Thursday, January 31, 2008

بابای خسته سفر کرد





خسته ام



خسته ام ، گردون ِ گردان خسته ام


خسته ام ، ای خسته جانان خسته ام


ريشه ای تشنه نشسته زير خاک


بارشی کو؟ ابرو باران خسته ام


*


ريشه ای تشنه نشسته زير خاک


بارشی کو؟ ابر و باران خسته ام


خشم خورشيد و عبور فصل گرم


در کويری خشک و سوزان خسته ام


قلب جنگل با تبر در خاک عشق


وقت اعدام درختان خسته ام


قلب جنگل با تبر در خاک عشق


وقت اعدام درختان خسته ام


*



خسته ام من



خسته ام ای


خسته ام آه


خسته ام


*


می زند آبی بر آتش های دل


قطره قطره اشک لرزان خسته ام


شهپر ِ پرواز ِ من آخر شکست


از نشستن ای رفيقان خسته ام


ساغرم خالی زمی ، من تشنه کام


جرعه ای ، ای می پرستان خسته ام


می چکد اين اشک دردالود من


از شب و اين درد پنهان خسته ام


از شب و اين درد پنهان خسته ام


از شب و اين درد پنهان خسته ام


*


خسته ام من


خسته ام ای


خسته ام آه


خسته ام


*


من که آزادی شعارم بوده است


اين چنين در بند و زندان خسته ام


ظالمان روی زمين تشنه به خون


زين ستم بر خاک خوبان خسته ام


*

گر چه دورم عشق من ای خاک من



از غم خلق ِ پريشان خسته ام


گر چه دورم عشق من ای خاک من


از غم خلق ِ پريشان خسته ام


خسته ام من


خسته ام ای


خسته ام آه


خسته ام



.

.

________________







نامه ای به دخترم



شهرزاد جانم ، عزیز جان بابا



وقتی این نامه را می خوانی که من دیگر نیستم گونه هایت را ببوسم و مرا باید در خیال پیاله جستجو کنی و در رمز ِ غزلهای شیرین ِ حافظ !! باور کن دخترم ، طاقت نداشتم تو بیدار باشی و من از تو خداحافظی کنم . ر



باور کن دخترم ، من طاقت اشکهای تو را ندارم !! اشکهای تو که میراث ناب مادرت بود که شبی ناباورانه از خیالم برای همیشه پر کشید و تو به دنیای خیالم پا گذاشتی . ر



شهرزاد جان ، بابای نازم

شبی که از من پرسیدی معنی این شعر ِ « شفیعی کدکنی » چیست که می گوید : ر



ر « به کجا چنین شتابان ؟» ر



گون از نسیم پرسید



ر « دل من گرفته زینجا ، هوس سفر نداری زغبار این بیابان؟ » ر



ر « همه آرزویم ، اما چه کنم که بسته پایم ... » ر



ر « به کجا چنین شتابان ؟ » ر



ر « به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم . » ر



ر « سفرت به خیر ! اما ، تو و دوستی ، خدا را



چو ازین کویر ِ وحشت به سلامتی گذشتی



به شکوفه ها ، به باران



برسان سلام ِ ما را . » ر



شاید باورت نمی شد که من روزی به یک سفر می روم و تو را نه برای همیشه که برای مدتی ، تنها با خیال عروسک هایت رها می کنم . شاید راز این خسته گی ام را با خواندن اشکهای عروسکت بفهمی !! ر



شهرزاد ِ بابا

من که خود می دانی طاقت ندارم ، شبی بی قصه هایت بخوابم و سرم را بر شانه ی معصومت نگذارم . تو بهتر از هر شبزده ای برای من مرهمی و مدارا ! ر


نازم ، ملوسم



عمه جان را پرسیدم اگر به ناکجا آباد بیایم ، او را برای بار دیگر خواهم دید؟ او گفت : نه و بعدش خندید !! یعنی : ... ر


دستمالی که از عمه به یادگار دارم را یادت هست؟همان که در فراق پدر اشک ریخته بود و من سالهاست در صندوقچه ام نگهش داشته ام تا روزی که چشمانم کم نور شود و آنرا توتیای چشم کنم تا نور بگیرد !! فقط نمی دانم چطور از تو سخن بگویم که آزرده نشود !! آخر او نمی داند ، شهرزاد من ... ر


اما بابا جانم

من از دوری تو سخت می ترسم . من از گذار بادها که تو را آزرده کند ، سخت می ترسم . ناز ِ بابا ، شهرزاد قصه ی بابا ، جان تو و جان قناری ات ، ذره ای اشک نریز



من که در سفر باشم آنقدر صبوری می کنم ، تا گریه ام بند بیاید و باران بگیرد . برایت چراغ را روشن نگه می دارم تا از عبور هر رهگذری که از کنار پنجره ات می گذرد ، آشفته نشوی ! ر



من می دانم تو هم به دوری بابا ، عادت می کنی !! مثل مامان که فقط به خوابهایش قناعت کرده ام و بس ! به ساقه ی سبز دستانش که وقتی در بَرم می گیرد ، گرم می شوم و آرام می گیرم . ر


می دانی جان ِ بابا ، به قول صالحی ِ شاعر : نمی خواهم آزرده گان ِ ساده ی بی شام و بی چراغ از اندوه اوقات ما با خبر شوند !! ر


نمی خواهم ، آخر دنیا را من و تو ببینیم و برایش غزل بسراییم . بگذار آنانکه بی چشم و رویند ، غزل خداحافظی را بنویسند !! ر



نگو که ، چرا بابا مرا همسفرت نکردی؟ نگو از شب زده گان که دلم خون است بابا ! از بی آینه گان مضطرب که دمی با اشک تو وضو ساخته اند و به نماز ایستاده اند و مرا سخت خسته کرده اند ! از شه دخترکان ِ الکی خوش و نازچهره مثلن ، که بوی ترا ندارند و گیسوی ترا حسادت می برند ، دلم سخت گرفته ست . ر


بابا شهرزادم



وقتی که طلوع کند خورشید از مغرب و تو چشمانت نور را به خورشید بسپارد ، خورجین سفر و تبرزینم را بر کول خواهم زد و راهی ناکجاآباد خواهم شد !! ر



هنوز باورم نیست که ترا به خیال پیاله و نور چهره ی مامان سپرده ام ، هنوز باورم نیست که ترا با خیال عروسک هایت ، می خواهم تنها بگذارم !! ر



هنوز باورم نیست ، که دیگر برای مدتی فالهای حافظ و پیاله ات را نخواهم دید و شنید . هنوز باورم نیست ، ریشه ات را به آب و آینه قرار است تا بازگشتم پیوند بزنم . تو باید قول بدهی دختر خوبی برای خیال سفرم باشی و شه ناز ِ رویاهایم !! ر



عطر ناب دستانت را بر جامه ام زده ام تا در سفرم دستگیرم باشد و نور چشمانت رهنمای راهم تا هر کور ِ بی منزلی نشانی غلط را چراغ ِ راهم نکند . ر



ناز ِ بابا


کم کم باید شالی را که با چشم و دست ِ دریایی ات برایم در شبهای قصه ات دوختی را به گردن بیاویزم و شال و کلاه کنم . می ترسم بیدار شوی و سیل اشک هایت منصرفم کند . بخواب نازم که دنیا را آب برده دیریست و تو بر قایق دستان خدا سواری ! ر



بخواب تا خواب هفت پادشاه !! بخواب تا خواب هفت اسب بالدار !! لالا لالا

*

دیگر عرضی ندارم و می خواهم این را داشته باشی که بابا تا بدین حد ، هیچ گاه عاشق نبوده است ، تا بدین پایه گرفتار و خسته نبوده است !! مراقب قناری باش و گلدانها را فراموش نکنی . خاصه شقایق همیشه زنده را

*


روی ماه بابا شهرزادم را می بوسم


بابای خسته



*


*

قلمی اش کردم

به شبی که سفر کردم

نیمه شب یازدهم بهمن ماه 86 خورشیدی


Friday, January 25, 2008

انقلاب ایران ، از منظر مسعود بهنود


تاریخ ، قصه نیست

با گذشت سی سال از چاپ مقاله رشیدی مطلق که به نوشته ی آنتونی پارسونز فتیله انقلاب را آتش زد، سالی ‏آغاز می شود که هر روزش یادآور حوادثی است که سی سال قبل رخ داد و سرانجام به 22 بهمن سال 57 ‏رسید. بار دیگر آن بحث کهن شده آغاز می شود که مقصر که بود. یا لعنت به ‏روشنفکران. و آن سئوال مقدر که چرا به اصلاحات تن ندادید و انقلاب را ممکن کردید.‏

*

در دو سوی 22 بهمن، حکومت پادشاهی و هم حکومت اسلامی، اگر هیچ شباهت دیگر نداشته باشند در این ‏نکات شبیه به هم اند که به يک اندازه از "روشنفکر" نفرت داشته و دارند. هر دو هواداران آزادی را علت ناکامی ‏های کشور می دانند. از نظر دو نهادهای حقوق بشری جهان آلت دست قدرت های جهان اند. هر دو حکومت خود را در ‏حال مبارزه با قدرت های جهانی می دیدند و می بینند و به همين دليل توقع دارند کسی از آزادی دم نزند. با خارجی ها ‏هیچ رفت و آمد نکند. هیچ کاری نکند که فرنگی از وی تحسین کند.

