Friday, January 29, 2010

سلینجر



دیشب عزیزی خبر داد که: سلینجر مُرد! امروز ظهر هم دیدم که بلاگ‌نویس‌های ایرانی نوستالژی‌شان گل کرده و نوشته‌اند. کسی ننوشته بود که چرا مُرد! و کسی ننوشته بود چرا سلینجر انزوا را برای خودش مجاز دانست! کسی ننوشت که "داریوش‌خان مهرجویی" از روی نسخه‌ی "فرنی و زویی" پری را ساخت.

*

من اما می‌نویسم که سال‌ها پیش زنده‌یاد "منوچهر آتشی" شاعر معاصر در گفت‌و‌گویی گفته بود که همان‌زمان‌ها یعنی پیش از انقلاب شکوه‌مند "ناتور دشت" را برگردان کرده بوده و بنده بعد از خواندن این گفت‌و‌گو که حالا نمی‌دانم در کدام نشریه بود رفت‌ام ببینم این "ناتور دشت" چه هست! خوردنی‌ست یا نوشیدنی و خلاصه به نسخه‌ی E-Book آن در این سال‌ها دست یافت‌ام که برگردان ایشان نبود و خلاصه فهمیدم جناب "سلینجر"نامی نوشته‌اند. بعدها "پری" را دیدم و فکر کردم این ذن‌بازی‌ها حتمن توی خون "سلینجر" بوده و چون این کارها را ابدن دوست نداشت‌ام اما از فیلم خوش‌مان آمده بود.

*

باز سال‌ها گذشت و "فرنی و زویی" را با برگردان "احمد گلشیری" دست‌مان گرفتیم که تمام‌اش نکرده انداختیم دور! نمی‌گویم سلینجر بد نوشته اما فکر کنم ایشان بد ترجمه کرده خلاصه! چند روز پیش(پیش از درگذشت سلینجر) از جناب "نیک‌فرجام" نسخه‌ی دیگری از "فرنی و زویی" دست‌مان گرفتیم و "نغمه‌ی غم‌گین" را با برگردان "تبرایی" و... که هنوز نخوانده‌ایم... ناتور دشت را هم مدت‌ها پیش چند صفحه خواندیم و باز نتوانستیم جلو برویم... نمی‌گویم مسخره بود اما خدایی "صدسال تنهایی" برای ما جنوبی‌ها خداست!!!! دمت گرم گارسیا مارکز!! خاصه وقتی در فیلم "بهمن مقصودلو" می‌بینی بامداد شاعر این رمان را دست‌اش گرفته و یه‌وری لم داده و می‌خواند دیگر خوش‌خوشان‌ات می‌شود و یاد رمدیوس خوش‌گله می‌افتی و... اما راز انزوای "سلینجر" را اگر می‌خواهید بدانید از «سعید کمالی‌دهقان» این مطلب را بخوانید.

*

بنده هم سعی می‌کنم دوباره بروم به سمت این آقا(خدابیامرز سلینجر) که بدان‌ام چه کرده و چه نوشته! راستی همه‌ی بلاگ‌نویس‌های انگلیسی‌زبان هم چون ما به سمت "سلینجر" خیز برداشته‌اند به گمان‌تان یا ما او را دوست داشته‌ایم و برای‌مان این‌‎‌همه مهم بوده است؟

*

*

1388/11/9

Thursday, January 28, 2010

کنسرت یعنی کشف دوباره‌ی خاطره

اگر در نظر داشته باشیم کنسرت یعنی کشف دوباره‌ی یک صحنه و خاطره به گمان‌ام این کار زیبای «داریوش اقبالی» خدایی حرف نداشت. سرش خوش باد!

