یک روز مانده به تولد بزرگ بانوی ترانه، «گوگوش» دیگر همکار ایشان جناب «شهیار قنبری» در برنامه ی «میزگردی با شما» تی وی صدای امریکا حضور می یابد و تحت عنوان «رسالت یک هنرمند»، داد سخن می راند! عجبا که من شاگرد دیروز ایشان یا همان سرباز اخراجی، حیرت زده چشم دوختهام به مانیتور که ایشان در خصوص رسالتشان چه میگوید؟
*
دو روز پیش از این، عزیزی برایم آف گذاشته بود که «دلریخته» را میشنوم و... همو که پیش از این بارها تنفرش را از «شهیار قنبری» برایم گفته بود!! غرض این که هنر ایشان را کسی منکر نیست! هر چند آثار تازهی ایشان سرشار از شعور است اما بیشتر شعار تا شعریت ترانه! این نظرگاه من است و مطمئنن برای رسیدن به آن نقطهی آرمانی فاصلهای هست! در این مقال قصد این ندارم به باز کردن قصه بپردازم. در این زمان به این خواهم پرداخت که «شهیار قنبری» بعد از رسوایی بزرگ اینترنتی چگونه به سمت و سوی رسالتاش قدم برخواهد داشت! ر
*
نخست در خصوص هنر متعهد بخوانیم که ایشان چه میگوید در این برنامه: ر
*
« ممکنه که برای یک هنرمند سوییسی، ممکن که نه حتمن، هنر برای هنرهمه ی ماموریتش باشد، همه ی زنده گیش باشه! هنر برای هنر. اما برای من هنرمند جهان سومی، برای منی که جامعه ی بسته زندهگی میکنم، به هر حال فراموش نکنید من اگر در یک جامعهی باز الان این جا نشستم دارم با شما صحبت میکنم، شنوندهگانام، مخاطبانام، در جامعهی بستهاند. بنابراین برای من آرتیست برخاسته از جامعهای که عدالت اجتماعی را نمیشناسد، با آزادی بیان، آزادی اندیشه سروکار نداره، هنر برای هنر هیچ مفهومی نداره! هنر باید خودش را در ماموریت بداند و ماموریت هنر چیزی نیست جز بیدار کردن آدمی . همان تلنگری که به آن اشاره کردم! و هنرمند امروز به باور من پیش از هر چیز باید هنرمند امروز باشد. یعنی چه؟ یعنی این که اهل امروز جهان باشد . جهان را بشناسد. هنرمند راستین، هنرمند بیدار، هنرمند هوشیار هنرمندیست که تاریخ هنر را بشناسد. این حرکت را بشناسد. بداند که از کجا شروع شده است و به کجا رسیده است. دردا آنچه که پیش روی من است چه در ایران و چه در بیرون از ایران، برای این که هر دو، دو روی یک سکهاند! این جوری نیست که بگوییم این جا و آن جا، نه. هر دو شبیه هماند. هنرمند چنین جامعهای اهل جهان نیست! با جهان آشنا نیست! حالا چرا نیست؟ برای این که تنبل است! برای این که عادت نکرده است! برای این که دوست ندارد کار کند! ببینید نسل من متاسفانه از بزرگاناش یعنی از نسلهای گذشته هیچ نیاموخت! چرا که آنها دوست نمیداشتند حرفهای مهم را با دیگران قسمت کنند یا تجربههاشون را قسمت کنند! میبینید که ما در این زمینهها کتاب نداریم! زندهگی نامه نداریم! یادداشت نداریم! نمیدانیم که فلان استاد، فلان شاعر بزرگ اصلن حرف حسابش چی بود! همه چیز در هالهای از ابهام قرار دارد! وقتی که ما حتا یک خلاصه از زندهگی نامهی بزرگانمان را در اختیار نداریم تکلیف روشن است. خب برای نسل من سرمشق این نبوده که آقا داستان به این سادهگیست! کار، کار، کار. شاعر مثل یک ورزشکاره! باید توی فرم باشه. باید هر روز تمرین کنه! اگر نکنه از ریخت میافته! چاق میشه. زشت میشه. بیریخت میشه! خسته میشه! نمیتونه بدوئه! به همین سادهگی! اما بزرگان ما به ما میگفتن که این جوری نیست آقا، شعر باید خودش بیاد! یک ترانهی با نمکی هم ساختن چند ماه پیش من شنیدم ، شعر باید خودش بیاد!!! خب شعر نباید خودش بیاد! من باید وسایل رو آمدناش رو فراهم کنم با کار کردن. نقطه سر خط. کار، کار، کار.»
