Sunday, July 26, 2009

حضور قاطع اعجاز

«آینه‌ی تاریخ»

*

*

و حال مشتی از موهای‌ام را در دست می‌گیرم و انگاری بر لب جوی عُمر نشسته‌ام. به‌خود می‌گویم جوان‌ام و هنوز آرزوها در سر دارم. موهای سپید اما حکایتی دگر دارد با دل غم‌گسار ما!

*

مدت‌هاست می‌خواهم بگویم که نگذارید این رنگ را هر کس به اسم خود مصادره کند! خاصه کسانی که تا دیروز «سبز جنگل» می‌خواستند و می‌گفتند سبز را خراب کردند و مصادره کردند. امروز اما به همین زنجیر پیوسته‌اند. همه مچ‌بند سبز به دست و بازوی خود بسته‌اند و هواخواه «ندای آزادی» شده‌اند. بگذار خوش باشند...

*

می‌دانیم این موج سَر ِبازایستادن ندارد. بگذارید نگوییم «موج»! یاد زنده‌یاد «منوچهر آتشی» به‌خیر که در جواب سوالی در مورد «موج نو»ی شعر زمانی گفته بود که مثل موج دریا که به ساحل می‌رسد و تمام می‌شود به‌همین‌گونه بود و تمام شد! حال این یک موج نیست که تمام بشود. یک فریاد است و جنبش است. یک نور است که جهان تاریک استبداد ایرانی را که ریشه در قرون دارد، روشن کرده است.

*

چه که در این یک ماه و اندی بر من و ما نگذشت. آن‌چه که لحظه‌ای از خاطرم بیرون نمی‌رود، پَرپَر شدن نازنین آهنگ‌ساز بااحساس و خوش‌قریحه‌ی روزگار، «عبدی یمینی» عزیز بود که در سقوط هواپیمای توپولف در نزدیکی قزوین جان سپرد. تا همه از یاد ببریم که چنین کسی روزی بهترین‌ها را به خلوت‌مان هدیه کرد و امروز دریغ که یک مجلس بزرگ‌داشت تا جایی که اطلاع دارم از طرف همکاران دیروز حتا برگزار نشده است. فقط باز این «شهیار قنبری» بود که در برنامه‌ی رادیویی «قدغن‌ها» همه‌ی وقت برنامه را به او و هنرش اختصاص داد. من در سفر بودم و برنامه را نشنیدم و عزیزی برای‌ام برنامه را کامل ضبط کرد و در همان سفر با همه اندوه‌ام خطاب به روح پاک‌اش نامه‌ای کوتاه نوشتم باشد که بخواند و بداند جوانان میهن چه بسیار که دوست‌اش داشتند و دارند و یاد و نام‌اش را تا وعده‌ی رهایی زنده می‌دارند. این «نامه» را بخوانید.

*

اما شاملوی بزرگ! نامی که برای من تعریف شعر و شعور است. روزهایی که گذشت سال‌گرد مرگ او بود. با خود پیمان بسته بودم که در سال‌های آخر عمرش اگر بتوانم یک‌بار از نزدیک او را ببینم. دریغا همان سال پَر کشید. «شاملو» برای من کسی بود که توانستم با تعریف او از شعر، از شعر لذت ببرم و در همه‌ی این سال‌ها نگاه‌ام به هنر و اندیشه‌اش بود. کسی نیست که از او و نگاه‌اش متاثر نشده باشد. شاملو بزرگ‌ترین شاعر آزادی معاصر بود. به قول خودش حضور قاطع اعجاز بود. روان‌اش شاد! روزنامه‌ی «اعتماد ملی» روز شنبه برابر با سوم امردادماه 88 خورشیدی ویژه‌نامه‌ی خوبی دارد. از دست ندهید. (+) و (+)

*

حال در این روزهای پُرشتاب و غم‌ناک آن‌چه باید در دل نهان داشت و از تاریکی به‌دَر آورد رخت کهنه‌ای است که زنگار دارد. این رخت را باید درآورد و به‌جای‌اش نهال عشق نشاند و آب دادش! باید در تار و پود وجود خود محبت را ذره ذره آب داد و بارورش کرد.

