Thursday, January 31, 2008

بابای خسته سفر کرد





خسته ام



خسته ام ، گردون ِ گردان خسته ام


خسته ام ، ای خسته جانان خسته ام


ريشه ای تشنه نشسته زير خاک


بارشی کو؟ ابرو باران خسته ام


*


ريشه ای تشنه نشسته زير خاک


بارشی کو؟ ابر و باران خسته ام


خشم خورشيد و عبور فصل گرم


در کويری خشک و سوزان خسته ام


قلب جنگل با تبر در خاک عشق


وقت اعدام درختان خسته ام


قلب جنگل با تبر در خاک عشق


وقت اعدام درختان خسته ام


*



خسته ام من



خسته ام ای


خسته ام آه


خسته ام


*


می زند آبی بر آتش های دل


قطره قطره اشک لرزان خسته ام


شهپر ِ پرواز ِ من آخر شکست


از نشستن ای رفيقان خسته ام


ساغرم خالی زمی ، من تشنه کام


جرعه ای ، ای می پرستان خسته ام


می چکد اين اشک دردالود من


از شب و اين درد پنهان خسته ام


از شب و اين درد پنهان خسته ام


از شب و اين درد پنهان خسته ام


*


خسته ام من


خسته ام ای


خسته ام آه


خسته ام


*


من که آزادی شعارم بوده است


اين چنين در بند و زندان خسته ام


ظالمان روی زمين تشنه به خون


زين ستم بر خاک خوبان خسته ام


*

گر چه دورم عشق من ای خاک من



از غم خلق ِ پريشان خسته ام


گر چه دورم عشق من ای خاک من


از غم خلق ِ پريشان خسته ام


خسته ام من


خسته ام ای


خسته ام آه


خسته ام



.

.

________________







نامه ای به دخترم



شهرزاد جانم ، عزیز جان بابا



وقتی این نامه را می خوانی که من دیگر نیستم گونه هایت را ببوسم و مرا باید در خیال پیاله جستجو کنی و در رمز ِ غزلهای شیرین ِ حافظ !! باور کن دخترم ، طاقت نداشتم تو بیدار باشی و من از تو خداحافظی کنم . ر



باور کن دخترم ، من طاقت اشکهای تو را ندارم !! اشکهای تو که میراث ناب مادرت بود که شبی ناباورانه از خیالم برای همیشه پر کشید و تو به دنیای خیالم پا گذاشتی . ر



شهرزاد جان ، بابای نازم

شبی که از من پرسیدی معنی این شعر ِ « شفیعی کدکنی » چیست که می گوید : ر



ر « به کجا چنین شتابان ؟» ر



گون از نسیم پرسید



ر « دل من گرفته زینجا ، هوس سفر نداری زغبار این بیابان؟ » ر



ر « همه آرزویم ، اما چه کنم که بسته پایم ... » ر



ر « به کجا چنین شتابان ؟ » ر



ر « به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم . » ر



ر « سفرت به خیر ! اما ، تو و دوستی ، خدا را



چو ازین کویر ِ وحشت به سلامتی گذشتی



به شکوفه ها ، به باران



برسان سلام ِ ما را . » ر



شاید باورت نمی شد که من روزی به یک سفر می روم و تو را نه برای همیشه که برای مدتی ، تنها با خیال عروسک هایت رها می کنم . شاید راز این خسته گی ام را با خواندن اشکهای عروسکت بفهمی !! ر



شهرزاد ِ بابا

من که خود می دانی طاقت ندارم ، شبی بی قصه هایت بخوابم و سرم را بر شانه ی معصومت نگذارم . تو بهتر از هر شبزده ای برای من مرهمی و مدارا ! ر


نازم ، ملوسم



عمه جان را پرسیدم اگر به ناکجا آباد بیایم ، او را برای بار دیگر خواهم دید؟ او گفت : نه و بعدش خندید !! یعنی : ... ر


