Saturday, November 29, 2008

شنبه‌های ما


شنبه‌های ما

*

*

امروز که شنبه باشد و طبیعتن جمعه نیست، تازه شماره‌ی هفته‌ی پیش «چلچراغ» را خریدیم و حیرت کردیم چرا دوست‌مان در دکه‌ی همیشه‌گی گفت:«هنوز نیامده»؟؟ حالا هم که آمده مبارک‌ها باشد و هر چند که من یک‌سال و اندی می‌شود همه مطالب‌اش را نمی‌خوانم و فقط آن‌هایی که به سن پیرمردی چون ما می‌خورد مثل «سرگیجه» و «کمیک‌استریپ» و «بخش معرفی کتاب» و... نه انگاری همه‌اش شد. همین‌ها دیگر.

*

راست‌اش من از شماره‌ی اول «چلچراغ» را آرشیو دارم و تا یک‌سال و اندی پیش تا حروف آخر مجله را می‌خواندم حتا آگهی‌های‌اش را... ولی بعد که به وبلاگ «لاو فور...» دچار شدیم کمتر رسیدیم بخوانیم اما همیشه خواندیم واز یک‌سال گذشته به این سو همه‌اش را دیگر نمی‌خوانیم، انگار نسل ما پیر شد رفت...انگاری موضوعی که در شماره جدید «نسیم هراز» در خصوص اختلاف و جدایی نسل ِ دهه‌ی 50 با اواخر دهه‌ی شصت مطرح است. اوائل دهه‌ی شصتی‌ها نگران نباشند، مشکلی نیست با آن‌ها... این شماره‌ی «نسیم هراز» را هم بخوانید بد نیست و شاید رقیبی جدی برای «چلچراغ» باشد... هر چند «چلچراغ» و البته پیش از آن «ایران جوان» پیشروان نشریات «تین‌ایجری» به حساب می‌آمدند!





ضمنن دیشب هم مثل ِ همه‌ی این یک‌سال گذشته به ناگاه «مسعود بهنود» عزیزمان را در برنامه‌ی «شباهنگ» صدای امریکا دیدیم و شنیدیم که از برگردان «خانوم» به زبان انگلیسی سخن می‌گفت! برگردانی که چند ماه گذشته خبرش را به من داد و قرارست در مورد این کتاب چیزکی بنگارم! نه برگردان که همین زبان شیرین پارسی خودمان مثلن!

*

ضمنن این هم نگاه و نوشته‌ای کوتاه به ترانه‌ی خاطره‌انگیز «رازقی» در «اپیزود» و دو مطلب خواندنی دیگر از دوست عزیزم!

*

«رازقی»

*

«القاب هنرمندان»

*

«کشف صدا»

*

*

و اما پرس‌و‌جو مکن! حال‌ام خوب است! تو چه‌طور؟ این تکه هم برای تو از «سیدعلی صالحی»:

*

دیدار ما به همان ساعت ِ معلوم دل‌نشین

تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید

تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!

...

...

*

*

1387/9/9

Thursday, November 27, 2008

هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه



فعلن آسمان ابری‌ست

*

*

عجبا اولین باران پاییزی هم در این‌جا باریدن گرفت و فعلن آسمان ابری‌ست! ما باران ندیده‌ها اگر بخواهیم با باران دیده‌ها(باران در باران شد!!!!) گپی بزنیم و قهوه‌ای عجالتن بخوریم چه شود! امروز وقتی باران بارید آسمان دلم دیگر ابری نبود. بعضی‌ها کلام‌شان سِحر می‌کند! همه‌ی ابرهای دل‌ات را از صفحه‌اش می‌زدایند و خلاص... ولی من هم‌چنان منتظر آن «معجزه‌ی خاموش» هستم. حالا تو نازنین می‌توانی تصور کنی آلبوم جدید «داریوش» مثلن... چه فرقی می‌کند! آن‌که باید بداند می‌داند... فعلن آسمان ابری‌ست...