*

اگر در موسیقی سنتی آقای «علی‌رضا افتخاری» کیلویی آلبوم می‌دهند هر سال و صدای‌شان خوب است، در کار برگردان و ترجمه هم می‌شود هم‌سو با این حکایت از «مهدی غبرایی» اسم برد. بارها در بین بلاگ‌نویس‌ها از برگردان‌های عجیب و غریب ایشان خوانده‌ام. نمونه‌اش «کافکا در کرانه» کار جناب "موراکامی" که می‌گویند بد ترجمه کرده. از سویی همه از کار خانوم «گیتا گرگانی» در انتشارات کاروان تعریف می‌کنند که همین اثر را به اسم «کافکا در ساحل» ترجمه کرده است. من هم رفت‌ام و همین را خریدم. آقای «غبرایی» عزیز یه‌جورایی از لحاظ تصویری شبیه هم‌کارش آقای «بهرامی»‌ست که چند کار خوب با انتشارات "ماهی" دارد. چلچراغ هفته‌ی گذشته یک گفت‌و‌گوی کوتاهی با جناب «بهرامی» داشت که توصیه می‌کنم بخوانید. مصاحبه‌گر به خانه‌ی ایشان رفته و خلاصه دیده رمان جناب «لئونارد کوهن» روی میزشان بوده و پرسیده قرار است برگردان کنید و گفته دیگر حوصله‌ی برگردان ندارم. و این‌جاست که آه از نهاد «لئونارد کوهن» دوستان برآمده... وای اگر ترانه‌نویس شهر بداند که آقای بهرامی قرار نیست برگردان کند، ایشان به سمت‌اش خیز برمی‌دارند. شک نکنید!!

*

*

1388/11/8

Wednesday, January 27, 2010

ترک‌ها، آذری‌ها و منطق‌شان

سال‌ها پیش جوانی در خانه‌ی ما کارگری می‌کرد که به نقاشی ساختمان مشغول بود. این جوان بعدها فهمیدم به صدای "داریوش اقبالی" علاقه دارد. بنده بعدازظهرها که خانه می‌آمدم می‌رفتم گوشه‌ی اتاق و کاست «آشفته بازار» را در دستگاه می‌گذاشتم و خلاصه حالی به حولی! همه‌ی اتاق‌های خانه به‌هم ریخته بود و در این به‌هم ریخته‌گی خیلی حال می‌داد شما کمی هم ولوم دستگاه را زیاد کنی و مثلن "شمالی" هم بشنوی! سلام آنسه جان و رُزاخانوم!!!!

*

این کارگر جوان یک روزی که ما را دید گفت از داریوش ترانه‌های آذری هم شنیدی؟ گفت‌ام قسم به جوانی‌ات نه!! مگر آذری هم خوانده؟! گفت: خوانده! گذشت تا روزی که شروع کرد خانه را متر کردن و حساب و کتاب کردن که چه‌قدر دست‌مزدش هست و... در همان گفت‌و‌گوی پایانی به من گفت که آذری‌زبان‌ها با ترک‌ها فرق دارند. بعد از سال‌ها دیدم راست می‌گوید آذری‌زبان‌ها قومی اصیل و ایرانی هستند و ترک‌ها مهاجرانی مغول و شرقی که به ایران و بعد به اُروپا رفتند و امپراتوری عثمانی را به‌راه انداختند. من هم به یادگار به این جوان کاستی از داریوش هدیه دادم و خلاصه همیشه یادش در ذهن‌ام ماند. حالا چه شد که به مقوله‌ی ترک‌ها رسیدم؟

*

قضیه‌ی تراکتورسازی تبریز این‌روزها بحث محافل بلاگی شده! مثل «این‌جا» و عده‌ای به رگ غیرت‌شان برخورده بدجور! خب واقعن براساس کدام منطق این تیم آذربایجانی باید این‌همه طرفدار داشته باشد من هم نفهمیدم!!!! فکر کنم خانوم "سحر طلوعی" همین را خواسته‌اند گوش‌زد کنند.

*

اما جوکی که این‌روزها دریافت کردم بی‌راه به قضیه‌ی ترک‌ها نیست و با احترام به همه‌ی آن‌ها و همه‌ی اقوام ایرانی! هر کسی هم جوکی داشت(فقط ناموسی نباشد) با کمال میل اجازه‌ی نشر خواهیم داد. اما جوک:

ترکه می‌ره خواستگاری بهش می‌گن شغل هم داری؟ می‌گه: نه ولی توی خوشه‌ی یکم!!

*

*

1388/11/7

Tuesday, January 26, 2010

خوشه‌ی شاملو کجا و این کجا


این‌جا را فیلتر کردند و جشن‌واره‌ی فجر را هم تحریم که دست‌شان درد نکند. اما این قوم به راه کج رفته تا ثریا می‌خواهد خشت‌ها را کج بنهد؟ الله‌اعلم!