*

برخی از اعضای نسل جدید گمان دارند همه اين ها از جمله خصلت های دوران فعلی است و تصور می کنند در ‏حکومت مدرن پادشاهی این ها معمول نبود. ولی چنین نیست. از قضا آن چه کار اهل تاریخ را دشوار می کند ‏همین است که هواداران جمهوری اسلامی، همه عیب های جهان را در حکومت پادشاهی سراغ می کنند اما ‏از حال خود هیچ خبر ندارند. هواداران پادشاهی هم همه نقدها را به جمهوری اسلامی دارند اما در قامت ‏پادشاهی هیچ خطائی نمی بینند. حقیقت هیچ کدام از این ها نیست. ر

*

برای شناخت واقعی گوشه های مهم تاریخ نزدیک و معاصر، این بخت برای امروزیان هست که هم رسانه ‏های بزرگ و معتبر آرشیوهای مجهز دارند و هم دسترسی به اسناد وزارت های خارجه کشورهای بزرگ ‏دشوار نیست. به باورم همین کاری که سایت فارسی بی بی سی در انتشار بخش هائی از تحقیق مجید تفرشی ‏انجام داده، کمک بزرگی است به شناخت و خرد کردن تصورات صد در صدی مطلق زده. این ها بخش های ازاد شده اسناد وزارت خارجه بریتانیاست که بعد سی سال در اختیار اهل تحقیق قرار گرفته است. سرکشی ‏به اين اسناد حُسن دیگری که دارد این است که نشان می دهد که قدرت های بزرگ هم در گمانه زنی ‏مسائل سیاسی و اجتماعی خطا می کنند. آنتونی پارسونز دیپلومات چیره دست که شاه بدون حضور وی سخن ‏های سفیر آمریکا برایش اهمیتی نداشت، حتی سه ماه قبل از سقوط حکومت در گزارشی به لندن می نویسد ‏شاه محکم است و ارتش محکم پشت او ایستاده و هیچ خطری رژيم را تهدید نمی کند. ر

*

بی بی سی دستگاه ‏خبری بزرگی که در روزهای انقلاب تنها بنگاه سخن پراکنی بود که صدایش را مردم ایران می شنیدند، خود حکایت دیگری دارد. این رادیو در ‏منابع مختلف از سوی هواداران سلطنت و شخص شاه متهم شده به هواداری از انقلابیون و ضدیت با شاه، و ‏دولت های آخر شاه سفیرانشان را در لندن زیر فشارها گذاشته بودند که از دولت بریتانیا بخواهد که دهان ‏این برنامه فارسی را ببندد، اما واقعیت جز این است. این رادیو زمانی که اين موقعيت برایش به وجود آمد ‏که اولين مصاحبه را با آيت الله خمینی انجام دهد که در نجف بود و حاضر شده بود به این کار، فرصت را از ‏دست داد. رییس انگلیسی وقت بخش فارسی بی بی سی چندان موضوع را با اهميت ندید. و این مصاحبه انجام ‏نشد. و هرگز هیچ مصاحبه اختصاصی توسط بخش فارسی با رهبر انقلاب ممکن نشد. افتخار اولین مصاحبه ‏به لوموند و اریک رولو رسید. ‏

*

مقصود از این مقدمه اشاره به این واقعیت است که نسل امروز که اکثرشان زاده بعد از انقلابند، برای این که ‏اسیر ذهنیت های پیش ساخته نسل گذشته نشود، و بتواند واقعيت ها را از لای دستکاری ها و غرض ورزی ‏های دوران بیرون بکشد، سی امین سالگرد انقلاب را می توانند فرصتی شمارند. از کنار هم نهادن اسناد بی ‏تردید، تصویر واقعی تری به دست می آید که رسیدن به آن ها برای نسل شاهد گذشته مقدور نبود و نیست چرا که با ‏خواست ها و آرمان هایشان نمی خواند. نسل امروز این بخت دارد که در سال های اخیر و در مراکز ‏دانشگاهی، تاریخ بی دروغ و بی غرض معاصر شکل گرفته و یا از داخل مجادلات و مناظره ها به دست ‏آمدنی شده است.‏

*

به عنوان نمونه. یک گوشه از تاریخ را برگزیده ام تا بر آن گذر کنم. آغاز سال 1354 ‏

*

این آغاز همان سالی است که گفته اند اوج موفقیت های رژيم پادشاهی بود. با فوران پول نفت، هم شاه به شدت ‏احساس بزرگی کرده بود، و هم ارتش و صنایع وسعت و قدرت گرفته، شهرها تغییر شکل داده ‏بودند. طبقه متوسط پولدارتر شده بود. تهران مرکز رجوع هزاران دلال غربی و مدیران بلندپایه و ‏سیاستمردانی بود که می خواستند شاه به عنوان تنها تصميم گیرنده و کلید دار آن درآمد بزرگ، نگاه ‏مرحمتی به آن ها بکند. هر کس با شاه آشنائی داشت توسط شرکت های بزرگ صید شده بود که واسطه ‏معاملات شود. روسای جمهور و پادشاهان عالم مدام پشت خط تلفن و در صف انتظار سفر به تهران بودند. ‏بنادر مملو از کالا بود و دریاهای اطرافش شب ها روشن از چراغ صدها کشتی باری که در انتظار بارگیری ‏بودند. پاویون سلطنتی و دولت پرکار بود و به طور متوسط هر دو روز یک میهمان بلندپایه از جائی از جهان به تهران می آمد. و همین زمان بود که ماجرای اروند رود حل شد و صدام حسین معاون ریاست جمهور عراق وساطت ‏بومدین را پذیرفت و دنبال شاه به راه افتاد و در الجزیره قراردادی را امضا کرد که شش سال بعد به تصور ‏انهدام ارتش شاه و نبودن شخص شاه آن را تحمیلی خواند و پاره کرد و جنگ هشت ساله آغاز شد. قرارداد ‏الجزایر پیروزی بزرگی بود برای شاه که بعد از پیروزی وی در جنگ با شرکت های فروشنده نفت و ‏کشورهای مصرف کننده، دومین پیروزی وی به حساب می آید که در عین حال باعث شد مشکلاتش با ‏شوروی و کشورهای سوسیالیستی هم حل شود و آن ها هم در زمره دوستان در آمدند. چه رسد به آمریکا که در ‏هشت سال قدرت محافظه کاران که همگی از دوستان و نزديکان شاه بودند، عملا ایران بزرگ ترین پایگاه ‏خارجی آمریکا شده بود و نزدیک شصت هزار مستشار نظامی آمریکائی در ایران بودند و امکاناتی که در ‏اختیار ارتش ایران گذاشته می شد مورد حسد همه ی هم پیمانان آمریکا بود. سران خاورمیانه برای حل مشکلات ‏خود با واشنگتن، از شاه کمک می گرفتند. یازده پادشاه برکنار شده از سراسر جهان حقوق بگیر دربار ایران ‏بودند و شش تایشان ساکن تهران. ‏

*

پانزده روز مانده به آغاز این سال، شاه به طور ناگهانی احزاب صوری را تعطیل، و اعلام یک حزب ‏واحد فراگیر کرد، و مملکت به صورت یک حزبی درآمد. در حالی که پیش از آن چند بار و از جمله در کتاب ماموریت برای وطنم به کشور های ‏کمونیستی تک حزبی ایراد گرفته بود که دیکتاتوری هستند و رعایت رقابت های سیاسی را نمی کنند و بدترین نوع ‏حکومت اند. اما اعلام تاسیس حزب رستاخیر و اجبار مردم به شرکت در آن، به سادگی نبود. روزی که شاه ‏سرمست از اضافه درآمد نفت و تملق های مدام خارجی و داخلی این تصميم را اعلام داشت، در ضمن گفت هر ‏کس نمی خواهد عضو این حزب شود، پاسپورت بگیرد و برود.‏

*

در اين زمان مدت کوتاهی بود که در زندان تهران برای سیاسیون گیرنده تلویزیونی گذاشته بودند تا زندانیان که ‏برخی از آن ها هنوز حاضرند اخبار را نگاه کنند. از شاهد موثق جان به در برده نقل است که روزی که این ‏صحنه از تلویزیون پخش شد بیژن جزنی رهبر فکری سازمان فدائیان خلق و برجسته ترین چهره فعال به ‏بندافتاده مخالف رژيم در آن زمان، بعد از دیدن آن صحنه آهسته گفت "ما را می کشند. این نوع تصميم گیری ‏های از بالا و از موضع قدرت،از آن جاست که شاه با قدرت های جهانی ساخته. در این وضعیت منقدی ندارد ‏و ما را تحمل نمی کند."‏