*

این بلاگ آقای «یوریک کریم‌مسیحی» هم عجب خواندنی‌ست! اگر نخوانده‌اید بشتابید که عمری را تلف کرده‌اید. من یادداشت‌اش در باب "زنی در برلین" اثر «مارتا هیلرز» و پُست دگری در باب "فضیلت ندانستن" را عشق کردم. خاصه این آخری انگاری حرف من بود. خلاصه این یادداشت‌ها را از دست ندهید. یکی از پُست‌های ابتدایی‌اش هم در خصوص «بوکوفسکی» است که محشر است برای دوست‌داران این نویسنده‌ی بزرگ!!

*

«احمد پوری» مترجم نام‌آشنای شعرهای خارجکی، برگردانی دارد از شعرهای «پابلو نرودا» به اسم"هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه!" این اثر را انتشارات «چشمه» چاپ کرده است. شعر زیر یکی از عاشقانه‌های زیبای کتاب است:

*

تو را بانو نامیده‌ام

بسیارند از تو بلندتر، بلندتر

بسیارند از تو زلال‌تر، زلال‌تر

*

اما بانو تویی

*

از خیابان که می‌گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی‌کشانی

کسی تاج بلورینت را نمی‌بیند

کسی بر فرش سرخ ِ زیر پایت

نگاهی نمی‌افکند.

*

و زمانی که پدیدار می‌شوی

تمامی رودخانه‌ها به نغمه در‌می‌آیند

در تن من

زنگ‌ها آسمان را می‌لرزانند

*

تنها تو و من

تنها تو و من، عشق ِمن

به آن گوش می‌سپریم

*

*

1387/9/7

Wednesday, November 19, 2008

I don't know

«برقی از منزل ِ لیلی بدرخشید سَحر»

*

*

*

طبیعی‌ست که دیگر این‌جا(پنجره) را می‌شناسند و گاهی آشناها سر می‌زنند که ببینند حال‌ام چه‌طور است و یعنی می‌خواهند از لحن‌ام پی ببرند که غمین‌ام، کبک‌ام خروس می‌خواند یا مثلن در پروازم یا...

*

نمی‌دانم از لیلی ِ مجنون چه‌قدر می‌دانید؟ کودک که بودیم، می‌گفتند عاشق ِ مجنون بوده و چه و چه... بزرگ‌تر که شدیم گفتند لیلی تازه خیلی هم زشت بود و از مجنون که پرسیدند آقاجان چرا به او دل‌باخته‌اید؟ گفت: شما مو می‌بینید و من پیچش ِمو!! اصلن دیدیم بحث زیبایی ظاهری نیست و... بعدها که لیلی‌خانم زد کوزه‌ی مجنون را شکست، مجنون مدعی شد که ببینید آقاجان چرا کوزه‌ی شما را نشکست؟ پس به من توجه داشته که به شما نداشته و خلاصه لیلی ما اگرچه زشت‌روست اما درونی بس بسیار زیبا دارد!

*

قرار نیست که همه مجنون شوند و لیلی!! مثل بچه‌های امروز که دیگر نه عشقی می‌فهمند و نه بزرگی دارند و نه ... خلاصه از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده!! این از نکته‌ی امروز عشقی که اگر در گوش جوان امروز بخوانی می‌گوید: خُلی آقاجان...

*

حالا دیگر در هر سفر سال‌هاست که این کتاب «سیدعلی صالحی» را با خود برده و صفا می‌کنم! آن‌چنان واژه‌های‌اش وزنی دارد و آهنگی که بی‌این‌که بدانی چه می‌خوانی با واژها گاهی به رقص می‌آیی! اگر نگویم «حافظ» می‌خوانی باید بگویم غزلی را می‌رقصی و مست می‌شوی!

*

می‌آیی همسفرم شوی؟

گفت‌وگوی میان راه بهتر از تماشای باران است!

*

آمده بودم که بگویم ماهی که دارد می‌آید، آذر ماه ِ آخر پاییز است! حدود ده سال پیش در چنین ماهی بود که بعدها داستان و حکایتی برای خودش شد و کتاب‌ها نوشتند و روضه‌ها خواندند و... اما قصه چه بود؟ قصه‌ی «قتل‌های زنجیره‌ای» بود که در هیچ دولتی برملا نشد جز دولت ِ«خاتمی»!! همو که شاید سال‌ها بعد از او بگویند و آینده‌گان راجع به دولت و عملکردش قضاوت کنند! من که می‌گویم بزرگ‌مردی بود که در سکوت فریاد شد و... آری شما دوست من اگر معنای دموکراسی و... را می‌فهمیدی به من مجال سخن می‌دادی...