*

1388/5/4

Saturday, July 25, 2009

گفت‌و‌گو با مهرداد آسمانی - بخش آخر




سومین و آخرین قسمت از گفت‌و‌گوی «مهرداد آسمانی» را در«اپیزود» بخوانید:


*

«مهرداد آسمانی»

*

1388/5/3

Friday, July 17, 2009

گفت‌و‌گو با مهرداد آسمانی - بخش دوم


هفته‌ی گذشته بخش نخست گفت‌و‌گو با «مهرداد آسمانی» را خواندید. اینک پرسش‌های من از ایشان را در «اپیزود» بخوانید:

*

*

«مهرداد آسمانی»

*

*

1388/4/27

Friday, July 10, 2009

گفت‌و‌گو با مهرداد آسمانی - بخش نخست


«مهرداد آسمانی»

*

مهرداد آسمانی هنرمند پُرآوازه در گفت‌و‌گویی بی‌پرده با دوستان‌ام و بنده از هر دری سخن گفت! از ایشان بابت وقت و حوصله‌اش به سهم خود سپاس‌گزارم. این گفت‌و‌گو در سایت‌های «اپیزود» و «راه من» و بلاگ‌ «دل‌کده» هم منتشر شده است.

*

قسمت نخست این گفت‌و‌گوی جالب و خواندنی را در «اپیزود» بخوانید:

*

«مهرداد آسمانی»

*

*

1388/4/20

Friday, July 3, 2009

فرهاد با ریشه بی‌تیشه


«فرهاد‌با‌جان‌شیرین‌اش»

*

*

گاهی از واجبات است بر حسب وظیفه که جان عزیزت را برداری و به کوه بزنی... مثل عزیز ما که به کوه زد و البت که تیشه نبرده که فرهادش ، در خواب شیرین است!

*

گاهی لازم و ملزوم هم که بشوی، شیرین‌ترین خاطره را وَرز می‌دهی تا بلندای آن جانی که بتوانی به قله رسی! رُمانی جناب «صفدری» خودمان دارد که اسم‌اش خودِ خود رُمان است... من بَبر نیست‌ام، پیچیده به بالای خود تاک‌ام! این اسم هایکویی‌ست برای خودش... شعری‌ست در یک جرعه و نفس... وقتی جام‌ات را به بالای تاک بَری و چون بَبر خیال شیرین در کام کشی، خودِ خود ماهی به جان عزیزت... هر چند پلنگ قصه‌ای دگر دارد با ماه و بَبر حدیثی دیگر با تاک...

*

دیگر دولت دهم می‌رود شال و کلاه کند و از آن‌سو رقیبان بر بلندای‌شان نقاش موسوی جان‌مان هم‌چنان موی دماغ‌اش شده و تدبیرش تا آخر همین دوران این‌است‌که نگذارد_نگذارند_ آب خوش از گلوی‌شان پایین رود. آن‌قدر خمیر مقاومت‌اش را وَرز می‌دهد تا استخوانی شود بر گلوگاه‌شان. تا خواب ناز شبانه‌شان را برباید...

*

آن‌که مرد ره بود و شعار پوشالی نداشت، هم‌چنان قُرص و محکم در میدان است. آن‌که از همان ابتدای ره، پُرمدعا به میدان آمده بود، الان زانوی غم بغل گرفته و از افسرده‌گی و ناامیدی سخن می‌راند.

*

این‌روزهای تفته‌ی تابستان هیچ کاری خوش‌تر از آن نیست که در خلوت خنک اتاق‌ات شعری بخوانی و ترانه‌ای بشنوی. خاصه آن ترانه آن‌چنان نهیب بر جان‌ات چون «خانه‌ی سرخ» ایرج جنتی‌عطایی و تنظیم احمد پژمان بزند... سازهای کوبه‌ای چنان رویایت را رنگ می‌زند که نگو... گاهی کتابی ورق زنی و گاهی مجلات قدیم را... امروز داشتم روزنامه‌ی «یاس نو» را ورق می‌زدم که تیترش بود: معاونت حقوق شهروندی ایجاد می‌کنم.

*

این معاونت فعلن ایجاد نشد. اما یاد و خاطرش در دل من و ما ماند... این رَد تاریخ می‌ماند و روزی از روی همین رَد خوش‌خاطره آینده‌گان دیر یا زود نقش می‌زنند و بر دیوارهای شهر رنگ اُمید می‌پاشند. یادم باشد و یادمان باشد، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ابدن...

*

و حالا فکر عزیزش لحظه‌ای از خاطرم رخت برنمی‌بندد. مثل بَبر بر کدام قله از فرهادش با جان شیرین‌اش سخن‌ها می‌گوید در این تابستان تفته؟! هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...

*

*

1388/4/12