافت بغداد و در نهایت اعراب و بیرون کردن خلفای مسلمان و از رونق افتادن کار و بارشان بوده، پس هیچ عیب و ایرادی ندارد؟! یا این‌که حکومت سلوکیان که اسکندر باعث و بانی ازدواج دختران دربار ایرانی با سرداران‌اش شد و ناموس‌مان را حفظ کرد و خلاصه سیاستی به خرج داد تا ایرانی‌ها را از انتقام بازدارد، هیچ ایرادی نیست برآن؟ یعنی فتح و به آتش کشیدن یک شاه‌کار تاریخ انسانی(تخت جمشید) که قریب 190 سال برای ساخت و تجهیز آن صدها هزار ساعت انسان از گوشه گوشه‌ی امپراتوری ایران باستان وقت و هزینه صرف‌اش شد و به یک چشم‌برهم‌زدنی به اشاره‌ی معشوقه‌ی اسکندر(تاییس) در آتشِ هوس‌شان سوخت هیچ مانعی و اشکالی در مقایسه با هجوم اعراب ندارد؟!

سوالات بی‌شماری است که نشان می‌دهد ما ایرانی‌ها علاقه‌ی خاصی داریم که با اعراب دربیفتیم. جالب‌تر این است که دین و مذهب رسمی مملکت از همان اعراب گرفته شده است و برای‌مان چه اندازه مهم است. در سه هجومی که در بالا اشاره کردم نژاد و خون ایرانی‌ها به مرور زمان دچار تغییراتی شد و امروزه کم‌تر کسی می‌تواند مُدعی شود من یک ایرانی ناب و خالص‌ام! هجوم یونانی‌ها و رومی‌ها در قبل از اسلام و هجوم اعراب و مغولان باعث تغییری بنیادی در نژاد ایرانی‌ها شد که امروزه چه خوش‌مان بیاید یا نه، هم ترک‌نژاد داریم( بحث آذری‌زبانان جداست) که ازریشه‌های مغولان هستند و هم عرب‌نژاد که دیگر نیازی به بیان‌اش نمی‌بینم. مسئله‌ی نژاد را از آن‌رو پیش کشیدم که بگویم بحث پیرامون این‌که ما کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده‌ایم و بی‌خود و بی‌جهت خود را نواده‌گان «کورش بزرگ» و... می‌دانیم به جوکی بس خنده‌دار بیش‌تر شباهت می‌برد تا حقیقتی علمی و منطقی!!!!

نگارنده می‌پذیرد و باور دارد که هر کس در دایره‌ی این مرزِ باشکوه است فارغ از هر نژاد و قومیتی وظیفه دارد از کیان و خاک‌اش پاس‌داری کند اما حق ندارد تاریخ را نبش قبر کرده و قومی و ملتی را خوار و حقیر بشمارد. این مسئله را از این رو عارض می‌شوم که یک ایرانی با اصالت هیچ‌گاه خود را برتر از دیگران نمی‌داند و همه را برابر می‌خواهد. فراموش نکرده‌ایم که در ساخت بنای عظیم و باشکوهی چون «تخت جمشید» از معمار و مهندس و کارگران، همه و همه از سراسر امپراتوری بزرگ ایران که یک سرش سرزمین هند کنونی بود و یک سرش تا مرزهای یونان باستان، نیرو بسیج شده بود و در کنار هم چنین بنایی را به یادگار گذاشتند. اگر همت مردان و زنان از نژادها و زبان‌های مختلف نبود ما ایرانی‌ها امروز باید به چه چیزی فخر می‌کردیم؟

آیا نقش و نگاره‌های موجود در کتیبه‌های تخت جمشید که از سراسر امپراتوری نشان دارد، و مردم هدایایی به رسم احترام برای شاه‌شاهان آورده‌اند نشان از وحدت و رعایت حقوق ملت‌ها ندارد؟ دقیقن ایران آن روزگار مدلی مانند ایالات متحده‌ی امریکاست! در این کشور از هر نژاد و ملتی در ساخت و بنای آن امروزه سهمی انکارناپذیر دارند. از این‌روست که امریکا امروز یک ابرقدرت است و ما را به یاد اولین و بزرگ‌ترین امپراتوری بشر یعنی ایران می‌اندازد!

اگر چنین نبود منشور حقوق بشر کورش بزرگ، امروز محلی از اِعراب نداشت که ما بدان فخر بفروشیم!! در همه‌‌ی احوال و زمان‌ها ایرانیان برای هم‌نوع خود احترام و حقوق مساوی برقرار کرده بودند و چه خوش گفته است شیخ اجل سعدی شیرازی: بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند!