بازگردم به شاملو! یادم رفته بود که در صفحه‌ی «آبان» تقویم عکس‌های «مریم زندی» نوشته بود:

*

روزی ما دوباره کبوترهامان را

پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

...

...

*

در همین ماه بود که عزیزم گفته بود: شاملو می‌خوانم و طنین صدای‌اش را می‌شنوم، آیا تو هم؟ گفتم‌اش که آری من هم! حال کدام شعرش را خوانده‌ای؟ گفت: «افق روشن!!» نگفتم‌اش که دقیقن در ماه ِآبان هم، همین شعر مزین است به تصویر بزرگش!!

*

اگر موسیقی «چیدن سپیده‌دم» را با آهنگ‌های زنده‌نام و یاد «بابک بیات» دارید، بشنوید که عجیب سِحری دارد این موسیقی! به گمان‌ام موسیقی‌های «بیات» پاییزی هستند خاصه همین اثرش!

*

این را نیز دوباره و چند باره برای تو می‌نویسم اما اینک از حافظه:

*

گفتم چراغ را روشن کن تا اتاق‌ام روشن شود

تو گفتی دوست‌ات دارم و

حادثه دیگر شد

جهانی روشن شد!

*

*

1387/8/30

پانوشت:

____________________

عنوان تیتر نام ترانه‌ای از «سلین دیان»



Saturday, November 15, 2008

داریوش طنینی در تبعید



شماره‌ی بیستم نشریه‌ی اینترنتی «اپیزود» با نوشته‌ای مختصر و نگاهی به فعالیت‌های هنری و اجتماعی «داریوش اقبالی» و دیگر مطالب خواندنی منتشر شده است. لینک‌های زیر را ببینید: ر
*
*
*
*
*
1387/8/25

Sunday, November 9, 2008

مختصری از انتخاب ملت امریکا



«اوباما آمد، شهروند رفت»
*
*

لینک زیر مطلبی است در نشریه‌ی هفته‌گی «اپیزود» که مختصر به انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا پرداخته‌ام.

*

*

«اوباما آمد، شهروند رفت»

*

*

1387/8/19



Tuesday, November 4, 2008

"Diamonds and Rust"


«گورنوشته»

*

*

*

برایم اتاقی بکش
جایی که بتوانم رویا ببینم
رویای جهانی که عادت به دیدن‌اش
داشتم
برایم پنجره‌ای بکش
لطیف و مشخص
و نور زرد را بتابان
از میان
پرده‌های باز
این جایی است پنهان از دید
یک تصویر
یک گورنوشته

*

سطرهای بالا برگردان ترانه‌ای است به اسم « Epitaph » از «مجتبا»ی نازنین دوست خوب‌ام که چند پست قبل لینک‌اش را گذاشتم و با توجه به روزهایی که حال ما ایرانی‌ها در جاهایی خوب و در جاهایی بسیار بد است، به دل می‌نشیند! در بلاگ «دور از چشم خدا» که لینک‌اش در همین گوشه‌ی سمت راست نمایان است، ایشان با یک عرب‌زبان در خصوص یک سریال بحثی داشته و به خوبی و به مثابه یک ایرانی ناب رفتار کرده و چه بگویم از کسانی که ادعای ایرانی بودن و کردار و رفتار درست دارند و دریغ از خویشتن‌داری!! امروزه بحث‌هایی داغ پیرامون شکست ایرانی‌ها در جنگ اعراب در زمان «ساسانیان» دارند و خلاصه هر کسی تئوری‌ای دارد! اما آن‌چه باید منطقی دید و جواب داد، این است که ما حتمن ضعف داشته‌ایم که در برابر اعراب شکست خورده‌ایم!! همان عرب پاپتی و سوسمارخوار که دائمن مسخره‌اش می‌کنیم و از آن‌سو به «کورش بزرگ» می‌بالیم و فرهنگ دوهزارساله‌مان! اما چرا قبول نداریم که ضعفی بزرگ داشته‌ایم که در برابر بیگانه سر فرود آوردیم؟! چرا نمی‌خواهیم بپذیریم که «اسکندر مقدونی» الکی بر «داریوش سوم» پیروز نشد!! «مشنگ‌ترین» پادشاه هخامنشی همو بود که خانواده و جواهرات سلطنتی را با خود به جنگ برد و مورخان به طنز نوشته‌اند انگاری به "پیک‌نیک" خانواده‌گی تشریف برده‌اند!