*

سال 1354 آغاز شد، شاه و خانواده و میهمانان خارجی گرانقدرش در کیش بودند، که روز 24 فروردین ‏روزنامه اطلاعات گزارشی درباره حزب رستاخیز چاپ کرد که در آن خبرنگار از یکی از معاونان حزب ‏رستاخیز پرسیده بود رابطه این حزب با دولت چه می شود. شاه با خواندن این بخش از روزنامه عصبانی شده ‏و بنا به نوشته اسدالله علم ، وزیر دربارش را احضار می کند و می گوید" همین حالا که مرخص شدی به ‏روزنامه کیهان به مصباح زاده تلفن کن که مردکه، این حرف ها چیست که می نویسی. راجع به حزب، هر ‏کس هر غلطی می کند می نویسید؟ منجمله یکی پرسیده چرا در اساسنامه حزب تکلیف دولت روشن تعیین ‏نشده. شما هم چاپ کرده اید. به آن ها تفهیم کن که تکلیف تعیین دولت و عزل و نصب وزیران با شخص ‏پادشاه است، و شاه ریاست فائقه بر قوه مجریه دارد. دیگر این ها فضولی است. روزنامه از خودش توضیح ‏بدهد" علم بر این نوشته اضافه کرده "مرخص شدم فوری در این زمینه اقدام کردم. معلوم شد بدبخت کیهان ‏نیست و اطلاعات است و به هر حال آن ها این را تصحیح کردند"‏. ر

*

گفتنی است که قانون اساسی مشروطه سلطنتی،شاه را فردی بدون مسوولیت می شناخت که حق دخالت در امور قوای ‏دیگر را نداشت و برای تصریح در قانون اساسی نوشته شده بود که وزیران نمی توانند برای اعمال خود به فرمان شاه متوسل شوند. شاه آن قدر به عمل غیرقانونی خود ادامه داد ‏که دیگر باید می گفت صدای انقلاب شما را شنیدم و شنید. چنان که پدرش با همه خدماتی که به ایران کرد، که کرد، آنقدر در خلاف قانون و استبدادی جلو رفت که وقتی قوای خارجی کشور را اشغال کردند و مجبور به استعفا شد یک نفر اشکی نریخت و به این سرنوشت اعتراضی نکرد.

*

اما در همان روز دوشنبه 25 فروردین گفتگوهای دیگری هم بین شاه و محرم او می گذرد. از جمله زنده ‏شدن یاد پانزده خرداد 42 . اسدالله علم که آن موقع نخست وزیر بود، آغاز می کند "صبح پانزده خرداد هم که ‏اول با تلفن از من سئوال فرمودید حالا که انقلاب شده چه می خواهی بکنی، من عرض کردم توپ و تفنگ در ‏دست من است... مادرشان را پاره می کنم. از ته دل خندیدید و فرمودید من موافقم و پشت تو هستم. اگر کمی ‏تزلزل در اعلیحضرت بود من چه غلطی می توانستم بکنم. همه چیز بر باد رفته بود. فرمودند بلی همان ‏آخوندهای شپشو ما را می خوردند و تو نمی دانی که [عبدالله] انتظام و [حسین] علا با چه وضعی پیش من ‏آمدند. سر من داد زدند که بس است بس است، آدم کشی بس است، دولت را بیندازید و با آخوندها کنار بیائید. ‏بعد که من حرف آن ها را شنیدم آن ها را از اتاق بیرون کردم و تو را خواستم و آن دستورات را دادم. درست ‏روز هجده خرداد بود که شاهنشاه مرا به کاخ سعدآباد احضار فرمودند و این اوامر را فرمودند و من تمام آن ‏سه روز را از دفترم خارج نشده بودم و به سعدآباد هم با زره پوش رفتم چون هنوز شهر متشنج بود. فرمودند ‏خوب به خاطر دارم. عرض کردم پس برای علیاحضرت [در مقام نایب السطنه] هم یک آموزش لازم است. ‏فرمودند فایده ندارد. اولا ایشان زن هستند و بعد هم خیلی ساده هستند. عرض کردم پس برای والاحضرت ‏همایونی [ولیعهد] باید فکری بفرمائید. فرمودند خودم باید به او بیشتر برسم و درسش بدهم . عرض کردم از ‏لحاظ کشور لازم است این کار ها بشود."‏

*

و دو روز بعد از این گفتگوها و تنها چهل و پنج روز بعد از تاسیس حزب رستاخیز که جزنی را به آن گمانه ‏زنی رسانده بود، سی زندانی سیاسی را از بقیه همبندان جدا کردند به بهانه ای. شب بیست و نهم فروردین بود ‏که نیمه شبان صدای گلوله در اوین می پیچد. بیژن جزنی را به همراه هشت زندانی دیگر(کاظم ذوالانوار، و ‏مصطفی جوان خوشدل از اعضای مجاهدین خلق، و حسن ضیا ظریفی،عباس سورکی،محمد‎ ‎چوپان زاده،سعید ‏کلانتری،عزیز سرمدی واحمد جلیل افشار از چریک های فدائی خلق) بازجویان و شکنجه گران مست به ‏تپه بالای اوین بردند و شروع کردند به تیرباران آن ها‎ به همین سادگی گمانه زنی جزنی درست در آمد آن هم بعد حدود یک ماه و نیم. خاطرات اسدالله علم در صبح آن شبی که این حادثه رخ داد و نمی توانست بدون اجازه شاه بوده باشد، هیچ نشانه ای از واقعه اوین ندارد. شرح این است که شام ، ملکه مادر بریتانیا میهمان دربار بود. صبح چهار سفیر شرفیاب شدند. "شاهنشاه سرحال بودند از بارندگی های اصفهان و کرمان .فرمودند بعد از ظهر را گردش می رویم. من هم بعد از ظهر را با دوستم گذراندم . خوب بود... سر شام مطلب مهمی نبود. الا این که امشب ملکه اوقاتش تلخ بودند و تمام مطلب را با بدبینی و کسالت می دیدند. ناگزیر بودم درباره برنامه سفر آمریکا عرایضی بکنم. و احمقانه فکر کردم سر شام هر دو تشریف دارند مطالب را بیان دارم. باعث اوقات تلخی بین اعلیحضرتین شدم. غصه خوردم و سرم درد گرفت. به این جهت به منزل برگشتم . شنا کردم که بتوانم بخوابم" . ر

*

و اگر برای عبرت حاضران و ناظران بخواهیم این نوشته را کمی دیگر ادامه دهیم و دوربینمان را کمی ‏بچرخانیم، باید به یاد آورد که دو سال بعد از این روزها، اسدالله علم گرفتار سرطانی بدخیم شده و مرده بود. شاه ‏جای علم را به رقیب او داد که علم از وی متنفر بود، یعنی امیرعباس هویدا. و اين نخست وزیر سیزده ساله را ‏که دوران دولتش خوش ترین دوران پادشاهی وی بود، وقتی اولين نشانه های انقلاب ظاهر شد، همراه گروهی دیگر از دولتمردان آن سال ها به زندان ‏انداخت، تا شاید اعتراض های مردم را به آن ها متوجه کند. که نشد. دولتمردان زندانی گناه بزرگشان این بود که فرامین وی را اجرا کرده و نگفته بودند که دخالت شاه در کار ‏حکومت قانونی نیست. و جز این نیست سزای کسانی که تملق گوی قدرت می شوند. هویدا در همان زندان بود که انقلاب شد و وی خود را تسلیم انقلابیون کرد و در حالی ‏که دولت بازرگان مشغول تدارک محاکمه عادلانه اش بود، با خودسری صادق خلخالی اعدام شد.‏

*

اما در همان دوران که فکر قربانی کردن یاران در سر ها افتاده بود، وقتی از هر جای شهر صدای الله اکبر بلند بود، سفیران آمریکا و ‏بریتانیا هم چاره ساز نبودند، افسری که کارتر فرستاد هم مانند کرومیت روزولت منجی نشد و سوپرمنی نبود که ‏برای نجات سلطنت آمده باشد، شاه دست به دامن همان ها شد که پانزده خرداد با ناسزا از اتاق بیرونشان کرده بود. دکتر ‏علی امینی، عبدالله انتظام، علی دشتی، سیدجلال تهرانی، امیرتیمور کلالی، دکتر صدیقی و همه آن ها که چهارده سال قبل وی را به مماشات در مقابل مردم فراخوانده و بعد هم مغضوب شده بودند. سالخوردگان در این دیدار ها دیدند که شاه از ‏فشارهای روانی و بیماری به شدت لاغر شده. و در چنین حالی همان ابتدا می گفت گذشته را فراموش کنید خطا کردیم ‏حالا چکار باید کرد. امینی و انتظام و تهرانی در گفتگوهائی که در همین زمان با مهندس بازرگان و آیت الله ‏مطهری برقرار کرده بودند، با کمک فلسفی واعظ می کوشیدند راهی بیابند. اما در همان زمان روزی مهندس ‏بازرگان از آنان پرسید شما که اینک دلتان به درد آمده است با اطمینان می توانید بگوئید که اگر بحران بگذرد ‏اوضاع گذشته تکرار نخواهد شد، اول از همه سید جلال تهرانی [ که به ریاست شورای سلطنت منصوب شد] ‏به حرف آمد و گفت اصلا و ابدا، من هیچ تعهدی نمی کنم.‏

