Saturday, December 20, 2008

کی منتظر می‌مونه حتا شبای یلدا

«یلداتان به کام و بلند باد»

*

*

انگاری امشب شب ِ یلداست! کور شوم اگر دروغ بگویم! کاری نداریم به این‌که شبی بلند است و چه و چه... زیاد من به توجیه علمی‌اش(نجومی) که برج عقرب در زهرمار است و... کاری ندارم. نفس ِ این شب بسیار خوب است! نه نمی‌شود با این نثر شلخته نوشت. پس رسمی‌تر می‌نویسم از خط بعدی که این‌جا حُرمتی دارد.

*

داشتم می‌نالیدم که شب، شب ِ یلداست و خلاصه دور ِ هم به سنت چند هزار ساله جمع می‌شوند و هندوانه‌ای و آجیلی و... آن‌ها که اهلش باشند، جرعه‌ای و دودی‌ها(اصلن توصیه نمی‌شود، حتا چند نخ سیگار) دودی می‌گیرند و در عوالم ِ عالم سیر می‌کنند و خلاصه حالی به حولی... نه نمی‌دانم امشب این نثرمان خیلی نچسب شده و بازاری... دوست ندارم این‌جوری بنویسم...

*

اصلن بچسبید به «حافظ» و «شاملو» و... بیاییم «شاملو» را هم سنت‌اش کنیم در این شب! ترانه‌های زیبا بشنویم. آقاجان محشر آمد از «حافظ» وقتی به نیت ِ آن نازنین گرفتیم دامن‌اش را...

*

*

بخت از دهان یار نشان‌ام نمی‌دهد

دولت خبر از راز نهان‌ام نمی‌دهد

*

آقاجان عجله نفرمایید که سواد ندارم و این بد آمده و چه و چه... جواب فال را بچسب:

*

*

بر سر آن‌ام که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر

بار دگر روزگار چون شکر آید

*

بلبل ِ عاشق تو عُمر خواه، که آخر

باغ شود سبز و گل به بَر آید

صبر و ظفر، هر دو دوستان قدیم‌اند

بر اثر صبر نوبت ِ ظفر آید

...

...

بر در ِ ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به در آید؟

صحبت حُکام ظلمت ِ شب ِ «یلدا» است

نور ز خورشید خواه، بو که برآید!

*

*

دست مریزاد کاکو! عجب شبی ساختی برامان! روح‌ات شاد و یلدات به کام و بلند «حافظ» شعر و شیراز! خدایی اصلن انتظار نداشتم این رفیق گرمابه و گلستان‌مان یعنی همین «حافظ» خودمان چنین حالی و صفایی به شب‌ام ببخشد. ضمنن این فال از دیوان «حافظ» تصحیح «شاملو» است!

*

راست‌اش بروم سر اصل این مطلب و بگویم تا «بهمن‌ماه» شاید این‌جا، همین پنجره‌ی کوچک که از این‌سو شما را می‌بینم و شما از آن‌سو مرا، به روز نکنم! دلیل‌اش؟ خب دوست ندارم بگویم! همین! اصلن دلیل هم می‌خواهد؟ خب بخواهد! شاید هم به روز شد! خدا را چه دیدی... اصلن به روز هم که نباشد، تشریف بیاورید همین گوشه‌ی سمت راست قسمت "تازه‌ها" بچرخید و این بلاگ‌های برگزیده را بخوانید که خودکار به یُمن «گوگل ریدر» به روز می‌شوند و فاتحه‌ای به روح رفته‌گان‌مان نثار بفرمایید.

*

اما یک ترانه برای آنان که با سلیقه‌ی من بدفُرم موافق‌اند! غزلی از «حافظ» با صدای آوازخوانی به نام «هادی پاکزاد» که راست‌اش نمی‌شناسم‌اش! شما اگر بیش‌تر می‌دانید به ماهم برسانید... این غزل را بس بسیار دوست دارم‌اش... به همین سبب شاید بسیار دل‌نشین است... به آنان که این‌جا را می‌خوانند و آنان که دوست دارم‌شان... ترانه‌ی «کی اشکاتو پاک می‌کنه»ی «ابی» هم بدفُرم توصیه می‌شود! آقا «حمید» مخلصیم.