دستمالی که از عمه به یادگار دارم را یادت هست؟همان که در فراق پدر اشک ریخته بود و من سالهاست در صندوقچه ام نگهش داشته ام تا روزی که چشمانم کم نور شود و آنرا توتیای چشم کنم تا نور بگیرد !! فقط نمی دانم چطور از تو سخن بگویم که آزرده نشود !! آخر او نمی داند ، شهرزاد من ... ر


اما بابا جانم

من از دوری تو سخت می ترسم . من از گذار بادها که تو را آزرده کند ، سخت می ترسم . ناز ِ بابا ، شهرزاد قصه ی بابا ، جان تو و جان قناری ات ، ذره ای اشک نریز



من که در سفر باشم آنقدر صبوری می کنم ، تا گریه ام بند بیاید و باران بگیرد . برایت چراغ را روشن نگه می دارم تا از عبور هر رهگذری که از کنار پنجره ات می گذرد ، آشفته نشوی ! ر



من می دانم تو هم به دوری بابا ، عادت می کنی !! مثل مامان که فقط به خوابهایش قناعت کرده ام و بس ! به ساقه ی سبز دستانش که وقتی در بَرم می گیرد ، گرم می شوم و آرام می گیرم . ر


می دانی جان ِ بابا ، به قول صالحی ِ شاعر : نمی خواهم آزرده گان ِ ساده ی بی شام و بی چراغ از اندوه اوقات ما با خبر شوند !! ر


نمی خواهم ، آخر دنیا را من و تو ببینیم و برایش غزل بسراییم . بگذار آنانکه بی چشم و رویند ، غزل خداحافظی را بنویسند !! ر



نگو که ، چرا بابا مرا همسفرت نکردی؟ نگو از شب زده گان که دلم خون است بابا ! از بی آینه گان مضطرب که دمی با اشک تو وضو ساخته اند و به نماز ایستاده اند و مرا سخت خسته کرده اند ! از شه دخترکان ِ الکی خوش و نازچهره مثلن ، که بوی ترا ندارند و گیسوی ترا حسادت می برند ، دلم سخت گرفته ست . ر


بابا شهرزادم



وقتی که طلوع کند خورشید از مغرب و تو چشمانت نور را به خورشید بسپارد ، خورجین سفر و تبرزینم را بر کول خواهم زد و راهی ناکجاآباد خواهم شد !! ر



هنوز باورم نیست که ترا به خیال پیاله و نور چهره ی مامان سپرده ام ، هنوز باورم نیست که ترا با خیال عروسک هایت ، می خواهم تنها بگذارم !! ر



هنوز باورم نیست ، که دیگر برای مدتی فالهای حافظ و پیاله ات را نخواهم دید و شنید . هنوز باورم نیست ، ریشه ات را به آب و آینه قرار است تا بازگشتم پیوند بزنم . تو باید قول بدهی دختر خوبی برای خیال سفرم باشی و شه ناز ِ رویاهایم !! ر



عطر ناب دستانت را بر جامه ام زده ام تا در سفرم دستگیرم باشد و نور چشمانت رهنمای راهم تا هر کور ِ بی منزلی نشانی غلط را چراغ ِ راهم نکند . ر



ناز ِ بابا


کم کم باید شالی را که با چشم و دست ِ دریایی ات برایم در شبهای قصه ات دوختی را به گردن بیاویزم و شال و کلاه کنم . می ترسم بیدار شوی و سیل اشک هایت منصرفم کند . بخواب نازم که دنیا را آب برده دیریست و تو بر قایق دستان خدا سواری ! ر



بخواب تا خواب هفت پادشاه !! بخواب تا خواب هفت اسب بالدار !! لالا لالا

*

دیگر عرضی ندارم و می خواهم این را داشته باشی که بابا تا بدین حد ، هیچ گاه عاشق نبوده است ، تا بدین پایه گرفتار و خسته نبوده است !! مراقب قناری باش و گلدانها را فراموش نکنی . خاصه شقایق همیشه زنده را

*


روی ماه بابا شهرزادم را می بوسم


بابای خسته



*


*

قلمی اش کردم

به شبی که سفر کردم

نیمه شب یازدهم بهمن ماه 86 خورشیدی