*

وقتی خبر این رفت و آمدها به نوفل لوشاتو رسید آیت الله خمينی در یک سخنرانی گفت مردم کارشان از این ‏حرف ها گذشته، دیگر امکان آشتی با این آدم وجود ندارد. در این شرايط اگر آقای امینی هم با این ها باشد از ‏چشم مردم می افتد.[نقل به مضمون] دکتر امینی فردای روزی که معلوم گشت سید جلال تهرانی در نوفل ‏لوشاتو بعد ملاقاتی با رهبر انقلاب استعفا داده است، پاسپورت سیاسی گرفت و رفت. در حالی که از همان ‏پانزده خرداد تمام سالخوردگان مانند وی مورد غضب قرار گرفته گذرنامه های سیاسی و حتی حقوقشان ‏را از دست داده بودند، خاطرات اسدالله علم نشان می دهد که در روز پانزده خرداد شاه حتی دستور زندانی ‏کردن این سالخوردگان با تجربه را داده بود و علم به عنوان نخست وزیر "استدعا کردم که از تقصیراتشان ‏بگذرند". ‏

*

تاریخ قصه نیست. غرور، فاصله افتادن بین قدرت و مردم، و فریب خوردن صاحبان قدرت که ابراز احساسات مردم را نشانه محکم بودن جای خود می بینند، قصه نیست، واقعیت های دردناک است از ضعف بشر. و از همین جاست که به این نتیجه می رسند که می توان مخالف را به بند کشید و کشت . و از همین روست که گفته اند تاریخ تکرار می شود.‏

*

این بازگوئی زمانی اتفاق می افتد که بحث انتخابات مجلس درگیرست. بیشتر روزنامه های رقیب ِ دولت ‏تعطیلند. گروهی که خود را به بالاترین راس قدرت منتسب می کنند، اصرار دارند که جز خودشان کسی را به ‏مجلس و دولت راه ندهند. یک گروه مانند آقای خاتمی اصرار دارند که هر چه آزادتر و بدون دخالت تر ‏برگزار کردن انتخابات به نفع نظام است، نماینده ولی فقیه در روزنامه کیهان با تندترین کلمات و تعابیر ‏کسانی مانند خاتمی، و هاشمی رفسنجانی را که خود سی سال نگهبان همین درگاه بوده است فرصت طلبانی ‏صفت می دهد که مردم را نمی شناسند. یعنی به شما مربوط نیست، ما خودمان نفع نظام خودمان را خوب می دانیم.

*

*

ر « مسعود بهنود » ر

Sunday, January 20, 2008

Saturday, January 12, 2008

از ماست که بر ماست

از ماست که بر ماست
*
*
*
ناخودآگاه و به عادت تاریخی ما ایرانیان ، هرگاه نامی از چنگیز و البته قوم مغول به زبان می آید ، پرده ای از خون و کُشت و کشتاردر ذهنمان نقش می بندد !! به راستی چرا؟ چرا گمان برمان داشته است که قوم مغول و خانشان که " تموچین " یا همان " چنگیز " نام داشت ، بی رحم بوده اند ؟
*
آنچه که تاریخ روایت می کند ، بدین گونه است که مغولان همسایه ی شمال شرقی ایران ِ آن روزگار بوده اند . در عهد " محمد خوارزمشاه " و این پادشاه ِ خوارزمی که در قرن هفتم بر ایران حکومت می کرد و آنقدر مغرور و مستبد بود که از خلیفه ی بغداد که از بنی عباسیان بود ، فرمان نمی گرفت و سر خود داشت و فرمان خود می راند و مادرش " ترکان خاتون " هم برای خود حکومتی داشت و یال و کوپالی ، چنان بی تدبیری در تاریخ به خرج دادند که ایران فقط یکبار در زمان حمله ی اسکندر مقدونی به خود دیده بود و در زمان" داریوش سوم" هخامنشی . ر
*
اما این بی تدبیری که عاقبتش حمله ی چنگیزخان به ایران بود از کجا آغاز شد؟ و چرا امروز من که خواننده ی تاریخم به ضرس قاطع می گویم : از ماست که بر ماست !! ر
*
آری ، قوم مغول که با تصرفاتشان به شمال شرق ایران رسیده بودند و می خواستند با ایران مناسبات تجاری و بازرگانی داشته باشند ، سه نماینده از سوی چنگیز خان روانه ی ایران می شود ، این سه نماینده پیامی را هم از سوی چنگیز خان به " محمد شاه خوارزمی " تقدیم می کنند که محتوا و خلاصه ی پیام این چنین بود : «بزرگی تو بر من پوشیده نیست و فراخی ممالک ترا می دانم و نفاذ حکم ترا در اکثر اقالیم می شنوم و با تو صلح کردن را از واجبات می شمرم و تو به مانند فرزند منی و بر تو پوشیده نیست که چین را گرفتم و بلاد ترک که بدان متصل است در حوزه ی تصرف درآوردم و تو بهتر از همه می دانی که ولایت من لشکر و سیم و زر است و هر که را این مملکت باشد از سایر ممالک بی نیاز شود . اگر مصلحت دانی راه بر بازرگانان از هر دو جانب گشاده داریم تا منافع آن به عموم خلق عاید شود». ر
*
از این پیام به ساده گی می توان دریافت که چنگیز خان مغول هرگز قصد حمله یا دست درازی به ایران را نداشته است و بلعکس ، خواستار روابط تجاری و بازرگانی با ایران بوده است . اما شاه ایران از پیام چنگیز خان که او را فرزند خود خوانده برآشفته شده و خطاب به یکی از حاملان پیام که از قضا هر سه هم ایرانی بودند ، می گوید : « آن ملعون که باشد که مرا فرزند خود خطاب کرده است؟» . ر
*
سرانجام علارغم خشمی که از کله ی پوک شاه وقت برخاسته بود ، نماینده گان چنگیزخان را با جواب مساعد بازپس فرستاد . ر
*
خوب تجاری از سوی خوارزمشاه به مغولستان رهسپار شدند و از سوی چنگیزخان دستور آمد که به بهترین شکل ممکن از آنها پذیرایی شود !! اما وقتی که تجار ایرانی کالاهای خود بر آنها عرضه داشتند قیمت را بسیار گرانتر از حد معمول گفتند . چنگیز که از وضع بازار بین المللی آگاه بود از این بی انصافی و شاید سوءاستفاده خشمگین شد و دستور داد اجناسی از همان جنس و شاید نفیس تر آوردند و به ایشان گفت : « ما نه تنها از این نوع کالا دیده ایم بلکه خزاین ما انباشته از آنهاست و قیمتشان را نیز می دانیم » . ر
*
ولی بیش از این چنگیزخان عکس العملی نشان نداد و سرانجام بازرگانان ایرانی که خاطره ای خوش برجای نگذاشته بودند ، به ایران بازگشتند . ر
*
چنگیزخان در تاریخ پرفراز و نشیبش نشان داده بود که به وقت مصلحت می تواند بر خشم خود مسلط شود و به همین خاطر به منظور ادامه ی روابط دوستانه از میان بازرگانان مسلمان شهرهای گوناگون ماوراءالنهر چهارصد و پنجاه تن را انتخاب کرده و در هر دسته یک فرد مغولی را به منزله ی همراه برگزید و به این ترتیب یک هیات بازرگانی را با کالاهای نفیس روانه ی ایران گردانید . ر
*
بازرگانان به اولین شهر مرزی آن روزگار یعنی " اُترار" رسیدند که حاکمی داشت به نام " غایرخان " . این حاکم خویشاوند نزدیک محمد خوارزمشاه بود که از جانب مادر شاه نسبتی داشت . او که طمع در اجناس پر زرق و برق و گرانبها بسته بود و ضمنن از شایعات دستگاه چنگیزخان مبنی بر ابهت و قدرت او ، خشمناک بود ، تصمیم بر گوشمالی دادن بازرگانان گرفت و این بهانه اینگونه آغاز شد که در جمع یکی از بازرگانان او را به نام اصلی اش ، " ینال خان " خطاب کرد . او این خطاب را توهینی به خود تلقی کرده و دستوربه نابودی گروه داد . همه را به جز یک تن که گریخت و همو خبر را به چنگیزخان مغول برد ، قتل عام کردند . ر
*
این خبر ، چنگیزخان را بسیار خشمگین کرد و بسیار متاثر شد !! اما بنا به خصلتش خونسردی خود را حفظ کرد . و سه رسول به نزد خوارزمشاه فرستاد که مسبب واقعه را برای مجازات نزدش فرستد ولی خوارزمشاه به سبب اینکه " غایرخان " از خویشان مادرش بود و دیگر اینکه اندیشید اگر به ملایمت جواب دهد ، حمل بر ضعف شاه خواهد بود ،رسول چنگیزخان را کشت و آن دو تن را نیز ریش تراشید . در نزد مغولان " سفیر " مصونیت تقدس آمیزی داشت و این کار شاه یک اهانت بزرگ به حساب می آمد و روایت می کنند که چنگیزخان مغول با شنیدن این خبر از شدت خشم و نفرت گریست . ر
*
اما بدانیم که در نزد قوم مغول انتقام نقشی عمده و اساسی در جامعه ایفا می کند . تا آن زمان هرگز اتفاق نیفتاده بود که مغولی ولو به قیمت جانش و حتا خانواده و ایلش از گرفتن انتقام سرباز زده باشد . حتا اگر این انتقام در زمان حادثه میسر نمی شد به نسلهای بعد می رسید . ر
*
*
تا اینجا دانسته شد که این ایرانیان ترک تبار بودند که با غرور و بی درایتی محض ، آتش فتنه ای را روشن کردند که یک قرن دامن ایرانیان را گرفت !! این درس تاریخی مرا به امروز کشانده است که می بینم تن مان بدجور در منطقه می خارد . حکایت درگیری لفظی یک قایق نحیف موتوری سپاه با یک ناوجنگی آمریکایی را این روزها همه شنیده اید !! ر
*
راستی شما که خواننده ی این سطور هستید ، اگر جای مغولان بودید چه می کردید؟ ضمن اینکه بعد از حرکت مغولان جهت حمله و گوشمالی دادن خوارزمشاه ، هر شهری که مقاومت نکرده و خود را تسلیم کرده بود ، مغولان کاری به قتل و کشتار ساکنین شهر نداشته اند و فقط کینه ی دولتیان وقت را بر دل داشته اند و همانها را به صلابه می کشیدند و اگر شهری مقاومت می کرد را زیر سُم اسبانشان له می کردند . ر
*
تازه در نظر داشته باشید که این مسلمانان بودند که چنین کردند با مغولان و زمینه ی آن حمله ی وحشیانه را تدارک دیدند !! چنگیزخان در جایی بعد از آنکه پی به خصلت مسلمانان و شیوخ می برد ، چنین می گوید : « اگر چه ملت و دین اسلام اختتام ملک و ادیان است ، اما مسلمانان بدترین امت و نازلترین قومند ». ر
*
ضمن اینکه در نزد قوم مغول دروغ و دروغگویی و دورویی از جمله مذمومترین خصایل است . این را از آن رو نقل می کنم که شهرهایی هم بودند که به استقبال مغول می رفتند و امان می گرفتند ولی با تحریک شیخان و بزرگان دینی دوباره می شوریدند که با واکنش مغول روبرو می شدند و در واقع چنگیز خان پی برد که مسلمانان آنچه را که ادعا می کنند ، نیستند . ر
*
هنوز هم در بر همان پاشنه ی قرن هفتم انگار می چرخد !! هنوز بی درایتی و بی تدبیری موج می زند و خون می خواهد . ر
**
*ر « محمود » ر
*
بیست و سوم دی ماه 86 خورشیدی