*

جشن‌واره فجر تحریم و از آن‌سو قایمکی به سمت دفتر ریاست‌جمهوری رفتن و با آقای مشایی دیدار نمودن! جدیدن خانوم‌ها "مهتاب کرامتی" و "مهناز افشار" و پیش‌ترها هم "هدیه تهرانی". حالا چرا فقط خانوم‌ها بیش‌تر بدان‌جا در رفت‌و‌آمد هستند را باید زعمای قوم جواب بدهند.
*

این روزها صحبت از "خوشه" است! خدابیامرز «شاملو» نشریه‌ای داشت به اسم "خوشه" و البته که این "خوشه" مجیدجان آن "خوشه" نیست. این خوشه که اکثریت ملت در خوشه‌ی "3" جای دارند قرار است برای‌مان بدبختی ارمغان آورد تا ادبیات! خدا کند این طرح مصیبت هیچ‌گاه روی عمل نبیند که... کارتون بالا فقط یکی از مصیبت‌های "خوشه"‌چینی را نشان می‌دهد.

*

باز خبر آورده‌اند سواران که مهدی‌خان کروبی از سران شجاع جبهه‌ی سبز گفته چون آقا تاییدش کرده، من هم می‌پذیرم. عده‌ای هم شمشیر از نیام کشیده که خون‌ات حلال شد مردک!!!! نمی‌دانم این آقایان یا خانم‌ها یا... از سیاست چیزکی حالی‌شان هست یا نه؟ توصیه‌ی اکید می‌کنم اگر شما هم چنین می‌پندارید مطلب "مسعودخان بهنود" را بخوانید.


1388/11/6

Sunday, January 24, 2010

خوابگرد و من نبودیم پورنو

راست‌اش با فیلتر شدن «خوابگرد» سیدرضا شکراللهی خوش‌حال شدم که تنها نیستم من! آری خوش‌حال شدم که این‌جا پایگاه پورنو نبوده که فیلتر شده بلکه به کج‌رفته‌گان را اذیت کرده و فلان...

*

دیگر این‌که دیشب با دیدن روی گل اردلان خان سرفراز چه خوش‌حال شدم و به یکی دو نفر هم گفت‌ام ببینند. اما بعدش این آقای «فرهودی» مجری معلوم‌الحال بدفرم توی ذوق‌مان زد با اجرای بسیار بسیار بدش! به‌زودی در «اپیزود» از این شب کذایی خواهیم نوشت.

*

دیگر دل‌مان با این مملکت گل و بلبل به چه خوش شود به‌راستی؟

*

*

1388/11/4

Wednesday, January 20, 2010

ای قوم به کج‌رفته

به‌جان خودم چه ساده‌انگارند این طیف منسوب به... که همین‌جور بی‌درنظرگرفتن جوانب امر دست به فیلتراسیون می‌زنند J حالا کجا را دیده‌اید ای قوم به راه کج رفته که من همین‌جور خواهم نوشت از لج‌تان!

*

قوم به راه راست رفته هم بروند بردارند «شهروند امروز» را از دکه‌ها بگیرند و بخوانند و دعایی نصیب این درویش کنند! نه اشتباه نکنید منظورم نشریه‌ی «ایران‌دخت» است که فقط نام‌اش شده این! آخر همه‌اش کاپی همان «شهروند...» است و خلاصه به‌نظرم بهتر هم شده! راست‌اش این فضای نت بدجور یا بدفرم نمی‌گذارد به مظالعات غیردرسی برسیم. خدا آخر و عاقبت مخترع‌اش را خیر ندهد. آخر آدم حسابی چه به مخترع‌اش داری خودت را مشمول تبصره‌هایی کن و به مردم گیر نده!