بحث حمله‌ی اعراب و کشتار و جنگ و خون‌ریزی آنان و سیطره‌ی قریب به هفتصد ساله‌ی بنی‌عباس بر مُلک ایران، و امروز نبش قبر کردن 1400 سال پیش و گفتن و نوشتن از ددمنشی و اعمال غیرانسانی آن فقط و فقط تخم کینه کاشتن و اولویت‌ها را به فراموشی سپردن است و لاغیر... اولویت امروز ما گرچه با آگاهی از گذشته و گذشتن از خطاهامان باید صورت پذیرد و آزادی و برابری به جای این کینه‌ها مدنظر قرار گیرد. اما به گذشته رفتن و اشتباه قومی را امروز به پای فرزندان آنان نوشتن یک کار بزرگ غیراخلاقی‌ست برای کسانی که مدعی نژاد پاک ایرانی هستند! اگر امروز همان حمله و در نهایت دین اعراب باعث و بانی روزگار سیاه‌تر از پیش‌مان شده است مشکل از دین نیست! مشکل از حاکمانِ بی‌وجدانی‌ست که کم از مغولان و سکندران ندارند! وگرنه دین "اسلام" به نوبه‌ی خود در جایگاه و در خلوت هر انسان مثل سایر ادیان دیگر است! امروز دو دسته دشمن خونی "اسلام" شده‌اند! یکی حاکمان بر تخت نشسته‌ی نادان و دیگری روشن‌فکران و مُدعیان ایران‌شناسی که گمان می‌کنند این دین همه‌ی هستی و دنیاشان را بر باد برده است! در نتیجه با منطق غلط و سفسطه‌بافی سعی در رد آن و نشاندن دین و مرام خود دارند. ما با دین و مرام هر کس به احترام باید بنگریم ولو این‌که خدا را بنده نباشد! چه رسد به "اسلام" و پیروان زرتشتی که جایگاه و احترام‌شان مثل باقی ادیان است.

پیش از این هم نوشتم اگر بیگانه‌گانی در قرون گذشته بر این میهن تاخته‌اند، به یک اندازه جور و جفا کرده‌اند و عرب و مغول و... هیچ تفاوتی از جهت اعمال و رفتارشان ندارند. مگر نبود درمقطعی از زمان سیطره‌ی مغولان که کشور حتا تا مرز بودایی شدن پیش رفت؟؟!! آیا کشوری که تا مرز بودایی شدن پیش می‌رود و باز هم به دین اسلام عقب‌گرد می‌کند می‌توانیم مدعی شویم که این کشور با زور و ضرب شمشیر در طی قرون مسلمان شده است؟ آیا ایرانی‌ها نمی‌توانستند در فرصتی که پیش آمده بود به مسلک و دین ابتدایی خود(زرتشتی) بازگردند؟ اگر چنین بود که نباید همین تعداد قلیل زرتشتی را هم در مرکز ایران می‌داشتیم؟ کسی بر آن‌ها آیا زور و شمشیر روا نداشته است؟ پس این توجیهات مسخره که ایرانیان با زور و ضرب شمشیر مسلمان ماندند از کجا آمده است؟ دقت کنید نوشتم مسلمان ماندند!! و نه مسلمان شدند!! مسلمان شدن ایرانی‌ها را می‌شود به ضرب و زور شمشیر و حمله اعراب توجیه کرد اما مسلمان ماندن‌مان از چه رو بوده است تا جایی که مغولان بودایی‌مسلک هم به اختیار و دعوت ایرانی‌ها مسلمان می‌شوند؟ مسلمان شدن مغولان را چه‌گونه می‌توان توجیه کرد؟ همینانی که امروزه در شهرهای مختلف و بزرگ‌مان زنده‌گی می‌کنند و چه بسا هم‌میهنان و هم‌شهریان ما هستند! چه بسا هنرمندان و خالقان بزرگ‌مان هستند و فقط یک نمونه‌ی ساده دست‌تان بدهم و دیگر خودتان تحقیق کنید که نام خانواده‌گی «شاملو» از چه تیره و نژادی‌ست؟؟ با این توضیح کوچک که نگارنده بعد از «حافظ» او را بیش‌تر از باقی شاعران‌مان دوست می‌دارم و خود او(شاملوی شاعر) در مصاحبه‌های‌اش هراسی نداشت که از تیره و نژادش سخن بگوید. روح‌اش شاد!

*

1388/8/30

Sunday, November 8, 2009

شناس‌نامه‌ی یک بُغض

بُغض را کیست که این روزها نداشته باشد! پس شناس‌نامه‌ی این بُغض را گشودم. «شناس‌نامه‌ی یک بُغض» را بخوانید.

*

دیگر این‌که بعضی اراذلی که معلوم نیست از این پنجره چه طلب‌کارند با پیام‌های حقیرشان، زحمت خود می‌دارند! بروند در آشغال‌خانه‌شان بچرند که این خانه با آن‌ها کاری‌اش نیست!

*

در پرسه‌ی موهای تاریک‌ات که بافته‌ای

در روزهای‌ام، در کنار آغوش‌ام

بغلی وا کن برای بوسه‌های روشن‌ات

شیرین‌ترین خواب فرهادم!

*

در جواب نامه‌های شبانه‌ام

قلبی بگشا چون شرابی

بنوشان‌ام بوسه‌های کودکی را

قشنگ‌ترین عطرِ ناب گیلاس‌ام

*

فوران‌ام کن، فواره‌ی شب‌ام

فوران‌ام کن، مهربان شرم‌ام

فوران‌ام کن، گیلاسِ گرم‌ام

فوران‌ام کن، آغوش ساحل‌ام

*

شبانه‌ترین بهانه‌ی هر شب‌ام

فوران‌ام کن در تاریک‌ترین دالانِ تن‌پوش‌ام

فوران‌ام کن

فوران‌ام کن

شیرین‌ام

فرهادم

خواب‌ام کن

به روشنی

آب‌ام کن

...