*

چیزی که در بحث «مجتبا» و «غسان» توجه‌ام را جلب کرد، مدارای او بود! یک ایرانی منطقی که بابت شکست لشکر ایرانی در برابر عرب، فقط متاسف است! آیا باید او را به باد ناسزا می‌گرفت و دشنام می‌داد که برو آقاجان ِ سوسمارخوار و... چیزی که متاسفانه به وفور در بین مثلن ایرانی‌ها جا افتاده و کاری‌اش نمی‌شود کرد! فرهنگ دشنام و ناسزا از قوم و تباری که «اشوزرتشت» را قبله‌ی آمال دارد! واقعن که...

*

این دوست من در انگلیس درس سینما می‌خواند و امیدوارم بتواند جای خالی جنوبی‌هایی چون «ناصر تقوایی» و «امیرنادری» را به شایسته‌گی پُر کند! با آرزوی موفقیت و شادی برای او!

*

از برگردان و ترجمه در ابتدای نوشتارم گفتم و یاد عزیزی به اسم «رُزا» افتادم! این عزیز ما برگردان‌هایی دارد روان و ساده! انگاری ترجمه نمی‌خوانی! از او در نشریه‌ی «اپیزود» بیشتر می‌توانید بخوانید! خوش‌بختانه من تا بخواهید دوست و همراه مترجم در این چند ساله‌ی حضورم بر نت داشته‌ام که خدا روز به روز بیشترشان کند! از «مریم» عزیز و برادرزاده‌های‌اش(مژگان و محمد) گرفته تا «حمید» دوست دیگرم! حالا هم که «مجتبا» و «رُزا»ی عزیز!

*

تا یادم نرفته از «ارژنگ» و شماره‌ی نخست‌اش بگویم! کسی باور نمی‌کرد که «هفت» توقیف شود و کسی باور نمی‌کرد «ارژنگ» جانشین‌اش شود! حالا هم این نشریه را بخوانید و حال‌اش را ببرید! چیزی که در شماره‌ی نخست‌اش توجه‌ام را جلب کرد، لوگوی بسیار زیبای نشریه بود که سردبیر نشریه آقای «مجید اسلامی» در بلاگ‌شان «هفت و نیم» در خصوص آن نظرخواهی راه انداخته بودند و خوش‌حال‌ام که من دقیقن به همین لوگو رای دادم!! روی جلد شماره‌ی اول تصویر جناب «کیارستمی کبیر» است و انگاری دهن‌کجی بزرگی به کتاب «پاریس-تهران» آقایان "مازیار اسلامی و مراد فرهادپور" است! همه‌ی حرف این کتاب این بوده که جناب «کیارستمی» هنرمندی بی‌تعهد است و... چیزی که جناب ترانه‌نویس مدرن همه‌ی زمان‌ها آقای «قنبری» امپراتور ِ دروغزنی و کلک بر آن صحه می‌گذارد! قابل‌توجه ایشان که کتاب را از دست ندهند!

*

در این شماره که هنوز نخواندم‌اش و باید سروقت جرعه جرعه سر کشید، از فیلم «دعوت» حاتمی‌کیا تا کتاب پرفروش «کافه پیانو» تا گفت‌و‌گو با «آندری زویا‌گینتسف» کارگردان فیلم «تبعید» مطلب خواندنی هست!