Wednesday, January 9, 2008

سایت آقای ترانه ی نوین " شهیار قنبری " متولد نشد

مهرداد آسمانی ، شانتال ، شهیار قنبری ، گوگوش
*
*
سایت " شهیار قنبری " چرا متولد نشد؟

*

آیا جنین ِ چنین سایتی وجود خارجی دارد؟

*به این پرسش ِ قرن در لینک زیر ، پاسخ داده شده است
*
حیاط خلوت
*

Monday, January 7, 2008

برگی دیگر از بهنود در باب حافظ





ر « حافظ در خدمت ژورنالیزم » ر




هیچ کس به اندازه خواجه حافظ به ژورنالیزم ایران خدمت نکرد، خدمتگذار بی ادعا، بی تقاضای حقوق و مزایا، باب میل و طبع مدیران و مقامات بالا. از همان زمان که اولین روزنامه با چاپ سنگی در تبریز به "حلیه طبع" آراسته شد تا هنوز که امروزست، بيتی از لسان الغیب مجرب ترین مداوای دردهای ژورنالیزم ایرانی بوده است. پرکننده جای خالی صفحات و هم جانشين مناسب تیترهای بودار . ر

*

قديم ها بیتی از خواجه حافظ مددرسان صفحه بند هم بود. وقتی محرمعلخان می رسید از سمت نظمیه و مقاله ای، ستونی، عکسی یا تیتری را از وسط صفحه بسته شده و آماده رفتن به داخل ماشین چاپ بر می داشت و غیرقابل چاپ اعلام می کرد. در اين وقت بود که ذوق هنری ژورنالیست ها و اهالی چاپخانه گل می داد و بيتی از آسمان می رسید. یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور... ر

*

روزی روزگاری رستوران کلبه را بسته بودند، همان زمان در مجله سپید و سیاه صفحه بند کم آورد و باز از خواجه حافظ کمک گرفتند و بقیه غزل را هم آوردند تا کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور... مامور وزارت اطلاعات وقت [حالا فرهنگ و ارشاد] گفته بود اینقدر یوسف یوسف نکنید من خودم با تیمسار صحبت کردم و از اداره اماکن هم پرسیده ام، کلبه باز بشو نیست. تمام

*

ژورنالیزم در ایران با ادبيات متولد شد، اما کم کمک راه خود گشود. تا رسید به مشروطه و آزادی بيان حاصل آمد و مطبوعه جات آن قدر موضوع، و آن قدر خبر و نقد و نظر یافتند که به خواجه حافظ نیازی نبود. اما اين بی نيازی دير نپائيد و با کشتن میرزا جهانگیرخان مدیر صوراسرافیل و ملک المتکلمین منبری صاحب سبک، و به توپ بستن مجلس، و فراری دادن تقی زاده و دهخدا به سفارت فخيمه، مرغ آزادی در قفس خفه شد و دوباره به خواجه حافظ و ابيات چاره سازش نیاز افتاد . ر

*

اما با فتح تهران و پیروزی مشروطه خواهان بار دیگر روزنامه چی ها آزاد شدند و مطبوعات پر شد از مطالب سیاسی و نوشته جات متین و وزین. نشریات ادبی هم ظاهر شدند به مطالب جدی تری مانند نقد ادبی و ترجمه از ادبیات جهان متوسل شدند. و همین زمان بود که روزنامه نگاران و شاعران دریافتند که دشمن آن ها استبداد و سانسور نیست، بلکه دشمنشان دوست ترین دوستان آن هاست، همان معشوق ازلی . ر

*

ادبیات، فلسفه و هنر، در این دوران تحول، اول بار نه در کتاب بلکه در نشریات، چهره نمودند. کتاب برای جامعه ایرانی هنوز زود بود، خواننده نداشت. حتی پاورقی ها و داستان های کوتاه که در روزنامه ها چاپ می شد، و گاهی با همان حروف ستونی باریک کتاب می شد، تا ارزان تر تمام شود، به بهای پنج شاهی هم مشتری نداشت. ژورناليزم و ادبيات دست به گردن هم انداخته بودند تا شايد مردم نظر عنايتی به آن ها اندازند، و در کسب کمالات بکوشند. اما دریغ ازعنايتی . ر

*

حتی سال ها بعد، که تازه دوران رضاشاه هم گذشته بود هنوز کتاب های کسی مانند صادق هدایت، صدها به فروش نمی رفت. جمال زاده بعد از جنگ جهانی اول، به سفارش یک موسسه آلمانی، یک بروشور یا راهنمای تجارت نوشت که بعدها با عنوان "گنج شایگان" به فارسی هم چاپ شد. آن مرد با این همه کتاب و عمر، هرگز از چاپ کتاب هایش به زبان فارسی به اندازه همان یک جزوه اطلاعات تجاری سفارشی درآمد نیافت. می خواهم بگویم خبری نبود. ادیبان از جان مایه می نهادند، برای دل خود می نوشتند، خریداری نبود. ژورنالیزم انگار به پاس همه خدماتی که حافظ شیراز به این حرفه کرده بود، سفره حقیر خود را بر ادبیات گشود و همان لقمه نان را با ادیبان قسمت کرد . ر

*

و من خبرنگار افتخاری مجله روشنفکر که بودم، اول بار فروغ فرخ زاد را آن جا دیدم که روی پله های چاپخانه تابان نشسته بود و انگشتانش جوهری بود و داشت روی کاغذی شعرش را پاک نویس می کرد، مهشید درگهی آمده بود و او را دعوت به اتاق می کرد، و فروغ آمده بود که شعر بدهد به صفحه شعر روشنفکر که فریدون مشیری مسوول آن بود . ر

*

پس چنین بود که ژورنالیزم و ادبيات شدند دوقلوهای سیامی، لاله و لادن. و روزگار گذشت و شهریور بیست رسید و حزب توده متولد شد. و همه چیز از نو آغاز شد. ادبیات در روزنامه های حزب توده جان گرفت. به خصوص اول کار که از ملک الشعرای بهار تا صادق خان هدایت، در مناسبت ها با حزب و خانه ووکس همکاری داشتند. مطالعه بر مبحث ژورنالیزم و ادبیات در ایران، بدون نقش حزب توده و نشریات حزبی نکته زیادی ندارد. مرغ آمین را کجا خواندند، ری را، افسانه ... چنین است اولین شعرهای شاملو، سایه، کسرائی، اخوان... جز یکی دو تن مانند داود منشی زاده [مترجم گیل گمش] کسی از طایفه قلم و ادب نبود که دمی به خمره حزب نزده باشد. اما وقتی حکایت حزب آن شد که شد کمی ماندند هنوز بر آن سر . ر