*

1388/8/18


Wednesday, November 4, 2009

لب‌خند ژکوند

شبیه همان غول ِ دودی سریال «لاست» بود و داشت خفه‌ام می‌کرد با آن هاله‌ی ترسناک‌اش! انگار داشتم نفس‌نفس می‌زدم. زمین لرزید و به شدت داشتم تکان می‌خوردم. از جا برخاستم و به سمت در دویدم. باز می‌لرزید. به‌شدت ترسیده بودم. دل‌ام جوری بود و انگار از تاریکی ترسیده بودم. شهر داشت روشن می‌شد. صداها داشت بلند می‌شد. خدایا کابوس می‌دیدم یا آن غول غرش‌کنان سمت من می‌آمد؟ سلفون‌ام را دست‌ام گرفته بودم و اما فایده نداشت! خطوط رابطه قطع بود. تابلوی کوچک «لبخند ژکوند» یا همان مونالیزای داوینچی هم افتاده بود و لبخند به‌چهره نداشت!

1388/8/13

Saturday, October 31, 2009

اپیزود

نُخست این‌که بهتر دیدم زین پس فونت نوشته‌های‌ام را تغییر دهم و به گمان‌ام اندازه‌ی این قالبی که دارم همین را می‌خواهد! دیگر این‌که «اپیزود» این هفته را از دست ندهید! بنده هم مطلبی دارم در باب «نامجو» که بیش‌تر در مورد کار اخیرش خاصه ترانه‌ی نامتعارف «بی‌نظیر» است.

*

1388/8/9

Friday, October 30, 2009

88/8/8




«بر مدار یک تاریخ»

*

امروز روز ِ هشت است. 4 عدد شبیه به هم در سه جایگاه مختلف. بی‌این‌که هر کدام‌شان به‌دیگری فخر بفروشد من در جایگاهی بالاتر هستم. جادوی اعداد را در این روز نمردیم و دیدیم. امروز حتا برابر شده با میلاد امام هشتم شیعیان! بی‌این‌که بخواهم از دیدی مذهبی به این مقوله بنگرم به هر حال اتفاقی شگرف است.

*

از طرفی ایرانیان قربان‌شان بروم آن‌قدر از چیزی هیجان‌زده می‌شوند و خلاصه آن‌قدر از آن حرف و بحث بیرون می‌کشند که آش را شور می‌کنند. یکی هم شاهِ‌شاهان «کورش بزرگ» که عملن در این چند سال به انحا مختلف در رسانه‌ها مطرح شده و درباره‌اش افسانه‌سرایی کرده‌اند. نگارنده با بُت‌پرستی در هر شکل‌اش(چه مذهبی، چه غیر مذهبی) مخالف‌ام! چه معنی دارد آدم راه و بی‌راه از هر چیزی آن‌قدر سخن بگوید تا حال‌ات را به هم بزند.

*

یکی هم این آقای «یوسا» نویسنده که آن‌قدر در باب کتاب «عیش مُدام» از آن نقل‌قول آوردند و نوشتند که آدم حال‌اش بد می‌شود. باباجان این‌همه نویسنده و شاعر و زهرمار... چه شده گیر داده‌اید ای جماعت به «یوسا»ی بی‌چاره؟! "واقعن که" به قول عزیزمان!! آدم با خواندن این نقل‌قول‌ها لج‌اش می‌گیرد که دیگر همان یک رُمانی که از این آقا دارد و سال‌ها پیش قبل از معروف شدن‌اش خریده را هم دیگر طرف‌اش نرود و خلاصه یک دهن‌کجی بکند به این «سوربُز» آقای «یوسا»!!

*

شنیدم و خواندم که آقای «عطاا... مهاجرانی» در بلاگ‌شان نوشته‌اند که من هم چون «میرحسین موسوی» به "جمهوری‌اسلامی" نه یک کلمه کم و نه یک کلمه بیش معتقدم! خواست‌ام بگویم دمت گرم آقا! دست مریزاد! جواب خوبی‌ست به این ملت جَوزده‌ی ایرانی‌مان که تا تَقی به توقی می‌خورد می‌خواهند یک شبه ره صد ساله بروند!! از بس بی‌سوادیم! سواد هم به این مدارک P.HD نیست که راه‌به راه به دیوار زده‌ایم و فخر می‌فروشیم. سواد به آن مغزتان است که به وقت درست سخن بگویید و به وقت‌اش گلیم‌تان را از آب بیرون بکشید. کمی از هر علمی چیزکی بدانید. خاصه علوم انسانی که مگر نمی‌دانید رهبر معظم چه فرموده‌اند؟! اگر کمی شعور داشتیم می‌فهمیدیم که این علوم انسانی خیلی خیلی مهم است که انگشت مقام روی‌اش قرار گرفته تا من و شما بی‌هوش‌تر از همیشه شویم. آقاجان شما اول از ظرفیت همین قانون‌اساسی‌ات استفاده بفرما، "جمهوری ایرانی" پیشکش‌ات! من واقعن بعضی وقت‌ها حیرت می‌کنم از این جَوزده‌گی جماعت ایرانی! همین جَوزده‌گی سی سال پیش بود که از اساس در مملکت آن کار دیگر کردند! آقاجان جَو نگیردتان تا مملکت را به... بدهید!! از ما گفتن بود.