*

*

«حافظ»






اما برای تو علاوه بر «حافظ» که دوست‌اش داری از «شمس» این شعر پیشکش باد! نه «شمس تبریز» بل «شمس لنگرود» خودمان...

*

*

دلم به بوی تو آغشته است.

*

*

سپیده‌دمان

کلمات سرگردان برمی‌خیزند و

خواب‌آلوده دهان مرا می‌جویند

تا از تو سخن بگویم.

*

*

کجای جهان رفته‌ای

نشان قدم‌هایت

چون دان پرنده‌گان

همه سویی ریخته است

باز نمی‌گردی، می‌دانم

و شعر

چون گنجشک بخارآلودی

بر بام زمستانی

به پاره‌یخی

بدل خواهد شد.*

*

*

1387/9/30

پانوشت:

__________________________________________

* شمس لنگرودی- نت‌هایی برای بلبل ِ چوبی- انتشارات گیل



Saturday, December 13, 2008

BELONGING


«وقتی خدا شدیم»
*

*

*

به هنگامی که این پُست ِ «توکای مقدس» را خواندیم، تازه دانستیم که خداییم به قول آن ناشناس! وقتی او مدعی‌ست بهترین جایزه را از «مسعود بهنود» روزنامه‌نگار شهیر دریافت داشته، چرا ما به خود نبالیم که در گم‌نامی هستیم و یک بار «لینک» شدیم؟! و آن لینک، مسبب‌اش این «پُست‌مان» بود و چه و چه...

*

و چه افتخاری بالاتر از این‌که در «اپیزود» بنویسیم و متن کوتاه‌مان آن بالا بنشیند!

*

*

«همیشه‌ی شعر، شاملو»

*

«گفت‌وگوی سینمایی شاملو»

*

*

و در ادامه نیز بخوانید از «پرویز صیاد» و آثارش:

*

*

«صیدهای صیاد»

*

«در امتداد هنری»

*

*

و چه حس ِ خوبی داری وقتی در این چند روز نشسته‌ای با دو دوست و عزیز، تلفنی حرف زده‌ای و خاطره تازه کرده‌ای! و چه حسی داری وقتی آن امانتی‌ها در قالب چند کتاب و سی‌دی و... پس از قریب به یک‌سال به دست‌شان می‌رسانی و انگار مثلن نامه‌ای پس از جنگ جهانی دوم تازه به دست معشوق رسیده و سرباز دیری جان سپرده است! چه بانمک‌تر می‌شود وقتی قیافه و چهره‌ی آن عزیز را، وقتی امانتی‌ها را می‌گیرد هم ببینی!! که صدالبته نمی‌بینی تا واکنش‌اش را ببینی و باز هر چند می‌دانی که از سی‌دی‌ها دیگر دل ِ خوشی ندارد اما... اما برای من آن عطری که از این فیلم ِکوتاه به مشام‌ام می‌رسد خوش‌بوترین ِ این سال‌ها بوده است.

*

و باز بگویم که «توکا نیستانی» آیا هنوز به یاد می‌آورد به نوعی به جایی تعلق دارد که آخرین یافته‌های باستان‌شناسی می‌گوید:«هخامنشیان از آن جا نشات گرفته‌اند! خاست‌گاه‌شان آن‌جا(استان کرمان) بوده است» و این آن‌جا سرزمین نیاکان ما بوده است و شاید به حرف «سهراب» اعتقاد دارد که « نسب‌ام شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.»



دیگر این‌که «داریوش اقبالی» ما را به کنسرت و تور اروپا دعوت کرده و انگاری نمی‌داند این‌جا در میهن هشت‌مان گرو نه‌مان است و... پس شما دوستان اروپایی غنیمت شمریدش... این هم آگهی‌اش که برامان فرستاده است! «داریوش» جان شرمنده... ضمنن آلبوم «معجزه‌ی خاموش» را هم از دو روز دیگر از وب‌سایت‌شان می‌توانید پیش‌خرید کنید!

