Sunday, May 4, 2008

رسالت «شهیار قنبری» در میزگردی با شما


رسالت یک هنرمند: به همین ساده گی
*
*

یک روز مانده به تولد بزرگ بانوی ترانه، «گوگوش» دیگر همکار ایشان جناب «شهیار قنبری» در برنامه ی «میزگردی با شما» تی وی صدای امریکا حضور می یابد و تحت عنوان «رسالت یک هنرمند»، داد سخن می راند! عجبا که من شاگرد دیروز ایشان یا همان سرباز اخراجی، حیرت زده چشم دوخته­ام به مانیتور که ایشان در خصوص رسالت­شان چه می­گوید؟

*

دو روز پیش از این، عزیزی برایم آف گذاشته بود که «دلریخته» را می­شنوم و... همو که پیش از این بارها تنفرش را از «شهیار قنبری» برایم گفته بود!! غرض این که هنر ایشان را کسی منکر نیست! هر چند آثار تازه­ی ایشان سرشار از شعور است اما بیشتر شعار تا شعریت ترانه! این نظرگاه من است و مطمئنن برای رسیدن به آن نقطه­ی آرمانی فاصله­ای هست! در این مقال قصد این ندارم به باز کردن قصه بپردازم. در این زمان به این خواهم پرداخت که «شهیار قنبری» بعد از رسوایی بزرگ اینترنتی چگونه به سمت و سوی رسالت­اش قدم برخواهد داشت! ر

*

نخست در خصوص هنر متعهد بخوانیم که ایشان چه می­گوید در این برنامه: ر

*

« ممکنه که برای یک هنرمند سوییسی، ممکن که نه حتمن، هنر برای هنرهمه ی ماموریتش باشد، همه ی زنده گیش باشه! هنر برای هنر. اما برای من هنرمند جهان سومی، برای منی که جامعه ی بسته زنده­گی می­کنم، به هر حال فراموش نکنید من اگر در یک جامعه­ی باز الان این جا نشستم دارم با شما صحبت می­کنم، شنونده­گان­ام، مخاطبان­ام، در جامعه­ی بسته­اند. بنابراین برای من آرتیست برخاسته از جامعه­ای که عدالت اجتماعی را نمی­شناسد، با آزادی بیان، آزادی اندیشه سروکار نداره، هنر برای هنر هیچ مفهومی نداره! هنر باید خودش را در ماموریت بداند و ماموریت هنر چیزی نیست جز بیدار کردن آدمی . همان تلنگری که به آن اشاره کردم! و هنرمند امروز به باور من پیش از هر چیز باید هنرمند امروز باشد. یعنی چه؟ یعنی این که اهل امروز جهان باشد . جهان را بشناسد. هنرمند راستین، هنرمند بیدار، هنرمند هوشیار هنرمندی­ست که تاریخ هنر را بشناسد. این حرکت را بشناسد. بداند که از کجا شروع شده است و به کجا رسیده است. دردا آنچه که پیش روی من است چه در ایران و چه در بیرون از ایران، برای این که هر دو، دو روی یک سکه­اند! این جوری نیست که بگوییم این جا و آن جا، نه. هر دو شبیه هم­اند. هنرمند چنین جامعه­ای اهل جهان نیست! با جهان آشنا نیست! حالا چرا نیست؟ برای این که تنبل است! برای این که عادت نکرده است! برای این که دوست ندارد کار کند! ببینید نسل من متاسفانه از بزرگان­اش یعنی از نسل­های گذشته هیچ نیاموخت! چرا که آن­ها دوست نمی­داشتند حرف­های مهم را با دیگران قسمت کنند یا تجربه­هاشون را قسمت کنند! می­بینید که ما در این زمینه­ها کتاب نداریم! زنده­گی نامه نداریم! یادداشت نداریم! نمی­دانیم که فلان استاد، فلان شاعر بزرگ اصلن حرف حسابش چی بود! همه چیز در هاله­ای از ابهام قرار دارد! وقتی که ما حتا یک خلاصه از زنده­گی نامه­ی بزرگان­مان را در اختیار نداریم تکلیف روشن است. خب برای نسل من سرمشق این نبوده که آقا داستان به این ساده­گی­ست! کار، کار، کار. شاعر مثل یک ورزشکاره! باید توی فرم باشه. باید هر روز تمرین کنه! اگر نکنه از ریخت می­افته! چاق میشه. زشت میشه. بی­ریخت میشه! خسته می­شه! نمی­تونه بدوئه! به همین ساده­گی! اما بزرگان ما به ما می­گفتن که این جوری نیست آقا، شعر باید خودش بیاد! یک ترانه­ی با نمکی هم ساختن چند ماه پیش من شنیدم ، شعر باید خودش بیاد!!! خب شعر نباید خودش بیاد! من باید وسایل رو آمدن­اش رو فراهم کنم با کار کردن. نقطه سر خط. کار، کار، کار.»