*

این بنده‌گان خدا بلاگ‌نویسان شهیر یعنی سرهرمس و آیدا برداشته‌اند و فیلم آخر «استنلی کوبریک» را نقد کرده‌اند. البته نقد که نه بلکه نظرگاه‌شان را نوشته‌اند. بروید بخوانید. فقط این‌که بنده این فیلم را سال‌ها پیش که هنوز وی‌اچ‌اس مُد روزگار بود دیدم. نکاتی که به یادم مانده دیالوگ بس بلند فیلم بود که ما هم دست‌مان را گذاشتیم روی دکمه‌ی فوروارد و خلاصه به روایت مخملباف سینما جهان را تماشا کردیم. این‌که می‌گویند مخملباف تاریخ سینمای دنیا را با دور تند دیده‌اند کار من نیست و مسئولیت‌اش با ترانه‌سرای شهر است. J

*

ضمنن من از این فونت "تاهوما" عجب دارم لذتی می‌برم. اصلن این فونت باعث شده که من همین‌جور بدفرم نوشتن‌ام بیاید. امروز هم چند ساعتی تی‌وی «بی‌بی‌سی» بازگشایی شد و دوباره ما ماندیم و صدای خالی! دل‌مان برای این «مسعودخان بهنود» خیلی تنگ شده بود که نامردان روزگار نگذاشتند تصویر زنده‌اش را ببینیم باز! خدایی بهنود بیهقی دیگر است ها! باور کنید به جان خودم.

*

آلن گینزبرگ نه‌چندان بزرگ یک هایکویی دارد به این ترتیب:

*

اگر به نیکسون رای داده‌ای

این‌جا زِر نمی‌زنی

چون تن لش‌ات

در واشنگتن است

*

29 نوامبر1973

*

هایکوهای نسل بیت – برگردان: علی‌رضا بهنام

نشر مینا – اول بهار88

***

مطمئنن واژه‌ی رای در هایکوی بالا یعنی همه‌ی امسالِ ما! مگه نه؟

*

*

1388/11/1

Sunday, January 17, 2010

زکی به جان خودم

به خودم گفت‌ام حالا که این‌ها لج کرده‌اند و می‌خواهند این‌جا هم‌چنان فیلتر باشد و خلاصه حال ما را بگیرند بگویم کور خوانده‌اید!! به جان خودم قسم که کور خوانده‌اید! دیگر از آن لاشه‌ی بوگندوی‌تان که نفس‌مان را بند آورده هراسی نیست و غمی البته... خب معمولن در فاز موزیک هستم این‌روزها بدفرم! از همه‌جا و همه‌کس می‌شنوم. از «میوز» تا «داریوش» و «ستار» و... گفت‌ام «میوز» یاد مراحل تکثیر سلول‌ها افتادم که فازهایی به اسم میوز داشت!! آنسه جان یادت هست؟ راست‌اش من زیاد اهل نقل خاطره و از خود گفتن نیستم مگر به عزیزتر از جان‌ام! حالا هم دارم شرح مبسوطی می‌دهم که زین پس مرتب بنویسم و از همه چیز بنویسم. مثل اهالی دیگر وبلاگ‌ستان که می‌نویسند و از همه‌جا و همه‌کس! من لابد فقط بلدم رسمی بنویسم. روزگاری این آیدای خوش‌گلم می‌گفت: این‌جا سخت می‌نویسی کمی ساده بنویس! ما هم رفتیم و «دادا و دریا» راه انداختیم که مثلن ساده بنویسیم. راه انداختن آن‌جا همانا و دیگر ننوشتن همانا! حالا نه خیلی وقت داشتم این‌جا بنویسم، آن‌جا مانده بود مثلن؟ اصلن کی گفته من سخت می‌نویسم آیدا؟ نه کی گفته؟ والا هر چه کردیم مثل «بیهقی» خدابیامرز بنویسیم نشد! خواستیم مثل «نیما» بنویسیم نشد! خواستیم مثل بهمانی باشیم نشد! خب مثل خودمان نوشتیم دیگر... البته روزگاری مریم عزیز گفته بود مثل خودم می‌نویسم. راست می‌گفت به جان خودم! مریم سلام!

*

دیگر این‌که زین‌پس چون قرار است از همه‌چیز و همه‌کس بنویسیم، فونت این‌جا به سمت «توما» حرکت خواهد کرد. اگر بد شده حتمن خبرم کنید که به نظرات شما بسا احترامات فائقه گذارده خواهد شد. آنسه جان احترامات فائقه درست است؟

*

دیگر این‌که عزیزی دارم که برگردان‌های‌اش حرف ندارد! برای خودش یک‌پا سروش حبیبی است یا بهمن فرزانه یا نجف دریابندری یا زنده‌یاد «مهدی سحابی» به جان خودم! قرار است اگر خدا بخواهد در آینده‌ای نزدیک وادارش کنم چیزکی برگردان کند و بنده‌ی کوچک ویراستارش باشم!