*

از جَوزده‌گی نوشتم و مثال بارزش این خانم «هنگامه افشار» در تی‌وی «پارس» که از بزرگی و زیبایی «کورش» دارد سخن می‌راند و عملن برنامه‌اش شده یک طنز سیاسی-اجتماعی! می‌گوید ایرانیان باستان چون بینی با انحراف را نشانه‌ی زیبایی می‌دانستند پس کورش زیبا بوده است چرا که بینی بلندی با کمی انحراف داشته است. یادمان باشد اگر بینی بلندی با کمی انحراف دیدیم، بگوییم چه زیباست!!! مسخره کرده‌ایم هم تاریخ‌مان را، هم خودمان را... بعد هم گیر می‌دهیم به شیخ و شاب که آقا این از «حلیه‌المتقین» سخن می‌گوید و فلان و بیسار و... خودمان که منبر گیرمان بیاید شورترش می‌کنیم! این عقب‌مانده‌گی نه از دین است و نه از... بلکه از ایرانی‌بوده‌گی‌مان و جَوزده‌گی‌مان است!

*

1388/8/8

Monday, October 12, 2009

مدار صفر درجه


«در مدار بلاگ‌ها»

*

از روزی که بلاگ‌ها پا گرفتند و مثل نوزادان تاتی تاتی کردند و خلاصه انقلابی شروع شد در این مجازستان، هر که به فراخور سلیقه و دغدغه‌های‌اش به این کُنج خزید و خلاصه با توجه به جو بسته و سترون میهن بهترین رسانه را در زدن حرف‌هایی دید که در روزنامه‌ها یا مجلات کشور مجالی برای آن نبود.

*

کار بدان‌جا رسید که مسائل خصوصی و تخت‌خوابی هم مجال و فضایی یافت که مطرح شوند. کسانی از تجربیات هم‌خوابه‌گی‌هاشان با فلانی و بهمانی(خواه در خیال یا واقعیت)می‌نوشتند و بلاگ‌هایی پو.رنو هم شکل گرفت. از سال82 خورشیدی که فیلتراسیون بلاگ‌ها و سایت‌ها آغاز شد، دست‌رسی هم به این‌گونه بلاگ‌ها هم کم‌تر و کم‌تر شد. دیگر کار به‌جایی رسید که کسی خواننده‌ی این مسائل نبود. اما بودند و هنوز هستند بلاگ‌ها و سایت‌هایی که علاقه و دغدغه‌ی خاصی به صک.ص دارند.

*

چند روز پیش یکی از این سایت‌بلاگ‌های معروف از خوابیدن با 12 نفر نوشته بود که به قول خودش مثل رُمان آقای «مارکز» از آن یاد کرده بود. ایشان در تجربه‌ی آخرش به تلخی از آن یاد کرده بود. او نوشته بود که اسامی همه‌ی آنان که با او خوابیده بودند را یادداشت کرده و جوری در پایان از آن یاد کرده بود و خودش را به «مارکز» وصل کرده بود که انگار رسالتی بزرگ را به انجام رسانده است. البته چاردیواری اختیاری ایشان است و مختارند هرچه می‌خواهند بنویسند و من و شما می‌توانیم خواننده‌اش باشیم یا نباشیم...

*

برای شخص بنده عجیب جایی بود که این آقا در چند ماه گذشته و دقیقن بعد از اتمام انتخابات چنان از وقایع اخیر می‌نوشت و چنان هم‌بغض ایام بود که من گمان کردم دیگر یکی از وبلاگ‌های جدی این اواخر هستند. حال یهویی(به قول نسل امروز) در یک پُست شخصیت و اخلاقی را به نمایش می‌گذارد که اصلن با طبیعت پیش از این‌اش سنخیت و نزدیکی نمی‌بینم. به هر روی من مخالف با شخصی‌نویسی یا از این‌گونه مسائل یاد کردن نیستم اما هر فضایی که نمی‌شود به این مسائل پرداخت! یا صرفن بلاگ‌تان را پور.نو کنید یا به مسائل اجتماعی-سیاسی بپردازید. این‌گونه پرداختن به نظرم مثل رستورانی می‌ماند که علاوه بر غذا به شما مثلن خدمات پُستی و روادید و... هم ارائه کند!

*

شاید من اشتباه می‌کنم و نگاه‌ام به این مقوله غلط است. نظر شما چیست؟

*

در ادامه‌ی همین بحث چیزی که امروزه در فضای بلاگ‌های فارسی به‌فور بدان مبتلاست، ارو.تیک‌نویسی‌ست. باز هم اشکالی در آن نمی‌بینم اما به‌گمان‌ام فضای بسته‌ی جامعه و اجتماع‌مان خاصه بعد از انقلاب‌اسلامی، جامعه را به سمتی برده که با پیدا کردن یک فضای امن به عقده‌های خود مجالی برای پاسخ یافته است. معروف‌ترین بلاگ‌های فارسی امروزه یک پُست درمیان به بهانه‌ی کتابی، فیلمی، دل به دریای ارو.تیک‌نویسی می‌دهند و خودشان را برهنه می‌کنند. فکر و اندیشه‌شان را در برابر قضاوت خواننده‌گان می‌گذارند. به گمان‌ام این راهی‌ست شاید که باید طی شود. اما کاش این راه به زیبایی و از منظری زیباشناختی بدان نگریسته شود. چند سال پیش در بلاگی و در بخش کامنت‌ها از قول «عباس معروفی» سخنی نوشتم که کسی را خوش نیامد. همه‌ی حرف و حدیث آقای «معروفی» این بود که هُنر آن نیست که شما برهنه‌نویس باشید بلکه مهم این است که زاویه و نگاه شما به شکلی هُنری به آن بپردازد. و گرنه چه فرقی‌ست بین یک نویسنده(در این جا هنرمند) و یک شوفر یا لات محله با دهان‌دریده‌گی‌های‌اش... اما آن شخص به هیچ صراطی مستقیم نشد و گمان بُرد داریم مُچ‌اش را می‌گیریم و به ریش‌اش می‌خندیم...

