Monday, August 30, 2010

صدای زنجیر تو گوش‌ام می‌خونه

در وادی ترانه گاه صداهایی وسعت دارند. مانده‌گارند تا دنیا دنیاست. فارغ از این‌که کلام چه باشد یا آهنگ! برای من هم صدای "داریوش" خسته از بار هزاران ساله‌ی ظلمی‌ست که بر مردمان میهن آوار است. گاه جنس صداست که نماد اعتراض به ظلمی‌ست که هم‌چنان ادامه دارد. مرهم خسته‌گان دربندی‌ست که آزادی را بر لبان برآماسیده فریادند به‌قول شاملو.

*

اما وقتی کسانی هستند هنوز که هوای‌ات را با تبریکی دارند، حال‌ات بی‌اندازه خوش می‌شود.

*

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

*

یک غزلی دارد "شهیار قنبری" که عاشق‌شم! غزل "کوچه باغ" یا همون "مارو باش" که یک جورایی حرف دله. خودتان بروید بردارید کتاب "حوض در من" را و این غزل را دکلمه کنید ببینید حال می‌آیید یا نه! چه روزگاری داشتیم به علی. حالا مانده‌ام این کلیپ محشر "تمام من" چه کرده با من و ما و آن دخترک گل‌سرخ به‌دست در کلیپ چه ناز است و بگویم‌تان دیالوگی که ابتدای این کلیپ بر لبان داریوش نشسته انگار پیش‌بینی مرگ بزرگ‌آهنگ‌سازمان "عبدی یمینی"ست.

*

سفر زیباست حیف که کوتاهه. تو فکراتو کردی؟ سفر که فکر نمی‌خواد، من باید برم.

*

89/6/8

*

تیتر مطلب: ایرج جنتی‌عطایی

Saturday, August 28, 2010

من شاعرم از شلیک به شاعر شرم‌تان باد

تیتر مطلب از آن من نیست. لورکا هفتاد و چهار سال پیش به بازجوی‌اش گفت. در زمانه‌ای که فرانکوی فاشیست اسپانیا را خوار و ذلیل کرده بود. هنوز هم ترکش‌های فاشیست‌ها در جای جای جهان قربانی می‌گیرد. حالا اسپانیای زیبا می‌خواهد سال‌مرگ او را باشکوه برگزار کند. گزارشی در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی "شرق" به‌تاریخ دوشنبه اول شهریور در همین مورد بخوانید.

*

فارسی وان و از آن نوشتن دیگر لوث شده است. اما فقط نکته‌ای باریک خدمت‌تان عارض شوم. ما کشورهای جهان سوم خاصه ما ایرانی‌ها پس از سی سال عقده‌ی حقارت در بیش‌تر زمینه‌ها کارمان رسیده بدان‌جا که در تلفن و ای‌میل و فلان‌جا از هم می‌پرسیم فارسی وان می‌بینی؟! یادم هست دهه‌ی پنجاه و شصت خورشیدی خودمان که فیلم‌های هندی پُرآب چشم، بازاری معرکه در ایران داشت و فیلم‌های بی‌شماری از روی آن‌ها ساخته می‌شد که لقب فیلم‌فارسی گرفتند. نکته این است که کشورهایی چون امریکا برای بیننده‌گان‌شان "لاست" می‌سازند و ما ناگزیریم در شبکه‌های فارسی‌مان فارغ از این‌که از کجا تغذیه‌ی مالی می‌شوند حالا شما بگیر آقایی به اسم حاج کمیل یا ایکس چه فرقی می‌کند برای‌مان سریال‌های عاطفی – خانواده‌گی جور می‌کنند و از آن‌جایی که تاکنون از این محصولات کم‌تر در معرض دید هم‌میهنان بوده آب از لب و لوچه‌مان همین‌جور سرازیر است. بی‌این‌که افه بیایم من که بیننده‌اش نیستم.

*

حالا هم کسی اگر بیننده این‌جور مسائل هست دست‌کم روزنامه‌ی شرق و شبکه‌ی خبری "بی‌بی‌سی" خاصه برنامه‌های "پرگار" و "صفحه‌ی دو" را از دست ندهد. در زمانه‌ای که بیش از گذشته باید هوش و حواس‌مان جمع باشد و به‌قول "موسوی" یک رسانه باشیم باید از اطراف‌مان خبر بگیریم و به بقیه هم برسانیم.

*

از رسانه‌ای چون "اینترنت" هم وبلاگ‌هامان شده دفترچه‌ی خاطرات و بغض‌ها و گریه‌هامان را این‌جا و آن‌جا زار می‌زنیم. این برای کشوری مثل فرانسه و پاریس‌اش بدک نیست نه برای کشوری چون ما که هشت‌مان گرو هفت‌مان است. دخترک ناله می‌کند که لپه نداشتم و گفته‌ام از ایران بیاید. این روزنامه‌نگار مهاجر ماست مثلن! خانم "فهیمه خضرحیدری" را می‌گویم. حالا طفلک شاید از دار دنیا آمده بوده یک خورش قیمه درست کند و ما هم بهانه‌ای بهتر برای کوبیدن‌اش پیدا نکردیم. اما مشت نمونه‌ی خروار است.

*

همیشه آرزو می‌کنم کاش کسی چون "شاملو" بود و جوان هم بود و می‌دیدیم چه در بلاگ‌اش می‌نوشت. نمی‌دانم کسی چون "دولت‌آبادی" چرا وبلاگ‌نویس نیست. مگر چه از "ساراماگو" کم دارد؟!