و باز جان‌ام براتان بگوید او را خیلی دوست داریم‌اش_ البته که دیگر او در این‌جا «داریوش نیست»_ چرا که فال مرا گرفت و گفت:

*

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم



و من برای‌اش کم نخواهم گذاشت و دعای‌ام را بدرقه‌ی راهش خواهم کرد و از «شاملو» به آواز بلند خواهم گفتش:

*

از دست‌های گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخن‌ها می‌توانم گفت

غم نان اگر بگذارد.

...

...

چشمه‌ساری در دل و

آبشاری در کف

آفتابی در نگاه و

فرشته‌یی در پیراهن

*

از انسانی که تویی

قصه‌ها می‌توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.*

*

*

13 دی‌ماه 1343

*

**

1387/9/23

*

*

پانویس: ر

______________________________

* غزلی در نتوانستن – دفتر «آیدا: درخت و خنجر و خاطره!»


Saturday, December 6, 2008

آذر، ماه ِآخر پاییز

*

«تولدت مبارک»

*

شادا رسید وقت پایکوبی‌مان در موسم ِ آذر، ماه ِآخر پاییز! سالی گذشت از روزی که با دیگر دوستان‌مان تولد یک دوست را به جشن نشستیم. عشق به یک دوست و همراه ِ ناب، به یک انسان ِ نازنین، به یک تبلور ِ حقیقت و مرام. «آنسه» جان تولدت مبارک و الهی هزار سال سایه‌ات بر سر ِخانواده‌ات مستدام باد.

*

ترانه‌ی «کیو کیو، بنگ بنگ» هدیه‌ای از من با صدای او که دوستش داری!

*

روزهای گذشته، روزهای «فرهاد مهراد» برای من بود. بی‌هیچ مقدمه‌ای و بی‌هیچ بهانه‌ای... بهانه شاید روزهای پاییزی و کمی تا قسمتی بارانی... ترانه‌ی «برف» و... را گوش سپردیم و تازه شدیم. آن‌چه «فرهاد» را از دیگران متفاوت می‌کند، اعتقاد و عقیده‌ی عریان‌اش فارغ از جنجال‌های مرسوم است. آوازخوانی که به روایتی در کتاب‌خانه‌ی شخصی‌اش چندین «قرآن کریم» با برگردان‌های مختلف وجود داشت.

*

«فرهاد» ابایی نداشت که دیگران صرفن بابت عقاید و دین و مذهب‌اش او را طرد کنند. «فرهاد» آن اسلامی را پاس می‌داشت که حکومت به گونه‌یی دیگر خود مدعی است این همان اسلام ناب ِ«محمدی»ست! چه در نظام فعلی و چه در حکومت پیشین، همیشه این اسلام عزیز مظلوم شد. قربانی شد! ادیان ابراهیمی در طول تاریخ دستاویز حکومت‌های خودکامه شدند.

*

در پیش از انقلاب اگر شما «نماز» می‌خواندید، یا انقلابی بودید یا حزب‌اللهی یا تروریست و مدافع حقوق حقه‌ی فلسطینیان در برابر اسراییل! در بعد از انقلاب، یا حامی حکومت و بسیجی یا تاریخ مصرف گذشته و حامی عرب‌های سوسمارخوار و... یک نگاه خاکستری هیچ‌گاه به کسانی که "روشن" فکر می‌کردند و دین «اسلام» را پذیرفته بودند، وجود نداشت و الان هم وجود ندارد. عده‌ای «صفویه» را آغازگر و راه‌صاف‌کن آخوندهای امروزی می‌دانند و عده‌ای اصلن به این نکته توجه ندارند که دین و مرام و عقیده‌ی هر کسی چه ربطی به «انسانیت» و «اخلاق» و... دارد؟ یک «بودایی» حتمن وجود دارد که در برابر یک «مسلمان» بااخلاق‌تر و انسانی‌تر برخورد کند.

*

شاید از منظری بتوان «صفویه» را از جهاتی شبیه حاکمان امروزی دید! از جهت اخلاق و رذایل پست‌شان! «شاه اسماعیل» صفوی، مذهب شیعه برای‌اش بهانه‌ای برای حکومت و اعتقادش به آن_ در حد ِ مشتی خرافات افراطی_ چیزی بود که امروزه در مملکت ریشه دوانده و مورد سواستفاده قرار می‌گیرد. قوانین و دستورات دینی را فقط در جهت برآوردن امیال و هوس‌هاشان می‌پذیرفتند و جاهایی هم از خط قرمزها به راحتی عبور می‌کردند.