*

نه کودتای 28 مرداد، بلکه انقلاب سفید که در آغاز دهه چهل رسید و بار ديگر دم کنی گذاشته شد در دیگ. کودتا درست است که حزب توده را بی پا کرد و بدون نشریات حزبی ادبیات جائی و جانی نداشت اما راست این است که سانسور را چنان حاکم نکرد که هفت هشت سال بعد با تاسیس ساواک و تشکیل یک اداره فرهنگی در سازمان امنیت. اداره ای که قرار بود اشعار را بخواند تا مبادا خسرو گلسرخی در آن از سیلی گفت باشد که از توپخانه سربالا می رود، یا وارطان شاملو چاپ شده باشد، خوشبختانه ماموران امنیتی از ریتم و وزن پریا خوششان آمده بود و نشنیدند که در آن صدای زنجیر می آمد . ر

*

در همین دوران بود که شبی از شب های صفحه بندی [آخرین شب کار مجلات]، اسماعیل پوروالی روزنامه نگار قديمی [از مرد مبارز محمد مسعود تا بامشاد در غربت] از بیرون تلفن کرد تا مطمئن شود که غلامحسین خان مشکلی ندارد و به گرهی برنخورده است هنگام بستن صفحات. و از راه دور شنید که پای یکی از صفحات و زیر یکی از مقالات خالی مانده و هیچ گل و بوته ای هم در میان کلیشه ها نیست تا آن را پر کند. پوروالی پرسید تو سطل چی داری. و مقصودش کلیشه ها و گراوورهائی بود که در پایان هر روز صفحه بندها زیاد می آوردند و در سطلی انداخته می شد که می آمدند و می بردند برای ذوب کردن[نوعی ری سایکل یا بازیافت] جواب شنید هرچی بخوای کودک زیبا و شاگرد اول. تابستان بود و موقع اعلام نتایج امتحانات. پوروالی سرخوش از همان پای تلفن فرمان داد یکی اش را بردار، غلامحسین خان برداشت و از پشت تلفن گفت بچه ای است که کجکی نشسته و کلاهی هم یکوری سرش گذاشته. پوروالی فریاد زد: همین خوبه. زیرش بگذار... نه هر که طرف کله کج نهاد و راست نشست، کلاهداری و آئین سروری داند... غلامحسین خان هم از این همه ذوق و سرعت در به کار گیری خواجه حافظ به شوق آمد و گفت حل شد مدیر. ممنون

*

صبح فردا که خبر پیچید پوروالی را به ساواک برده و بامشاد را توقیف کرده اند آه از نهادها برآمد. یعنی دیگر انفاس قدسیه خواجه حافظ هم مددی نمی رساند. کاشف به عمل آمد که غلامحسین خان در آن نیمه شب، میان آن همه کلیشه نگاتیف رنگی و کج و کوله متوجه نشده بود که آن کودک زیبا، نه شاگرد اول، بلکه عکسی از دوران ولیعهدی شاه است. خواجه حافظ انگار انتقام همه دفعاتی را گرفته بود که ژورنالیزم به رايگان از وی استفاده کرد. مامور ساواک می پرسید یعنی کسی بهتر از ایشان کلاهداری و آئین سروری می داند. مگر نه که همه دنیا در صف هستند که از راهنمائی های ایشان بهره مند شوند. باز یک عده بی وطن، منفی باف، سر در آخور بیگانه می خواهند از هر فرصت استفاده کنند و ملت را از افتخارات خود دور . ر

*

*

*

ر « مسعود بهنود » ر

*

Sunday, December 30, 2007

*

*





Wednesday, January 2, 2008

دگر باشان جنسی ، هستند یا نیستند؟




ر « کمی تامل » ر




چرا رئیس جمهور ایران باید اطلاع داشته باشد که بخشی از جامعه ی ایران را همجنسگرایان تشکیل می دهند؟ در کجای خیابان ها و خانه های ایرانی امکان ملاقات با همجنسگرایان ایرانی برای ایشان موجود است؟ چیزی کمتر از چهار سال است که به ریاست دولت کشوری گماشته شده اند که نزدیک به سی سال است در قانون اساسی آن همجنسگرایان از دخول به منطقه ی آشکار جامعه منع شده و در صورت آشکارسازی دچار اعدام شده اند. ایشان در کشوری به بزرگسالی رسیده اند که بخش بزرگی از مردم اش از حدود صد سال پیش، همراه با تحول خانوار در شکل نو آن، به انکار همجنسگرایی در جامعه راغب شدند. در شرایطی که پدران و مادران و خواهران و برادران و شوهران و زنان همجنسگرایان ایرانی نمی دانند که همجنسگرایان در ایران "هستند"، از رئیس دولت چگونه توقع می رود که بداند؟



*

آنچه آقای رئیس جمهور بنا به اقتضای موقعیت اجتماعی و سیاسی خود باید شنیده باشد آن است که در حوزه هایی نظیر علمیه ها آقایان در آقایان رفت و آمد می کنند و در زندان های کشور، بازجویان در متهمان رفت و آمد می کنند و هیچکدام از این موارد با نامی که معادل انگلیسی اش هوموسکسوال باشد شناخته نمی شوند. در فرهنگ آقای رئیس جمهور، همچنان که در فرهنگ بخش عظیمی از مردم ایران، که بخش قابل توجهی از روشنفکران ایرانی را نیز شامل می شود، لواط در سطحی از جامعه موجود است، و بازجویی در سطوح متعدد به شدت متداول. سؤال آقای بالینجر خارج از حوزه ی اطلاعات رئیس جمهور بوده است. ر

*

آنچه رئیس جمهور کرد، چیزی جز اظهار بی اطلاعی از آنچه در ایران حضور آشکار ندارد، نیست. بخشی از این بی اطلاعی ریشه در فرهنگی دارد که اهم امور را برای پشت پرده نگاه می دارد، و از طرفی دیگر، به دلیل وجود مجازات های غیر انسانی برای کسانی که پرده را پس بزنند، آشکار کردن این امور نیاز به از جان گذشتگی دارد. ر

*
آیا رئیس جمهور ایران با تکیه بر اختیاراتی که تا باقیمانده ی چهار سال در دست دارد قادر است قوانین ایران را به شیوه ای عوض کند که امکان تردد همجنسگرایان در اجتماع به وجود بیاید، و سپس با ملاحظه ی جمعیت همجنسگرایان، در مقابل افکار عمومی جهانیان، بی خبر از بافت اجتماعی کشور خود به نظر نیاید؟

*

این را باید از افکار عمومی ایرانیان پرسید. ر

*

آیا رأی دهندگان ایرانی به رئیس جمهور و مجلس اجازه می دهند قانون اساسی کشور را به نفع حقوق اقشار بی حقوق تعدیل نمایند؟
این را باید از روشنفکران ایرانی پرسید .
ر

*

آیا "روشن/فکران" ایرانی به افکار عمومی اجازه می دهند قدم به منطقه ی علوم اجتماعی عصر حاضر بگذارند؟ آیا روشن/فکران به عنوان مترجمان دانش جهانی به زبان رسمی ایران، این زبان را برای مردم خواهند گشود؟ ارتباط اینترنتی با دنیای بیرون، آنچه را سانسور محو کرده است با جزئیات در اختیار عموم می گذارد، نیازی به چاپ کتاب و اجازه ی انتشار نیست. خفقان داخل بهانه ی مناسبی برای بی خبری و اظهار بی اطلاعی روشن/فکران داخل و خارج نیست. وظیفه ی نویسنده روشنفکر است که از حقوق بشر و آزادی انسان و گرایشات جنسی و آزادی بیان و حقوق فردی و گونه های جنسیتی بنویسند. مهم اطلاع رسانی است. این مسئولیتی اجتماعی است و روشن/فکران ایرانی از دیرباز در جایگاه شبانان جامعه جا خوش دارند. پس از ترجمه و تألیف، می توانند سپس اضافه کنند که در نظر شخص ایشان بعضی از این موارد، مانند آزادی بیان برای همگان، وبی اعتباری قطعیت جنسیتی امری ناگوار است. این، ابراز فردیت شخصی ِ روشن/فکر است و باید از او پذیرفت. اما آنچه روشن/فکران باید بپذیرند مسئولیت ترجمه ی اطلاعات و انتشار فکر روشن- شده در میان مردم است . ر