*

راستی این‌جا الان روبه‌روی‌ام «تاریخ هنر» هشت‌جلدی نشر مرکز است و خلاصه شبیه «درجست‌و‌جوی زمان...» پروست است. فقط خواستم بگویم این نشرمرکز خیلی خیلی خوب است. یادش به‌خیر پارسال با حسین حوالی ساعت 9 شب رسیدیم آن‌جا و خلاصه داشتند درش را می‌بستند و کرکره را می‌کشیدند. گفتیم آقاجان نگه‌دار! گفت سیستم را خاموش کرده‌ایم! گفت‌ام ایرادی ندارد دستی حساب کن! پشیمان نمی‌شوی ضمنن این دوربین و خودت هم خواستی بیا ور دل ما تا عکسی بگیریم. این فروشنده آن‌قدر باحال بود و از باحالی ما خوش‌اش آمد که نگو و نپرس! (چه خودشیفته نه؟)

*

خاطره‌ی بالا را همین‌جوری گفت‌ام بگویم تا گنگ و لال از دنیا نرفته‌ام. این چند سطر را هم نوشتم تا به آن آقایان فیلتری بگویم زکییییییییی!!!!

*

1388/10/28

Thursday, January 7, 2010

سرباز اوامر رهبریم

خب به سلامتی این‌جا هم فیلتر شد! دست مبارک‌تان درد نکند! چه کار خوبی کردید! اصلن چه معنی دارد آدم این‌همه سیاسی مطلب بنویسد و بعد هم بلاگ‌اش فیلتر نشود؟! اصلن چه معنی دارد که توهین به سران نظام کند و هم‌چنان راست راست راه برود و بلاگ‌اش فیلتر نشود؟! از فردا هم این‌جا را ردیابی کنید و نویسنده‌اش را به دَرک واصل کنید. اصلن چه معنی دارد کسی بلاگ بنویسد؟! من به عنوان نویسنده‌ی این بلاگ از مسئولین مربوطه از بابت این فیلتراسیون کمال تشکر را داشته و زین پس قول می‌دهم غلط‌های زیادی نکرده و به مقام عظمای ولایت توهینی ننمایم! ضمنن همین‌جا اعتراف می‌کنم که با سرویس‌های جاسوسی انگلیسی و اسرائیلی و امریکایی خاصه موساد و سیا ارتباط داشته‌ام. اما از امشب خاصه امشب که شب جمعه هم هست و درهای برکات خداوندی به روی خلق‌الله باز است، قول می‌دهم سرباز ارزش‌های والای نظام مقدس جمهوری اسلامی و پاسدار ولایت مطلقه‌ی فقیه باشم.

*

1388/10/18

Friday, January 1, 2010

همه جا سایه‌ی وحشت


از آن‌روزی که شاه بیمار‌ِ دل‌رحم(مظفرالدین‌شاه) در فرمان مشروطیت‌اش نامی از توده‌ی عظیم ملت(دهقانان) که 70 تا 75 درصد ملت ایران را تشکیل می‌دادند نبرد، نتیجه، ناآگاهی و بی‌سوادی روزافزونی شد که گریبان همین قشر را گرفت! وقتی قشری از ملت به دید آقایان حساب نمی‌آیند در هیچ دوره‌ای، همین می‌شود که با ساندویچ و ساندیس لَه لَه می‌زنند و ولایت ولایت می‌کنند. حال اگر از این توده سوال شود ولایت چیست درمی‌مانند!!

*

کار خراب‌تر از این حرف‌هاست و امروز چنان این ناآگاهی ریشه دوانده که ملت حتا دین‌شان را باید آقایان تفسیر کنند! هنوز ملت نمی‌داند که کشتن و ضرب و شَتم در هیچ دین و مذهبی روا نیست مگر با قانون قصاص که آن‌هم ابتدا اگر بخشایشی در کار باشد صدها مرتبه پسندیده‌تر از نگاه پرورده‌گاری که می‌پرستیم.