*

«شاه اسماعیل» ، «شاه عباس» ، «شاه سلیمان» ، «شاه صفی» همه‌گی شرب خمر می‌کردند و داعیه‌ی رهبری اسلامی هم داشتند! این فقط گوشه‌ای از تاریخ سلسله‌ی «صفویه» است. شاید بی‌راه نباشد اگر بگوییم «درویشان» امروزی اگر به «حشیش» اعتیاد دارند از همان مرام ِکج و غلط ِ صوفیان گذشته بوده است. البته با این توضیح که حساب ِ درویش‌مسلکان ِ حقیقی را باید جدا دانست.

*

خلاصه این‌که دین ِ خدا(خاصه ادیان ابراهیمی) در طول تاریخ بازیچه‌ی خودکامه‌گان و پوستین‌جامه‌گان بوده است. هر چند بماند بسیارانی دین ِ «اسلام» را ساخته‌ی ذهن یک انسان می‌دانند! «حافظ» یکی دو قرن پیش از این _سلسله‌ی صفوی_ سراسر عمر را با سرودن غزل‌هایی در جنگ با «ریاکاری» و «تزویر» سر کرده بود.

*

یادم هست_البته هیچ ربطی با بحث پیش ندارد و همین است که این‌جا «دادا»ست_ در سکانس ِآخر «شب یلدا» که به گمانم یکی از غافل‌گیرکننده‌ترین صحنه‌های چند سال اخیر است که در سینما دیده‌ام، «فروتن» کلید خانه را به «یار» نادیده و ناشناخته می‌سپارد و خداحافظ!

*

حال این شعر عاشقانه‌ی «شاملو» پیش از این، چنین برای تو سروده شده بود:

*

کیستی که من این‌گونه به اعتماد

نام خود را

با تو می‌گویم

کلید خانه‌ام را

در دستت می‌گذارم

نان شادی‌هایم را

با تو قسمت می‌کنم

به کنارت می‌نشینم و

بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می‌روم؟

کیستی که من

این‌گونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می‌کنم؟

*

اردیبهشت چهل و دو

*

**

1387/9/16

*

پانوشت

_______________

شعر شاملو از دفتر:آیدا در آینه

پرده‌ی نقاشی بالا از «دالی»

Saturday, November 29, 2008

شنبه‌های ما


شنبه‌های ما

*

*

امروز که شنبه باشد و طبیعتن جمعه نیست، تازه شماره‌ی هفته‌ی پیش «چلچراغ» را خریدیم و حیرت کردیم چرا دوست‌مان در دکه‌ی همیشه‌گی گفت:«هنوز نیامده»؟؟ حالا هم که آمده مبارک‌ها باشد و هر چند که من یک‌سال و اندی می‌شود همه مطالب‌اش را نمی‌خوانم و فقط آن‌هایی که به سن پیرمردی چون ما می‌خورد مثل «سرگیجه» و «کمیک‌استریپ» و «بخش معرفی کتاب» و... نه انگاری همه‌اش شد. همین‌ها دیگر.

*

راست‌اش من از شماره‌ی اول «چلچراغ» را آرشیو دارم و تا یک‌سال و اندی پیش تا حروف آخر مجله را می‌خواندم حتا آگهی‌های‌اش را... ولی بعد که به وبلاگ «لاو فور...» دچار شدیم کمتر رسیدیم بخوانیم اما همیشه خواندیم واز یک‌سال گذشته به این سو همه‌اش را دیگر نمی‌خوانیم، انگار نسل ما پیر شد رفت...انگاری موضوعی که در شماره جدید «نسیم هراز» در خصوص اختلاف و جدایی نسل ِ دهه‌ی 50 با اواخر دهه‌ی شصت مطرح است. اوائل دهه‌ی شصتی‌ها نگران نباشند، مشکلی نیست با آن‌ها... این شماره‌ی «نسیم هراز» را هم بخوانید بد نیست و شاید رقیبی جدی برای «چلچراغ» باشد... هر چند «چلچراغ» و البته پیش از آن «ایران جوان» پیشروان نشریات «تین‌ایجری» به حساب می‌آمدند!