*

خدا را شکر که کسی چون "بهنود" می‌نویسد و تحلیل می‌کند. عده‌ای بر آن شدند که در ایران ما وبلاگ‌نویسان خوبی داریم. بر منکرش لعنت!

*

1389/6/7

Saturday, August 14, 2010

زوال کُلنل

وقتی از در نشد از دیوار و پنجره می‌آید. این یک اصل است. شماره‌ی دوم "نافه" بیان‌گر همین موضوع است. وقتی سال‌ها پیش، آقا مخالفت خود را با نویسنده‌ی "کلیدر" ابراز می‌کند و این را جدیدن جناب مهاجرانی گفته است در دفاع از خود نسبت به پخش فرازهایی ساخته‌گی از این‌که او فلان و بهمان است. حال جریده‌ی "نافه" که به‌دست توان‌مند یاران دیروز "شهروند" و "ایران‌دخت" و پیش‌ترها "شرق" اداره می‌شود، بخش‌های نخست رُمان "دولت‌آبادی" را چاپ کرده تا خاری باشد در چشم...

*

تصویر استوار دولت‌آبادی با خنده‌ای به ریش آقایان هم مزین بر جلد است. شاید آقایان "زوال کُلنل" را جوری دیگر تعبیر کرده‌اند. خدا عالم است.

*

حیف‌ام آمد از "مسعود بهنود" و کتاب تازه‌اش(کوزه‌ی بشکسته) که زوال سلسله‌ی پهلوی به قلم و نثر شیوای اوست را روایت نکنم. آلیس دخترک انگلیسی که روزگاری یارغار محمدرضای جوان در سوییس بوده قهرمانی‌ست که دیگر بار می‌رود از زنانی حکایت کند که همیشه پای‌شان به قصه‌های بهنود باز است. این کتاب و خواندن‌اش برای هر کسی که نکات تاریخی را لذت می‌برد واجب است.

*

یارویی که در پُست‌های قبلی خودش را جرواجر کرد که بگوید فلانی نیست‌ام هر چه بیش‌تر پیش رفت اثبات کرد خود نادان‌اش است. دیگر نه کامنتی از او نشر خواهد شد و نه این‌جا را بخواند. به قول قدما برود به درک!! گوش‌های‌ات را خوب باز کن آقای پروست! آقای بکت! J درکه نه، به درک!

*

1389/5/24

Tuesday, August 3, 2010

متمدنان کوبیستی

نتیجه‌ی جامعه‌ی استبداد‌زده می‌شود مردمانی از جنس کامنت‌گذاری که ادعای تمدن دارد و انگار کمی مغز یا بهتر بگویم وجود ندارد. این عده با توسل به ادعای روشن‌فکری و روشن‌اندیشی و برای پیش بردن ادعای خود همان حکایتی را دنبال می‌کنند که پیش‌ترها "عباس معروفی" از آن به عنوان «فریب‌کاری کوبیستی» یاد می‌کند. من از این آقای متمدن ِتا دیروز فحاش و اکنون هم فحاش! J خواست‌ام که اگر نقدی دارد بفرستند تا ما در جریده‌ی "اپیزود" چاپ کنیم و نمونه‌ی نقدی را هم در بخش کامنت‌ها برای‌شان گذاشتم تا بدانند اصولن نقد چیست J اما ایشان روی دیگر سکه را نمایش دادند و چون گذشته شروع کردند به ناسزا گفتن و این‌که ما سزای فحش هستیم و...

*

روزگار غریبی که می‌گویند همین است نازنین! همان جماعتی که از شعر سپید فقط بلدند واژه‌هایی ردیف کنند و بعدش بگویند شعر نوشتیم غافل از آن‌که شعر سپید برای خودش قواعدی دارد و مسائلی، در دنیای بیرون هم جماعتی یافت می‌شوند که با سر هم کردن رویاها و افکار آرمان‌گرایانه گمان برشان داشته که "بکت" تشریف دارند. روزگاری در جست‌و‌جوی "گودو" بال بال می‌زنند و روزگاری دیگر ادای روشن‌فکران دهه‌ی پنجاه و امثال "نعلبندیان" را چون میمون تقلید می‌کنند. غافل که هر کس جَنم و شناس‌نامه و نثر خود را دارد. روزگاری بنده در جایی نوشتم البته با تقلید از گلستان سعدی که "افتد و دانی" برداشت و صد جا همین را تکرار کرد. دیگر بار در جایی دیگر... این کودکان گمان برده‌اند اگر صد بار بنشینند و "درجست‌و‌جوی زمان از دست رفته" بخوانند برای خودشان پروستی، چیزی می‌شوند. J J

*

به جز آرزوی تن‌درستی برای این روشن‌فکران دوزاری چه می‌توانم آرزو کنم. ضمنن بنده نام‌ام همان است که بر آن جریده‌ی پرخواننده نشسته یعنی "محمود بی‌تا" تا کور شود هر کس نتواند دید. خانم "آنسه امیری" هم نامی‌ست بس حقیقی که دوست صمیمی بنده‌اند. حال شما تا می‌توانی دهان نجس‌ات را به لغات نامبارک آلوده بفرما نه از بنده چیزی کم می‌شود و نه از ایشان و نه حتا از "مریم آزاد". عِرض خود می‌بری و حتا زحمت ما نمی‌داری. ما در خلوت‌مان به نبوغ و آی‌کیوی کوتوله‌ای چون تو می‌خندیم. در این زمانه‌ای که شادی کیمیاست اسباب تفریح چون مایی هستی. خداوند عمر با عزت و با برکت به شما دهاد.

*

89/5/12