*

فرمایش­های جناب قنبری را با هم خواندیم! هنر متعهد یعنی کار و کار و کار... برای رسیدن شعر هم باید وسایل­اش فراهم شود. مثلن یک گِرم از بهترین و مرغوب­ترین مواد مخدر دنیا به اضافه­ ی دلبرکی خوش آب و رنگ از نوع میهنی مثلن... این کار و کار و کار است. به همین ساده­گی!!! نقطه سر خط. ر

*

حتمن جناب قنبری از شوخی من نخواهند رنجید! چرا که لُپ­های ایشان بدفُرم گل انداخته بود و مشخص بود دوران سم­زدایی دیریست به اتمام رسیده است. مبارک است. به همه­ ی دوستان دیگر و شاگردان دیگرشان هم تبریک می­گویم!! نقطه سر خط. ر

*



اما بروم سراغ عزیزی از قزوین به اسم «مهسا» که با چشمانی به نهایت اشکبار با برنامه تماس گرفته و چنین سخن گفتند: ر

*

« الو سلام! صدای منو می­شنوین؟ سلام می­کنم به شما و آقای قنبری! کسی که من واقعن توی این مدت با صداش زنده­گی کردم. با اشعارش توی این کمبود ِ اکسیژن نفس کشیدم . با تمام احترامی که برای شما قائلم باید بگم شما هر چه قدر هم که بدونید مخاطب شما در چه خفقانی زنده­گی میکنه، باز هم نمی­دونید من جوون بیست و پنج ساله در این جا هر شب که می­خوابم به خاطر این که فردا یک روز بی هدف رو شروع می­کنم و حتا برای کوچکترین چیزهای زنده­گی­ام نمی­تونم برنامه­ای بریزم! چه عذابی می­کشم!! هر بار که پای برنامه­های شما می­شینم، نمی­دونید چه دردی را تحمل می­کنم! ما توی ایران همه خسته­ایم! همه خسته­ایم یعنی جوری که من راضی­ام که این امریکا حداقل حمله کنه به ایران که ما این جوری از دست اینها راحت بشیم!! امشب که صدای آقای قنبری را شنیدم، یعنی توی این مدتی که منتظر بودم وصل بشم به شما، صدای آقای قنبری را از داخل تلفن می­شنیدم، احساس کردم واقعن به ایشون نزدیک­ام. فقط خواستم بهشون بگم خیلی دوستشون دارم. ما داخل ایران شاید فقط با همین صدای شما هنرمندان عزیزه که یه خورده شرایط رو بهتر می­تونیم تحمل کنیم! ببخشید من خیلی اعصابم داغونه! یعنی واقعن هر شب پای برنامه­ی شما می­شینم نمی­دونید که واقعن چه عذابی می­کشم! تمام بدنم داره می­لرزه! این رو زنگ زدم که بگم شما هر چقدر هم که اون جا بشینید در مورد مسائل ما صحبت کنید نمی­دونید توی این وضعیتی که ما زنده­گی می­کنیم چقدر سخته!! من اگر یک مقدار پول داشتم و یا حتا پشتوانه داشتم حاضر بودم به افغانستان برم و تو ایران نباشم و واقعن متاسفم برای ایران امروز!! ازتون تشکر می­کنم.» ر

*

اما سخن من با مهسای عزیز این است که به سبب اعصاب داغان شما، ما هم باید تاوان جنگ با امریکا را بدهیم؟؟؟ خانم عزیز بروید زنده­گی کنید و چکار به حال خوش ما امنیه خانه­­ای­ها دارید؟ ما که خوشیم گور بابای ناخوش!! ر

*

گمان برتان داشته جناب قنبری و امثال او به فکر مایند؟ نفس­تان از جای گرم بر­می­آید نازنین!! از جای بسیار گرم! پس خواهشن به فکر حمله­ی امریکا نباشید که میهن­مان فقط و فقط به دست ما که در ایران زنده­گی می­کنیم باید هم آباد شود یا اگر خواستیم ویران! هیچ بنی بشری نمی­خواهد و نباید که به کمک­مان بیاید! مگر خودمان دور از جان چلاقیم؟ چرا این همه خودمان را خوار و کوچک می­کنیم و دست گدایی سوی کسانی که جز دروغ و نیرنگ چیزی ندارند! به قول خواهر عزیزم «مریم» که بزرگترین طرفدار و فن جناب قنبری بود، ایشان استعداد دارد و هنر که کسی منکرش نیست، اما آزادی ما دست او نیست و هیچ کس دیگر. خلاصه این که من و توی نشسته در ایران باید غبارها را بزداییم از چهره و چشم­مان و کمی به فکر خودمان باشیم و برخیزیم از خواب غفلت. ناسلامتی جوانی بیست و پنج ساله چون شما باید آب غوره بگیرد که خفقان حاکم است؟ چه شده ما را؟ دست در دست هم دهیم به مهر، ایران خود را کنیم آباد . نقطه سر خط.





اما کلام آخر با جناب شهیار قنبری: ر

*

شما زمانی امپراتور چموش ترانه بودید و من سربازی در رکاب­تان! امروز اما من خودم امپراتورم! و شما را حتا به سربازی­ام قبول ندارم. می­خواهم چموش باشم. می­خواهم خودم بسرایم و عاشق شوم!! خود ِ خودم. به کسی چون شما دخیل نبسته­ام و به گفتارهای شما باور ندارم. شما اگر درمانی بلدید به سر کچل خود مرهم بگذارید و کنار هفده­ساله­گان، شراب­های ده ساله بیاشامید! فعلن بهشت به کام شماست! بخورید و بیاشامید، ولی اسراف و زیاده­روی نکنید! ر

*

پرده­ای نقش تو داشت بر دار

سر هر کوچه­ای چوبه­ ی دار

*

شاعری سیل کلمات ِ درد بود

چون دل تو همیشه سرد بود

*

*

1387/2/15