ضمنن دیشب هم مثل ِ همه‌ی این یک‌سال گذشته به ناگاه «مسعود بهنود» عزیزمان را در برنامه‌ی «شباهنگ» صدای امریکا دیدیم و شنیدیم که از برگردان «خانوم» به زبان انگلیسی سخن می‌گفت! برگردانی که چند ماه گذشته خبرش را به من داد و قرارست در مورد این کتاب چیزکی بنگارم! نه برگردان که همین زبان شیرین پارسی خودمان مثلن!

*

ضمنن این هم نگاه و نوشته‌ای کوتاه به ترانه‌ی خاطره‌انگیز «رازقی» در «اپیزود» و دو مطلب خواندنی دیگر از دوست عزیزم!

*

«رازقی»

*

«القاب هنرمندان»

*

«کشف صدا»

*

*

و اما پرس‌و‌جو مکن! حال‌ام خوب است! تو چه‌طور؟ این تکه هم برای تو از «سیدعلی صالحی»:

*

دیدار ما به همان ساعت ِ معلوم دل‌نشین

تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید

تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!

...

...

*

*

1387/9/9

Thursday, November 27, 2008

هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه



فعلن آسمان ابری‌ست

*

*

عجبا اولین باران پاییزی هم در این‌جا باریدن گرفت و فعلن آسمان ابری‌ست! ما باران ندیده‌ها اگر بخواهیم با باران دیده‌ها(باران در باران شد!!!!) گپی بزنیم و قهوه‌ای عجالتن بخوریم چه شود! امروز وقتی باران بارید آسمان دلم دیگر ابری نبود. بعضی‌ها کلام‌شان سِحر می‌کند! همه‌ی ابرهای دل‌ات را از صفحه‌اش می‌زدایند و خلاص... ولی من هم‌چنان منتظر آن «معجزه‌ی خاموش» هستم. حالا تو نازنین می‌توانی تصور کنی آلبوم جدید «داریوش» مثلن... چه فرقی می‌کند! آن‌که باید بداند می‌داند... فعلن آسمان ابری‌ست...

*

این بلاگ آقای «یوریک کریم‌مسیحی» هم عجب خواندنی‌ست! اگر نخوانده‌اید بشتابید که عمری را تلف کرده‌اید. من یادداشت‌اش در باب "زنی در برلین" اثر «مارتا هیلرز» و پُست دگری در باب "فضیلت ندانستن" را عشق کردم. خاصه این آخری انگاری حرف من بود. خلاصه این یادداشت‌ها را از دست ندهید. یکی از پُست‌های ابتدایی‌اش هم در خصوص «بوکوفسکی» است که محشر است برای دوست‌داران این نویسنده‌ی بزرگ!!

*

«احمد پوری» مترجم نام‌آشنای شعرهای خارجکی، برگردانی دارد از شعرهای «پابلو نرودا» به اسم"هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه!" این اثر را انتشارات «چشمه» چاپ کرده است. شعر زیر یکی از عاشقانه‌های زیبای کتاب است:

*

تو را بانو نامیده‌ام

بسیارند از تو بلندتر، بلندتر

بسیارند از تو زلال‌تر، زلال‌تر

*

اما بانو تویی

*

از خیابان که می‌گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی‌کشانی

کسی تاج بلورینت را نمی‌بیند

کسی بر فرش سرخ ِ زیر پایت

نگاهی نمی‌افکند.

*

و زمانی که پدیدار می‌شوی

تمامی رودخانه‌ها به نغمه در‌می‌آیند

در تن من

زنگ‌ها آسمان را می‌لرزانند

*

تنها تو و من

تنها تو و من، عشق ِمن

به آن گوش می‌سپریم

*

*

1387/9/7

Wednesday, November 19, 2008

I don't know

«برقی از منزل ِ لیلی بدرخشید سَحر»

*

*

*

طبیعی‌ست که دیگر این‌جا(پنجره) را می‌شناسند و گاهی آشناها سر می‌زنند که ببینند حال‌ام چه‌طور است و یعنی می‌خواهند از لحن‌ام پی ببرند که غمین‌ام، کبک‌ام خروس می‌خواند یا مثلن در پروازم یا...