*

دیگر این‌که آفتی شده این بلاگ‌ستان وقتی هر کس با یک نثر و یک نگاه در دو بلاگ یا سایت می‌نویسد اما با دو نام متفاوت! شما می‌دانید هدف ایشان چیست و به دنبال چه می‌گردند؟

*

1388/7/20

Saturday, September 26, 2009

سنگ ِ پای گرمسار

«به اُفق ِ فردا»

*

حتمن به اُفق فردا، همین مجازستانی که در آن میلیون‌ها انسان از خود گرفته تا مسائل روزشان می‌نویسند، می‌تواند سندی باشد تا مورخان آینده راست و دروغ را از آن بیرون کشند و بگویند این است آن حقیقتی که در پی آن هستید. حتمن امثال هرودوت یونانی و طبریِ خودمان روح‌شان شاد می‌شود که دست‌کم ما توانستیم تاریخ را آن‌گونه که هستیم بنماییم نه مطابق میل خودخوانده‌های پُرغروری که به هیچ احدالناسی جوابگو نیستند الا خودشان که همان هم گمان نکنم!

*

شاهنشاه آریاعلی مهر خودمان هم که چندی پیش دُرفشانی کردند علوم‌انسانی موجب انحراف دانشجویان این حوزه‌ی تحصیلی خواهد شد و توجیه‌شان هم نبود اساتید دین‌دار و توانا در این رشته‌ است! نمی‌دانم چرا بعد از این دُرفشانی‌ها با شروع ترم تحصیلی پاییز مقابله با این رشته‌ها آغاز شد و به فرمان همایونی در رشته‌ی "تاریخ" کتاب «تاریخ شبه قاره‌ی هند» حذف شد. این‌که دانش‌جویان این رشته بسا خرسند شدند بماند که دیگر با واژه‌های بودایی و لغات هندی سروکله نمی‌زنند اما نکته‌ی من این‌ها نیست.

*

نکته‌ی باریک‌تر زمو این‌جاست که دقیقن شبیه ستون‌نویس روزنامه‌ی "کیهان" چاپ تهران خاصه آن صفحه‌ی "نیمه‌ی پنهان"اش که معرف حضور همه‌ی روشن‌اندیشان است چرا که دست‌کم یک‌بار نوازش‌شان کرده و پته‌شان را روی آب ریخته، تا سخنی یا پندی از دهان خوش‌بوی معظم‌له خارج می‌شود، سریعن رژیم دست‌به‌کار شده و به عمل نزدیک می‌شود. یعنی این‌که چراغ سبز یا از جانب روزنامه‌ی حکومت یا از فرمایشات شاهنشاه اگر صادر شد، باید انتظار داشته باشیم تا چند روز آینده جاده آسفالت می‌شود. هر چند جای دیگر ملت را آسفالت می‌کنند.

*

اما مضحک‌ترین شیوه این است که چرا مشاوران این شاهنشاهِ آریایی فکری به حال خودشان ندارند و این چنین تابلو می‌خواهند جاده‌ها را آسفالت کنند؟! آیا این از آی‌کیوی بالای آن‌ها نشات نمی‌گیرد؟؟ وقتی هراس شاهنشاه ایران از بیداری و آگاهی جوانان دانش‌جو در رشته‌های علوم‌انسانی است و برای مقابله‌ی با آن باید اقدام کند چرا مخفیانه اقدام نمی‌کند تا آب از آب تکان نخورد؟! چرا باید زمینه‌سازی کند و این‌همه سخن براند و این‌همه آگاه به مسائل را بیدار کند؟ گفتم که این از آی‌کیوی بالای آقایان است!


و اما گراناز عجب شاعری‌ست ما را... "گراناز موسوی" را می‌گویم. بخوانیم «مترسک» او را:

*

باز سهمِ من از رابطه بوی گندم شد

و هر چه می‌نویسم مال ِ تو

نیستی و گندم در اعصاب‌ام گل می‌دهد

و باز همان کلاغ ِ همیشه

کاه

کاه

می‌کاهد از تن‌ام.

***

نشر سالی – 1381

*

گراناز هم ایران نیست متاسفانه! استرالیاست، چند سالی‌ست! آن‌روزها برای سینما خواندن رفته بود و حالا هنوز هم همان‌جاست! چه بد که نیست!

*

عزیزی دیشب نامه داده بود که سرعت اینترنت افتضاح‌ست! نوشته بود که همین‌جور دارم لعنت‌شان می‌کنم. در دل گفتم میلیون‌ها کاربر ایرانی دارند لعنت‌شان می‌کنند! لعنت بر مردم‌آزاری که بوی گندش هم مشام آدم را بیازارد. از این پس به جای سنگ پای قزوین باید گفت: رو که نیست سنگ پای گرمسارست! با پوزش از هم‌میهنان گرمساری!