*

سازمان دگرباشان جنسی ایرانی بنا به موقعیت اش، می داند که بنا به تصریح قانون اساسی، دگرباشان در هر لحظه در خطر شکنجه و اعدام اند. در عین حال ما در سازمان دگرباشان جنسی، می دانیم که خطر اعدام و شکنجه در ایران، افراد و گروه های دیگر را هم تهدید مداوم می کند. می دانیم که در حکم های متهمان، در مواقع لزوم، جرم، به غلط لواط ذکر می شود. و هر گاه که لازم باشد، دگرباشان نه به دلیل تفخیذ، بلکه با اتهام واهی شرب خمر مجازات شده اند. می دانیم که تبادل اتهامات میان متهمانی که دولت علاقه به مجازات و به اعدام شان دارد بسیار اتفاق می افتد. مبارزه با دولت و روش های آن، راه بیرون رفت از شرایط دشوار خفقان است و مسئولیتی است که به دوش همه است؛ در میدان مبارزه با روش های دولت، دگرباشان تنها نیستند، همه ی اقشار مردم اینجا سهم دارند. جایی که دگرباشان در آن تنهایند و بی پناه، میدان اعدام نیست، نه، در میان مردم و در مقابل فرهنگ است.ر
رازی پنهان اعضای خانواده ها را از هم و اعضای جامعه را از هم جدا نگه می دارد. از طرفی، این راز پنهان، هویت پیدا و پنهان فرد را نیز جدا از هم نگه می دارد. مشکل دگرباشان، به این دلیل به روشن/فکران جامعه چشم دوخته است که روشن/فکران قادر به فرهنگ سازی اند. توضیح و تشریح اخلاقیات، هویت فردی، و طبیعی بودن گرایش های گوناگون جنسی اگر توسط روشنفکران آغاز شود، خانواده ها با فرزندانشان آشتی خواهند کرد. فرزندان نیز، با پدر و مادر (همجنسگرا) ی خود آشتی خواهند کرد. فراموش نمی کنیم که دگرباشان به یکباره و در دهه های اخیر زاده نشده اند و همه ی دگرباشان متعلق به نسل جوان نیستند، بسیاری از دگرباشان امروز ایرانی دو سه نسل پیش از این به دنیا آمده اند و اکنون در نقش های گوناگون خانوادگی از همسر گرفته تا پدر و مادر، خاموش، باری را بر دوش دارند که به زبان نمی رسد. تعداد بیشمار نسل جوان دگرباش داخل ایران، که هر روز بیش از روز پیش زیر فشار عرف اجتماعی نیازمند روانکاو و داروهای آرامبخش اند، بیشمارتر از نسل میان سالی که به دلیل رعایت های خانوادگی حتی امکان مراجعه به روانکاو را ندارد، نیست و این روی دیگری از واقعیت تلخ زندگی دگرباشان جنسی ایرانی است که گناه اش تنها به دوش اطلاعات بی اساسی که به زبان ریاست دولت می آید، نیست. فرهنگ نیازمند پالایش است .
ر

*

آقای مسعود بهنود، در مقاله ای به نام جنجال در نیویورک، می نویسد، بهتر بود رئیس دانشگاه کلمبیا از احمدی نژاد در مورد دانشجویان زندانی و اخراجی سؤال می کرد، و از اعدام در ایران می پرسید، و چون احمدی نژاد پاسخ می داد که آن اعدامیان همه بدکاران بودند، حرف را به اعدام های سال شصت و هفت می کشاند و می گفت "اما آن اعدامیان زندانیان سیاسی بودند". سؤالی که بالینجر از جانب یکی از دانشجویان در مقابل رئیس جمهور ایران می گذارد، مشخصاً از نقض حقوق شهروندی زنان و اعدام همجنسگرایان می پرسد. به چه دلیل این سؤالات بی مورد/سخیف/نابجا بوده اند؟ چرا باید از زنان و همجنسگرایان نپرسید، و فقط از دانشجویان پرسید، و آن هم فقط به منظور زمینه چینی برای پرسش از اعدام فعالان سیاسی؟ فعالان سیاسی به چه دلیل حرمتی والاتر از شهروندان عادی در ذهنیت فرهنگی ایرانی دارند؟ آیا این به آن خاطر نیست که فعالان سیاسی بنا به قولی چشم و دست شهروندان عادی در اعاده ی حقوق شهروندی مردم اند؟ فعالان به چه منظور فعالیت سیاسی می کنند؟ برای به دست گرفتن قدرت سیاسی جناح خویش، یا برای کمک به کسب حقوق شهروندی مردم؟ در چنین صورتی، آیا زنان و همجنسگرایان جزو مردم نیستند؟ اگر در نظر سخنگویان نظیر آقای بهنود، حرمت انسانی مردم ایران و اهمیت احترام به مردم از اهمیت برخوردار می بود، اعتراض به نقض حقوق زنان و همجنسگرایان بی مورد و نابجا تفسیر نمی شد . ر

*

و این سؤال که سؤال نیست پیش می آید: آیا هستند روشنفکران ایرانی ای که در انکار اهمیت حقوق شهروندی همجنسگرایان، و نیز زنان، (و نیز دیگر بی حقوقان جامعه) در کنار رئیس جمهور ایستاده باشند؟

*

جامعه، فرهنگ، روشنفکر، توضیحی برای ارجح دانستن فاجعه ی اعدام فعالان سیاسی بر فاجعه ی اعدام دیگر مردم و ارجحیت آزادی بیان فعالان سیاسی بر آزادی بیان زنان و نیز دگرباشان جنسی دارد؟ تفسیر روشنفکر ایرانی از "مردم" چیست؟ در نظر روشنفکران ایرانی کدام بخش از مردم جزو مردم به حساب نمی آیند، (دگرباشان جنسی؟)، کدام بخش از جامعه حقوق شان به نسبت بخش دیگر جامعه از اهمیت کمتر برخوردار است، (زنان؟) دقیقاً، مواردی که در آن روشنفکران ایرانی در کنار رئیس جمهور ایستاده اند، کدام اند؟ جامعه ی ایران، بیش از هرج و مرج در ابراز عقاید به تصریح صراحت در دیدگاه های مطرح نیازمند است. از زاویه ی حرمت انسانی مردم و "تمامی افراد جامعه"، اگر دیدگاه های رئیس دولت را نمی پسندیم، دیدگاه روشنفکر ایرانی را می پسندیم؟ از زاویه ی حرمت انسانی مردم و "تمامی افراد جامعه" خوب است تفاوت دیدگاه های دولت جمهوری اسلامی با چهره های گوناگون روشنفکری جامعه ی ایرانی را بدانیم، به صراحت . ر

*

ر « ساقی قهرمان » ر
*
*
بیشتر در همین ارتباط

http://www.nilgoon.org/archive/abdeekalantari/articles/nilgoon_zamaneh_88_89.html ر**

بی نظیر از منظر " مسعود بهنود " روزنامه نگار






ر « حیف ِ بی نظیر » ر

هر خبر نکته ای در خود دارد که کسانی را تکان می دهد. خبر که تکانی ندهد خبر نیست. کشته شدن بی نظیربوتو، با همه خشمی که به دنبال می آورد، خود به خود، سرنوشت خانواده های سیاسی را در یاد زنده می کند، آن ها که زنجیروار به دنبال هم سرنوشتی یکسان یافتند .ر

از پدر و دو برادر بی نظیر، ایندیرا و راجیو گاندی در همسایگی شان، و حتی کندی ها در دورهای دور. اما وجه مهمش این است که با پاک شدن اثر بوتوها از صحنه سیاسی پاکستان، نسل هواخواهان فرهنگ و زبان ایران در شبه قاره فروکش می کند. این را با کشته شدن راجیو هم می شد گفت که پدرش از فارسیان هند بود. و بی نظیر نیز مادرش . ر

بعد از محمد علی جناح بنیانگذار پاکستان، ذوالفقار علی اولین غیرنظامی بود که در آن کشور به قدرت رسید. همچنان که جواهرلعل نهرو سال ها قبل از وی در هند. بوتو به اندازه نهرو متمایل به سوسیالیسم بود و به اندازه نهرو روشنفکر اما زاده شدن در بخش مسلمان شبه قاره چنانش بار آورد که با همه نوگرائی به اندازه نهرو هواخواه دموکراسی نبود. او سیاستمداری مترقی بود و خود در مصاحبه با یک خبرنگار ایرانی سه بار تکرار کرد من سوسیالیستم. گرچه که به رعایت معتقدان هوادارش همواره مسلمانی خود را به رخ ها می کشید، ولی مسلمانی را در سیاست راه نمی داد. او فارسی می دانست و شعر به ويژه شعر حافظ را خوش می داشت و می خواند. زمانی که وزیرخارجه پاکستان بود سیاست آن کشور تمایل روشنی به سوی ایران داشت. وقتی با نظامیان به رهبری یحیی خان درگیر شده به زندان افتاد، شاه از وی حمایت می کرد، اما شکست نظامیان در جنگ هند و پاکستان در آغاز دهه هفتاد وی را بخت آن داد که از زندان رهبری حزب مردم را به دست گیرد و در انتخابات شرکت کند و پیروز شود. خیالی که از مدت قبل در سرش بود و برای آن حاضر بود تا جان به خطر اندازد . ر