*

نشریه‌ی دیگری که حیف‌ام آمد از آن سخن نرانم «نسیم هراز» است! با مطالبی بس‌خواندنی از «کنعان» و گفت‌و‌گویی با «پیمان یزدانیان» آهنگ‌ساز خوب ِ فیلم! ایشان را بسیار دوست دارم با اثرهایی شنیدنی و ماندنی! ضمنن برگردان «ترانه علیدوستی» از داستان "آلیس مونرو" که فیلم «کنعان» براساس آن ساخته شده است! ضمن این‌که ترانه‌ی عزیز بدجوری مرا از آگهی‌ای که در بلاگ‌اش پیرامون آلبوم آقای «چاووشی» داد، ناامید کرد و گفتم او به راستی همان ترانه‌ی باکلاس و فرهنگ است؟ بعد پیش خودم گفتم: آیا تا به حال در خلوت‌ات موزیک سطح پایین خدایی نشنیده‌ای و خدای ِ کلاسیک و مدرن و پسامدرنی که به او خرده می‌گیری؟؟ شاید حق با اوست! نظر شما چیست؟

*

خب حالا که حرف ِ «کنعان» شد، پس حتمن مجله‌ی «فیلم» را هم از دست ندهید! آن‌جا هم مفصل پرونده‌ای دارد! قیمت «ارژنگ» هزار و هشتصد تومان و قیمت «نسیم هراز» هزار و پانصد تومان و قیمت «فیلم» هم با رایانه‌ی دولتی هزار تومان ناقابل است! ببینید می‌صرفد که یک «پیتزای پپرونی یا مخصوص» نوش جان کنید یا نشریه بخرید؟ خلاصه از ما گفتن بود!

*

وقتی آدم این نشریات را می‌خواند یک‌جورهایی دل‌اش برای «ناصر تقوایی» و دیگرانی که محروم از کار کردن هستند تنگ می‌شود!

*

راستی انتخابات امریکا هم تا ساعاتی دیگر نتایج‌اش اعلام می‌شود! من که به «اوباما» رای داده‌ام! البته خیلی دوست داشتم به جای «اوباما» «هیلاری کلینتون» باشد! منهای آن صحبت‌اش در خصوص ایران که قرار بود محوش کند و... خلاصه من «کلینتون»ها را دوست دارم منهای دختر زشت‌شان!! (با خنده و چشمک)

*

با سلام و صلوات وزیر محترم کشور هم استیضاح شد و از کرسی وزارت پایین کشیده شد!! اگر از من بپرسید می‌گویم ایشان مقصر نیست!! مقصر کسی است که ایشان را به مجلس معرفی کرده است و لاغیر! کسی است که او را اجازه داده تا در دانشگاه کشور تدریس کند!! چرا ریشه را فراموش می‌کنیم؟! امثال آقای وزیر قصوری ندارند وقتی بزرگ‌ترها از او حمایت می‌کنند! با شما هستم آقابزرگ!

*


دوست دارم این ترانه‌ی زیبای خانم «Joan Baez » را بنویسم و از دوستان مترجم بخواهم تا جایی که در توان دارند برای‌ام برگردان کنند:

*

*

I'll be damned, here comes your ghost again

but that's not unusual

it's just that the moon is full

and you happened to call

And here I sit, hand on the telephone

hearing the voice I'd known

a couple of light years ago

headed straight for a fall

As I remember your eyes were bluer

than robin's eggs

My poetry was lousy you said

Where are you calling from

A booth in the Midwest

Ten years ago I bought you some

cufflinks

You brought me something

We both know what memories can bring

they bring Diamonds and Rust

...

...

*

این ترانه طولانی‌ست و به همین‌جا بسنده کردم! این ترانه را ابتدا پیشکش می‌کنم به کسی که برای‌ام ترجمه‌اش کند و بگویم‌اش واقف‌ام به این‌که برگردان ترانه خاصه شعر به زبان مقصد کاری ممکن و مطلق نیست! اما من قناعت می‌کنم به آن‌چه که تو نازنین می‌نویسی! دوم به همه‌ی عزیزان و دوستان خاصه آن‌ها که با نامه دریافت‌اش کردند! و نازنین‌ام «آیدا» که دل‌ام برای‌اش بدفرم تنگ شده و این صفحه را می‌خواند! درتمام مدتی که این پست نوشته شد، این ترانه هم‌سفرم بود از بس زیباست! برای شب زیباست و یاد عزیزان و...

*

«Joan Baez»

*

*

1387/8/15