*

1388/7/4

Tuesday, September 22, 2009

مرگِ مشکاتیان


«تا ناباورانه پروازِ مشکاتیان»

*

بارها امید داشتم از این لاک خود به بیرون بخزم بل بتوان‌ام سخنی ساز کنم در این پنجره از ایامی که ناباورانه به سرعتی به‌مراتب تندتر از جوی آبی که گذر عمر را باید در آن نگریست. اما نه قدرتی بود در دستان‌ام و نه حوصله‌ای و نه وقتی چندان!

*

مشکاتیان هم پر کشید ناباورانه در ایامی که هفته‌های‌ام با موسیقی سنتی و صدای پُرقدرت «شجریان» می‌گذشت. هم در کنارش «محسن نام‌جو» بود و موسیقی راک! حال مشکاتیان نیست و آخرین بار که «سرو آزاد»ش را شنیدم چند سالی می‌گذرد. دیشب با یادش پوشه‌های صدای «پریسا» را گشودم و دمی با یوسف‌اش دم‌خور شدم بلکه بتوانم صدای سازش را این‌بار با صدای آرام «پریسا» بشنوم.

*

این سال‌ها ناباورانه دارند می‌گذرند و هم نوبت خود را باورمندانه به انتظار نشسته‌ایم هر چند امید به ساحلی داریم ما سبک‌بارانِ ساحل‌ها! از میهن نوشتن‌ام دیگر نمی‌آید چرا که سیاهی‌ها چنان بر آسمان نیلی‌مان رنگ پاشیده‌اند که نیازی به تحلیل من دیگر نیست! دیکتاتورها تنها مانده‌اند و نوبت خود را به انتظاری کشنده تلف می‌کنند.

*

حالا یار از ما هر چند دور است اما به مدد تکنولوژی هر روز در برمان است! زنده‌باد فن‌آوری هر چند دیکتاتورها هر چند وقت‌یک‌بار ما را از هم دور می‌کنند. همه در کنار روزگار پُرآشوب‌مان می‌نویسند و چه خوب باامید به آینده و به عشق زنده‌گی! من هم به این ترانه‌ی «حمیرا» گوش می‌سپارم که آوازش کرده:

*

دل‌ام می‌خواد که امشب، امشب پُرستاره

بهت بگم عزیزم عاشقت‌ام دوباره

باز دوباره، باز دوباره

***

یکی تو فکر عشقه

یکی تو فکر یاره

یکی همیشه مستُ

یکی منم که بی تو بی‌قراره

***

یکی رسید به یارش

یکی در انتظاره

یکی داره می‌خنده

به‌روزگاری که وفا نداره

***

1388/6/31



Saturday, September 5, 2009

هُنر ایرانیان

«تاریخ طبری یا تبری!!»

*

این روزها زمین را به زمان دوختن عادت بسیارانی شده است. خب چه اشکال دارد بگذار چنین کنند. یک پای این قضیه تلویزیون «پارس» است و برنامه‌ی جناب مورخ و همه‌چیز دان «بهرام مشیری» که طرف‌دار کم ندارد. ایشان ضمن اراجیفی در هر برنامه نتیجه می‌گیرند روزی عرب‌ها متمدن بوده‌اند و روزی دیگر پاپتی و بیابان‌گرد و مستوجب آیه‌ی شریفه‌ی خدای خودشان که "بابا جان کدام اسلام و چه کشکی؟!" ایشان با پروپاگاندایی که تخصص ویژه‌ای در آن دارند چنان ضربه به تاریخ و ادبیات پارس‌زبانان آورده و حتا «شه‌نامه» خوان هم شده است. بسا مبارک‌ها باشد.

*

البته که دوستانی هم هستند از شدت بیزاری از رژیم اسلامی با حرف‌های صدمن یه‌غاز آقای «مشیری» موافق‌اند. چرا که منطق ایشان را و صدالبته تحلیل ایشان را درست و بی‌غلط می‌دانند. حضور انور این دوستان عارض شوم که هر تحلیلی از تاریخ، باید بر مبنای هزار و یک شاهد و ادله‌ی منطقی باشد و همین‌جور شکمی نمی‌توان حکم کرد فلانی جانی بوده و بهمانی قاتل. فلان دین مشکل اساسی دارد و بهمان مسلک مشکل عقلانی! چرا که این‌جا نوشته و خلاص! زنده‌یاد "عبدالحسین زرین‌کوب" به تفصیل در کتاب "تاریخ در ترازو" به همین مباحث اشاره دارد و در آن‌جا نشان می‌دهد که بعضی حوادث تاریخی را باید چه‌گونه کالبدشکافی کرد و سند و مدرک آورد.