*

نمی‌دانم از لیلی ِ مجنون چه‌قدر می‌دانید؟ کودک که بودیم، می‌گفتند عاشق ِ مجنون بوده و چه و چه... بزرگ‌تر که شدیم گفتند لیلی تازه خیلی هم زشت بود و از مجنون که پرسیدند آقاجان چرا به او دل‌باخته‌اید؟ گفت: شما مو می‌بینید و من پیچش ِمو!! اصلن دیدیم بحث زیبایی ظاهری نیست و... بعدها که لیلی‌خانم زد کوزه‌ی مجنون را شکست، مجنون مدعی شد که ببینید آقاجان چرا کوزه‌ی شما را نشکست؟ پس به من توجه داشته که به شما نداشته و خلاصه لیلی ما اگرچه زشت‌روست اما درونی بس بسیار زیبا دارد!

*

قرار نیست که همه مجنون شوند و لیلی!! مثل بچه‌های امروز که دیگر نه عشقی می‌فهمند و نه بزرگی دارند و نه ... خلاصه از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده!! این از نکته‌ی امروز عشقی که اگر در گوش جوان امروز بخوانی می‌گوید: خُلی آقاجان...

*

حالا دیگر در هر سفر سال‌هاست که این کتاب «سیدعلی صالحی» را با خود برده و صفا می‌کنم! آن‌چنان واژه‌های‌اش وزنی دارد و آهنگی که بی‌این‌که بدانی چه می‌خوانی با واژها گاهی به رقص می‌آیی! اگر نگویم «حافظ» می‌خوانی باید بگویم غزلی را می‌رقصی و مست می‌شوی!

*

می‌آیی همسفرم شوی؟

گفت‌وگوی میان راه بهتر از تماشای باران است!

*

آمده بودم که بگویم ماهی که دارد می‌آید، آذر ماه ِ آخر پاییز است! حدود ده سال پیش در چنین ماهی بود که بعدها داستان و حکایتی برای خودش شد و کتاب‌ها نوشتند و روضه‌ها خواندند و... اما قصه چه بود؟ قصه‌ی «قتل‌های زنجیره‌ای» بود که در هیچ دولتی برملا نشد جز دولت ِ«خاتمی»!! همو که شاید سال‌ها بعد از او بگویند و آینده‌گان راجع به دولت و عملکردش قضاوت کنند! من که می‌گویم بزرگ‌مردی بود که در سکوت فریاد شد و... آری شما دوست من اگر معنای دموکراسی و... را می‌فهمیدی به من مجال سخن می‌دادی...




بازگردم به شاملو! یادم رفته بود که در صفحه‌ی «آبان» تقویم عکس‌های «مریم زندی» نوشته بود:

*

روزی ما دوباره کبوترهامان را

پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

...

...

*

در همین ماه بود که عزیزم گفته بود: شاملو می‌خوانم و طنین صدای‌اش را می‌شنوم، آیا تو هم؟ گفتم‌اش که آری من هم! حال کدام شعرش را خوانده‌ای؟ گفت: «افق روشن!!» نگفتم‌اش که دقیقن در ماه ِآبان هم، همین شعر مزین است به تصویر بزرگش!!

*

اگر موسیقی «چیدن سپیده‌دم» را با آهنگ‌های زنده‌نام و یاد «بابک بیات» دارید، بشنوید که عجیب سِحری دارد این موسیقی! به گمان‌ام موسیقی‌های «بیات» پاییزی هستند خاصه همین اثرش!

*

این را نیز دوباره و چند باره برای تو می‌نویسم اما اینک از حافظه:

*

گفتم چراغ را روشن کن تا اتاق‌ام روشن شود

تو گفتی دوست‌ات دارم و

حادثه دیگر شد

جهانی روشن شد!

*

*

1387/8/30

پانوشت:

____________________

عنوان تیتر نام ترانه‌ای از «سلین دیان»