*

کار خراب‌تر از این حرف‌هاست و امروز بازگشته‌ایم به سایه‌ی خدا بر روی زمین و نازک‌تر از گل به مقام همایونی گذارت به کهریزک و... خواهد افتاد. همه‌جا سایه‌ی وحشت و ترس است. ملت هیجان‌زده‌ی ایران در هیچ دوره‌ای از تاریخ نتوانستند بر این روان و روح نازک‌شان غلبه کنند و منطقی قضاوت کنند. یا از این سوی بام افتادند یا از آن‌سوی بام! بعد از قریب50 سال حکومت پهلوی وقتی رژیم برافتاد، باز تن به رهبری سپردند که هر چند ابتدا دین و مذهب‌شان را رسمی‌تر کرد(انگار تا پیش از این مردم دین و مذهب نداشتند) اما آزادی‌های فردی و اجتماعی طبقات دیگر به کنج خانه‌ها و خلوت‌شان رفت! از همان‌روز فقط انگار یک طبقه در این مملکت بودند که مذهبی بودند و دیگر گروه‌ها یا اعدام شدند یا طرد شدند. امروز هم که بقیه محارب هستند و نمازشان قبول درگاه اینان نیست. اما عبرتی که نمی‌گیرند همان‌ست که بهنود در آخرین مقاله‌اش نوشت که شاه(محمدرضا شاه) در واپسین لحظات گفت و دیگر کسی نشنید!!

*

اما امروز باید چه کرد؟ راهی هست؟ امروز باید توده‌های ضعیف و آنان که به رسانه‌های آزاد دست‌رسی ندارند را آگاه کرد. تنها راه همین است و لاغیر...

***

اما دیروز برادر کوچک‌مان باعث شد که بدانیم چه‌اندازه در همین چهار سال فاصله افتاده بین نشریاتی که در زمان «خاتمی» منتشر می‌شد و الان همان نشریات چه‌اندازه غیرحرفه‌ای و سطح‌شان نازل شده است. دیروز عصر برادرمان مشتی روزنامه «همشهری» زده بود زیر بغل‌اش و از کنارم رد شد. گفتم: آهای داداش کجا؟ گفت باطله هستند و توی انباری بودند... گفتم نگه‌دار داداش!!!! اینان را با خون‌دل جمع کرده‌ام و نگاهی به تاریخ آن‌ها انداختم که ضمیمه‌های سال81 این روزنامه بودند و چه پرمحتوا! باور کنید الان که دارم نگاه‌شان می‌کنم برابری می‌کنند با یک فصل‌نامه یا ماه‌نامه‌ی امروزی!

*

هیچ دوره‌ای به اندازه‌ی دوره‌ی خاتمی نشریات پُرمحتوا و خواندنی نبودند. حال با نگاهی حسرت‌بار به روزهایی فکر می‌کنم که مردم تهران "انتخابات شوراها" را تحریم کردند و همین قبیله آمدند و هنوز هم ول‌کن مملکت نیستند. روزی که آقای «افخمی» کارگردان دیروز و نماینده بعد(تهران) به همین سبب از مردم تهران در مجلس شورای اسلامی انتقاد کرد، همین مردم ندانستند این آقا چه می‌گوید حالا باید جان فدا کنند تا کسی را برانند! مردم تهران هم در حق خود بد کردند، هم ما! آن‌روز که هنوز اصلاح‌طلبان ملتمسانه می‌گفتند بیایید پای صندوق که ما هستیم و خیانت در کارمان نیست، نیامدید و روزی آمدید که دیگر دیر شده بود و سهراب دیری بود که پر کشیده بود.

*

حالا منتظر معجزه‌ایم هر چند دل‌مان سبز است. یک معجزه‌ی خاموش به قول «ایرج جنتی‌عطایی»!! راستی دقت کرده‌اید کاور آلبوم آخر داریوش سبز رنگ بود؟ نام‌اش هم معجزه‌ی خاموش؟

*

*

* *تیتر مطلب: "به تکرار غم نیما" از «شهریار دادور»- -عبدی یمینی-داریوش

*

1388/10/12