*

این آقای «مشیری» که بی‌اندازه مدعی مطالعات جامعی در مورد تاریخ خاصه تاریخ اسلام هستند هر بار از «تاریخ طبری» سند می‌آوردند که ببینید پیغمبر اسلام(ص) چه کرده و حضرت علی(ع) چه قاتل و جنایت‌کاری‌ست!! از آن‌طرف از رحمانیت و انسانیت و آزاده‌گی همینان در تاریخ ایشان خبری نیست. فقط ساز را بلدند از سر گشادش بزنند! عده‌ای از مردم ما هم که از جایی دیگر دل‌شان خون است این حوادث تاریخی را که تازه معلوم نیست صحت‌شان درست است یا خیر را باور کرده و ایمان چندین و چند ساله‌شان به باد فنا می‌رود. حال از ایمان که بگذریم از انسان‌هایی شریف از نژاد عرب هم کینه به‌دل می‌گیرند و زین پس هر عرب‌زبانی را به‌چشم دشمن می‌بینند!

*

باید بگویم که تاریخ طبری اول این‌که از سه منبع روایت کرده است. این منابع مورد استناد جناب «طبری» علیه‌رحمه الزامن حرف راست ننوشته‌اند که ما با استناد به‌آن بخواهیم نکته‌ای را ثابت کنیم. هنوز «تاریخ هرودوت» بنا به اقوال بسیاری از مورخان بزرگ از این تاریخ جناب «طبری» مورد اعتمادتر است اما از آن‌جایی که «طبری» خود مسلمان بوده و زاده‌ی "طبرستان" ایران، مورد وثوق امثال مشیری است. البته به این مقوله مسائلی از رذالت‌ها و ستم‌هایی را هم اضافه کنید که از قلم جناب «طبری» نیفتاده است. جناب «طبری» که درود خدا بر او باد، یک تاریخ تحلیلی ننوشته است و فقط روایات را در قضایای اسلامی، از این و آن جمع‌آوری کرده و جایی نظر خودش را از این حوادث ننوشته که به قول این مورخ این مسائل اصلن محلی از اعراب دارند یا خیر! آیا این حوادث درست هستند یا خیر؟ اصلن شما نظر و سلیقه‌ی «طبری» را در این تاریخ ندارید. فقط «طبری» راوی‌ست و تحلیل نهایی را به عهده‌ی آینده‌گان گذارده است و بس! اما در روایت «هرودوت» او می‌گوید که این حادثه سندش موجود است و به‌روایتی منبعی معتبر آن را نقل کرده و خلاصه امضای ایشان پای مسائل هست و خود به گردن گرفته است. هر چند سراسر تاریخ این مرد یونانی هم افسانه و اسطوره‌ها دست از جان پاک‌اش برنمی‌دارند!!

*

حال در چنین بازار پرآشوبی باید دقت کرد و با چشم و گوش باز و بی‌تعصب و کینه، قضاوت کرد که اگر این ادیان ابراهیمی اعم از «کلیمیان» و «مسیحیان» و «مسلمانان» به‌حق نیستند و سال‌ها بلکه قرن‌ها با افسانه سر مردم را شیره مالیده‌اند آیا هیچ توجه کرده‌ایم به مدنیت و تمدن بشری در دوران همین ادیان؟! اگر همین دستوراتی که امروزه می‌گوییم از جانب پرورده‌گار نازل نگشته باعث گشته حتا سر سوزنی مردم آن جوامع از خوی وحشی و ره‌زنی و... دست بردارند نیاییم احکام آن‌زمان را با این زمان که ملت‌ها دارای تمدن و مدنیت هستند مقایسه کنیم و کاسه کوزه‌ها را سر اسلام و ادیان دیگر خراب کنیم. بشر نوعی حال و روز امروزش را می‌بیند و می‌گوید که چه احکام قرون وسطایی داشتند آن‌ها!! آقاجان تو اگر به تمدن بشری و مدنیت رسیده‌ای در گذر ایام و گذشت زمان بوده و لاغیر! یک‌شبه که انسان امروزی نشده‌ای و علامه‌ی دهر!

*

زمان حال با زمان هزاران سال پیش از جهاتی متفاوت است که اگر این تفاوت‌ها در قضاوت‌هامان مدنظر قرار نگیرد، به‌کل اشتباهات فاحشی خواهیم داشت. اگر بخواهم وارد جزییات مباحث شوم مثنوی صدمن کاغذ خواهیم داشت. فقط دوستان را دعوت می‌کنم به دو نکته و آن‌هم مدنیتی که ادیان از خود به‌جای گذاردند و دیگر مسائلی انسانی که هنوز رنگ و بوی انسانی و نویی دارند. امروزه ماهیت بسیاری از احکام برای زنده‌گی بشر، با توجه به آیات و روایت بسیاری که از قرآن موجود است نیست. قصد نداریم از اوامر پلید ولی‌امر دفاع کنیم و بگوییم که مطلقن درست هستند که این حکومت نه اسلامی‌ست ونه جمهوری!!!!

*

فراموش نکنیم که انسان‌ها جایزالخطا هستند و مشکل ما ایرانی‌ها غروربدفرم‌مان است که قرن‌ها منم، منم کرده‌ایم و هیچ‌کجا را هم فتح نکرده‌ایم با این غرور پست انسانی‌مان!!!! هنوز هم این بیماری مالیخولیایی دست از جان‌مان برنمی‌دارد. نمی‌آییم ضعف‌ها و کاستی‌های خود را ببینیم و هی دیگران را انگولک(با عرض معذرت) می‌کنیم که شما از ما دارید تمدن و هزاران حرفی که پشیزی ارزش ندارد. هنوز کسی نمی‌پرسد که جناب «داریوش سوم» چرا مملکت را دو دستی تقدیم «اسکندر مقدونی» کرد و چرا «یزدگرد سوم» آخرین پادشاه ساسانی در جنگ با اعراب با حقارت شکست خورد؟؟!! چرا از خود نمی‌پرسیم ما که تمدن و امپراتوری بزرگی داشتیم نتوانستیم از پس همان عرب بیابان‌گردِ سوسمارخوار به‌زعم بسیارانی بربیاییم؟ و هزاران چرای دیگر!