*
فرمایشهای جناب قنبری را با هم خواندیم! هنر متعهد یعنی کار و کار و کار... برای رسیدن شعر هم باید وسایلاش فراهم شود. مثلن یک گِرم از بهترین و مرغوبترین مواد مخدر دنیا به اضافه ی دلبرکی خوش آب و رنگ از نوع میهنی مثلن... این کار و کار و کار است. به همین سادهگی!!! نقطه سر خط. ر
*
حتمن جناب قنبری از شوخی من نخواهند رنجید! چرا که لُپهای ایشان بدفُرم گل انداخته بود و مشخص بود دوران سمزدایی دیریست به اتمام رسیده است. مبارک است. به همه ی دوستان دیگر و شاگردان دیگرشان هم تبریک میگویم!! نقطه سر خط. ر
*
*
« الو سلام! صدای منو میشنوین؟ سلام میکنم به شما و آقای قنبری! کسی که من واقعن توی این مدت با صداش زندهگی کردم. با اشعارش توی این کمبود ِ اکسیژن نفس کشیدم . با تمام احترامی که برای شما قائلم باید بگم شما هر چه قدر هم که بدونید مخاطب شما در چه خفقانی زندهگی میکنه، باز هم نمیدونید من جوون بیست و پنج ساله در این جا هر شب که میخوابم به خاطر این که فردا یک روز بی هدف رو شروع میکنم و حتا برای کوچکترین چیزهای زندهگیام نمیتونم برنامهای بریزم! چه عذابی میکشم!! هر بار که پای برنامههای شما میشینم، نمیدونید چه دردی را تحمل میکنم! ما توی ایران همه خستهایم! همه خستهایم یعنی جوری که من راضیام که این امریکا حداقل حمله کنه به ایران که ما این جوری از دست اینها راحت بشیم!! امشب که صدای آقای قنبری را شنیدم، یعنی توی این مدتی که منتظر بودم وصل بشم به شما، صدای آقای قنبری را از داخل تلفن میشنیدم، احساس کردم واقعن به ایشون نزدیکام. فقط خواستم بهشون بگم خیلی دوستشون دارم. ما داخل ایران شاید فقط با همین صدای شما هنرمندان عزیزه که یه خورده شرایط رو بهتر میتونیم تحمل کنیم! ببخشید من خیلی اعصابم داغونه! یعنی واقعن هر شب پای برنامهی شما میشینم نمیدونید که واقعن چه عذابی میکشم! تمام بدنم داره میلرزه! این رو زنگ زدم که بگم شما هر چقدر هم که اون جا بشینید در مورد مسائل ما صحبت کنید نمیدونید توی این وضعیتی که ما زندهگی میکنیم چقدر سخته!! من اگر یک مقدار پول داشتم و یا حتا پشتوانه داشتم حاضر بودم به افغانستان برم و تو ایران نباشم و واقعن متاسفم برای ایران امروز!! ازتون تشکر میکنم.» ر
*
اما سخن من با مهسای عزیز این است که به سبب اعصاب داغان شما، ما هم باید تاوان جنگ با امریکا را بدهیم؟؟؟ خانم عزیز بروید زندهگی کنید و چکار به حال خوش ما امنیه خانهایها دارید؟ ما که خوشیم گور بابای ناخوش!! ر
*
گمان برتان داشته جناب قنبری و امثال او به فکر مایند؟ نفستان از جای گرم برمیآید نازنین!! از جای بسیار گرم! پس خواهشن به فکر حملهی امریکا نباشید که میهنمان فقط و فقط به دست ما که در ایران زندهگی میکنیم باید هم آباد شود یا اگر خواستیم ویران! هیچ بنی بشری نمیخواهد و نباید که به کمکمان بیاید! مگر خودمان دور از جان چلاقیم؟ چرا این همه خودمان را خوار و کوچک میکنیم و دست گدایی سوی کسانی که جز دروغ و نیرنگ چیزی ندارند! به قول خواهر عزیزم «مریم» که بزرگترین طرفدار و فن جناب قنبری بود، ایشان استعداد دارد و هنر که کسی منکرش نیست، اما آزادی ما دست او نیست و هیچ کس دیگر. خلاصه این که من و توی نشسته در ایران باید غبارها را بزداییم از چهره و چشممان و کمی به فکر خودمان باشیم و برخیزیم از خواب غفلت. ناسلامتی جوانی بیست و پنج ساله چون شما باید آب غوره بگیرد که خفقان حاکم است؟ چه شده ما را؟ دست در دست هم دهیم به مهر، ایران خود را کنیم آباد . نقطه سر خط.
اما کلام آخر با جناب شهیار قنبری: ر
*
شما زمانی امپراتور چموش ترانه بودید و من سربازی در رکابتان! امروز اما من خودم امپراتورم! و شما را حتا به سربازیام قبول ندارم. میخواهم چموش باشم. میخواهم خودم بسرایم و عاشق شوم!! خود ِ خودم. به کسی چون شما دخیل نبستهام و به گفتارهای شما باور ندارم. شما اگر درمانی بلدید به سر کچل خود مرهم بگذارید و کنار هفدهسالهگان، شرابهای ده ساله بیاشامید! فعلن بهشت به کام شماست! بخورید و بیاشامید، ولی اسراف و زیادهروی نکنید! ر
*
پردهای نقش تو داشت بر دار
سر هر کوچهای چوبه ی دار
*
شاعری سیل کلمات ِ درد بود
چون دل تو همیشه سرد بود