اما سرانجام نظامیان وی را که از فرصت شکست ارتش پاکستان از هند و جدا شدن بنگلادش بهره گرفته و به دولت رسیده بود به بند کشیدند. نفوذ ایران و پیام های شاه و دوستی شخصی امیرعباس هویدا با بوتو مانع از اعدام وی می شد. اما سقوط حکومت پادشاهی ایران، بوتو و امیرعباس هویدا را به فاصله ای کوتاه همسرنوشت کرد. این در حالی بود که روحانیون ایرانی هم نارضایتی خود را از احتمال اعدام بوتو نشان داده بودند، اما ژنرال ضیاالحق ایستاد. و به همین جهت هم وقتی برای وساطت در امر گروگان گیری آمریکائی ها به تهران آمد، عتاب و خطابی هم از آیت الله شنید که چشم در چشم وی گفت اسمی از اسلام روی حکومت بگذارند و در خیابان ها شلاق بزنند اما پشت پرده نوکر آمریکا بشوند. که جز نظامیان پاکستانی کسی مخاطبش نبود .
دلبستگی ذوالفقار علی بوتو به سیاست و قدرت فرزندان وی را هم به همین راه کشاند. پسرانش و به ويژه مرتضی تندتر از پدر بود، و بی نظیر که ابتدا تمایلی به سیاست نشان نمی داد، دیرتر وارد صحنه شد. اما بی نظیر در عمل نشان داد که در عملگرائی، تحمل و صبوری هم از پدر و هم از برادر موفق ترست. پس راه مرتضی و بی نظیر از هم جدا شد و بر سر ارثیه پدر در حزب مردم پاکستان و صحنه سیاست به جدال افتادند. نصرت بیگم مادرشان جانب پسر گرفت. اما بی نظیر کوتاه نیامد تا زمانی که انفجاری مرتضی را کشت و این بزرگ ترین ضربه بود به بی نظیر که وقتی اتفاق می افتاد که نخست وزیر بود و مرتضی عملا رهبر مخالفانش .

نصرت بیگم از خانواده صابونچی و اصفهانی اصل است. خانمی اهل کمال و شیفته فرهنگ ایران. پیش از وی یک دختر یک ایرانی هم خانم اول پاکستان شده بود. دومین رییس جمهور پاکستان ژنرال اسکندر میرزا خانم ناهید امیرتیمور فرزند ابراهیم امیرتیمور کلالی – رییس ایل تیموری و وزیر کشور و رییس شهربانی دولت دکتر مصدق – را همسر خود داشت. صفیه دختر ناهید و اسکندرمیرزا، زمانی که شاه ملکه ثریا را طلاق داد، از جمله شانس های قرار گرفتن در مقام ملکه ایران بود که مصدقی بودن پدر بزرگش امیرتیمور از جمله دلایل مخالفت هائی بود که با آن ازدواج ابراز شد. در خانه آن ها فارسی، یا چنان که خود می گفتند دری رایج بود. ذوالفقار علی حافظ و مولانا را خوش می داشت اما نشنیدم که بی نظیر چنین تمایلی نشان داده باشد . ر

ذوالفقار علی به علت تمایلات چپ، از جانب امریکائی ها متهم به نزدیکی با چین بود. در آن زمان هنوز نیکسون به چین نرفته و پکن از دید غرب هیچ کمتر از مسکو دشمن نبود. وی به روشنفکری و ملی گرائی، هیچ باجی به آمریکائی ها نمی داد، اواخر دهه شصت، وقتی بوتو درگیر با نظامیان و به زندان بود، چند سلول آن سوتر، مجیب الرحمن رهبر حزب عوامی لیک که در پاکستان شرقی هوادار داشت، همداستان وی بود. هر دو را نظامیان پاکستان به زندان انداخته بودند اما بوتو فراموش نمی کرد که مجیب دشمن اوست. وقتی از زندان رها شدند و بوتو به ریاست دولت رسید، مجیب هم اولین رییس دولت کشور تازه تاسیس بنگلادش [پاکستان شرقی سابق] . بوتو در زندان و هنگام مصاحبه با سه خبرنگار ایرانی سخنی گفت که از وی به یادگار ماند. مجیب محبوب بنگال ها را عوامفریب خواند و به سادگی گفت همان عوام تکلیفش را روشن می کنند. و باز با اشاره به عوامی گری مجیب گفت که چینی ها هم خطا کرده اند .

دو سال بعد پیش بینی بوتو به تحقق پیوست. مردم بنگلادش نه که مجیب و همه خاندانش را کشته بودند بلکه چینی ها هيچ کمکی به وی نکردند. خاطرات اسدالله علم نشان می دهد که شاه سابق ایران هم مجیب هم نوکر آمریکائی ها خوانده بود .
*
ذوالفقار نخبه گرا و روشنفکر و در عین حال اهل زندگی بود. در خاطرات علم هست که زمانی ذوالفقار علی از روابط خاص خود با اشرف پهلوی خواهرتومان شاه در جمع و انظار سخن گفته و گزارشش به شاه رسیده و غضبناک شده است که چرا احوالات خصوصی را برملا می کند. بوتو با آن که با دولت هند دشمنی داشت و از خانم ایندیرا گاندی هم خوشش نمی آمد اما گاندی و نهرو، و فرهنگ هند و دموکراسی در آن کشور تحسین می کرد. اما چه فایدت که در آن شبه قاره بلاخیز که با چه هزینه ای دموکراسی محافظت می شود، ایندیرا ترور و پاره پاره شد و هم راجیو فرزندش که راه او را پی گرفته بود. مرتضی و بی نظیر فرزندان بوتو هم .
بی نظیر که در تمام دوران تحصیل در هاروارد و اکسفورد حجابی بر سر نداشت، چندان که راهی سیاست گشت دانست حجابی که نصرت بیگم مادرش بر سر می گذارد برای هر زنی که خیال فعالیت سیاسی و اجتماعی دارد واجب است. از آن پس مانند زنان ساده پاکستانی روسری نازکی بر سر می گذاشت که روزگاری آن را "بلاتکیف" نوشته بودم. اما همین روسری وی را اولین زنی کرد که در یک کشور مسلمان به ریاست دولت رسید. در وطنش – که از ابتدای خلقت تندروترین و اطرافی ترین مسلمانان وهابی در آن جا خانه دارند - کسی کاری به روسری او نداشت. اما وقتی بی نظیر اولین رییس کشور همسایه شد که به جمهوری اسلامی سر زد، موقع ورود به مجلس یکی از چهار خانم نماینده که هر چهارشان چادر سیاهی بر سر داشتند و تنها سوراخی از چشمانشان پیدا بود، جلو رفت و همراه جمله ای خودمانی، بی گرفتن اجازه از وی روسری اش را پائین کشید و گره زیر آن را سفت کرد
بی نظیر که دو بار در زمان پادشاهی به ایران سفر کرده و میهمان دربار بود، یک بار در کاخ نوشهر و یک بار در کیش، از این همه تضاد در فاصله ای کوتاه درمانده بود، گرچه او این بازی خوب می دانست، از ایرانی ها تعجب کرده بود. یک سو چنان که در کیش دیده بود و یک سو چنان که در مجلس شورای اسلامی دید . ر

پیش از او چند رییس دولت اسلامی و از جمله ضیاالحق به دعوت اولین رییس جمهور ایران به تهران آمدند تا شاید به ماجرای گروگان گیری امریکائیان پایان دهند، اما بی نظیر رسمی آمد و اولین رییس دولت خارجی بود که در مجلس شورای اسلامی نطق کرد . ر
کم نیستند کارشناسانی که با مقایسه دو کشور همداستان و همسرنوشت – هند و پاکستان – و نحوه برخورد متفاوتشان با دموکراسی، می نویسند این ها استقلال از بریتانیا را می خواستند و نه بیش تر، این لرد مونت باتن آخرین نایب السطنه هند بود که دموکراسی را هم نثارشان کرد. دست کم در مورد نهرو و گروهی از هندی ها چنین سخنی نه درست است . ر
افزون شدن جنازه بی نظیر بر ردیف جنازه ها در شبه قاره، دمکراسی نهادینه شده در آن منطقه را آسیب می رساند، گرچه تعطیلش نمی کند. چرا که سخن از سرزمین هائی است که نامشان و استقلالشان با دموکراسی توام بوده است. جز این طریقی ندارند، همچنان که ايالات متحده آمریکا. و فرق دارند با کشورهائی مانند ایران و مصر که از ازل با استبداد همزاد بوده اند و صد سالی است که دارند سعی می کنند لقمه آزادی را فروبرند . ر
اما آن چه از واقعه تاسف آور مرگ بی نظیر مهم تر می نماید پس لرزه های این حادثه در زندگی پاکستانی ها و کل منطقه است. این حادثه که تحلیگرانی معتقدند پرویز مشرف را توجیه کافی می بخشد که انتخابات را به عقب اندازد و باز بر اریکه قدرت بماند، به نظر من، عملا به زیان مشرف تمام خواهد شد. این افراطیون هوادار بن لادن هستند که از ماجرا سود می برند. کسی چه می داند شاید گامی به تبدیل پاکستان به حکومت طالبانی نزديک شدند. و اگر شدند چه عجب اگر آمریکا به بهانه سرکوب آن ها وارد پاکستان هم شد . ر
ترور بی نظیر بوتو می تواند حادثه ای باشد به همان بزرگی ترور ایندیرا گاندی، و به همان آسانی هضم و تحمل شود. هم می تواند مانند ترور ولیعهد اتریش از خود ماجراهائی به یادگار گذارد، به وسعت اولین جنگ جهانی . ر


ر «مسعود بهنود» ر
Friday, December 28, 2007