*

تاریخ‌مان هم شده مثل سریال‌هایی که از تلویزیون "جمهوری اسلامی" پخش می‌شود و هواداران بسیاری هم مجموعه‌ی "افسانه‌ی جومونگ" دارد. یادم هست روزگاری سریالی پخش می‌شد که بعدها فهمیدیم در آن عصر جنگ و بمباران که ملت سرشان گرم بود، چه کلاه گشادی نه تنها در اسم مجموعه سرمان رفته بود که "فقر و فحشا" بود و بلکه "اوشین" شخصیت اول قصه برای بسیارانی از زنان ایرانی الگو هم شد. تا مدت‌ها یادم هست روی انواع و اقسام کالا، یا نامی از این شخصیت بود یا تصویرش... هنر نزد ایرانیان است و بس! شک نکنید! حال هم این آقای "جومونگ" دل‌ها را بدفرم تسخیر کرده و وِل‌کن نیست که نیست!

*

*

1388/6/14

Tuesday, August 25, 2009

تنها مُدارا می‌کنی، دنیا عجب جایی شده

«نام بعضی نفرات»


*

و گاهی بد نیست فضا را عوض کنیم و پرده‌هایی که به دور پنجره‌مان کشیده‌ایم را گردگیری کنیم و از رخوت به‌در آییم. پرده‌ای آبی بزنیم و وقت خواب چنان فضا را تیره و تار کنیم که سلول‌های خاکستری‌مان گمان برند وقت خواب دررسیده و در آغوشی گرم و نرم بیاساییم دمی از روزگار دون‌پرور!

*

یادم آید دورانی که جنگ بود و ترانه‌ای بود که آن روزگاران گمان می‌کردیم آوازخوان ندا می‌زند: «نعنا!!!!» نگو که «نعنا» نبود و «رعنا» بود! خب «رعنا» را در پایان همین پُست برای‌تان آپ کرده‌ام که خواهید شنید. اگر باکیفیت‌اش را دارید که چه بهتر بشنوید شاید شما هم به قلب خاطره زدید و دمی نوش کردید آن‌چه باید! چه حالی به آدم می‌دهد گاهی که «رعنایی» دارد و یک دنیا «نعنا».

*

و باز هستند بلاگ‌هایی که آدم مشعوف می‌شود از خواندن‌شان! چرا که همه‌ی آن‌چه دل‌مشغولی‌های تو هستند و وقت نمی‌کنی ازشان بنویسی را یک‌جا در خود دارند! منهای آن بلاگ‌هایی که خلوت و شکم‌شان را شرح می‌دهند و انگار چه کار سترگی کرده‌اند و انگار چه کشفی که مثلن یاد بگیرید که ما چه جسور هستیم و خلوت‌هامان را به خانه‌هاتان آوردیم و... به گمان‌ام آن مایه‌ای که از این بلاگ‌ها به بیرون دَرز می‌کند شخصیت و عقده‌های فروخفته‌ی این بعضی نفرات است که آدمی را زنده نمی‌کند و می‌میراند. به‌قول «نیما» یاد بعضی نفرات روشن‌‌ام می‌دارد و این بلاگ‌ها می‌میراند! همین است که وقتی در حس و حال آن تصویر بالایی هستی و دل‌ات جنگل خواسته و یک جای دنج برای فریاد و درددل، نفراتی هستند که قوت‌ات می‌بخشند.

*

و برای‌ات بگویم خوش‌بوترین، که من آن‌جا نبودم و این تصویر بالا را از «این‌جا» برداشت‌ام. وقت کردی بخوان این بلاگ را... از همان‌هاست که دوست داری و دارم! همان‌ها که وقت هر دل‌تنگی سوی‌شان دارم دست!

*

یاد بعضی نفرات

روشن‌ام می‌دارد:

اعتصام یوسف،

حسن رشدیه.

*

قوت‌ام می‌بخشد

ره می‌اندازد

و اجاق کُهن سرد سرای‌ام

گرم می‌آید از گرمی عالی دم‌شان.

*

نام بعضی نفرات

رزق روح‌ام شده است.

وقت هر دل‌تنگی

سوی‌شان دارم دست

جرات‌ام می‌بخشد

روشن‌ام می‌دارد.

*

11 اُردی‌بهشت 1327

*

*

این هم ترانه‌ی «رعنا» که تو هم بشنو«نعنا»! اما آوازخوان عالی‌دم‌مان داریوش عزیز هم بی‌ارتباط با این روزها نخوانده که دنیا عجب جایی شده! برای شنیدن‌اش «این‌جا» را کلیک کنید!

*

این هم آخرین یادداشت‌ام در «اپیزود» که خالی از اشکال نیست و فقط تلنگری به آینده‌ی ادبیات و شعر خاصه در نسل سوم است!

*

«نقش هنر و ادبیات در جنبش‌ها»

*

*

1388/6/3