Monday, January 7, 2008

برگی دیگر از بهنود در باب حافظ





ر « حافظ در خدمت ژورنالیزم » ر




هیچ کس به اندازه خواجه حافظ به ژورنالیزم ایران خدمت نکرد، خدمتگذار بی ادعا، بی تقاضای حقوق و مزایا، باب میل و طبع مدیران و مقامات بالا. از همان زمان که اولین روزنامه با چاپ سنگی در تبریز به "حلیه طبع" آراسته شد تا هنوز که امروزست، بيتی از لسان الغیب مجرب ترین مداوای دردهای ژورنالیزم ایرانی بوده است. پرکننده جای خالی صفحات و هم جانشين مناسب تیترهای بودار . ر

*

قديم ها بیتی از خواجه حافظ مددرسان صفحه بند هم بود. وقتی محرمعلخان می رسید از سمت نظمیه و مقاله ای، ستونی، عکسی یا تیتری را از وسط صفحه بسته شده و آماده رفتن به داخل ماشین چاپ بر می داشت و غیرقابل چاپ اعلام می کرد. در اين وقت بود که ذوق هنری ژورنالیست ها و اهالی چاپخانه گل می داد و بيتی از آسمان می رسید. یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور... ر

*

روزی روزگاری رستوران کلبه را بسته بودند، همان زمان در مجله سپید و سیاه صفحه بند کم آورد و باز از خواجه حافظ کمک گرفتند و بقیه غزل را هم آوردند تا کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور... مامور وزارت اطلاعات وقت [حالا فرهنگ و ارشاد] گفته بود اینقدر یوسف یوسف نکنید من خودم با تیمسار صحبت کردم و از اداره اماکن هم پرسیده ام، کلبه باز بشو نیست. تمام

*

ژورنالیزم در ایران با ادبيات متولد شد، اما کم کمک راه خود گشود. تا رسید به مشروطه و آزادی بيان حاصل آمد و مطبوعه جات آن قدر موضوع، و آن قدر خبر و نقد و نظر یافتند که به خواجه حافظ نیازی نبود. اما اين بی نيازی دير نپائيد و با کشتن میرزا جهانگیرخان مدیر صوراسرافیل و ملک المتکلمین منبری صاحب سبک، و به توپ بستن مجلس، و فراری دادن تقی زاده و دهخدا به سفارت فخيمه، مرغ آزادی در قفس خفه شد و دوباره به خواجه حافظ و ابيات چاره سازش نیاز افتاد . ر

*

اما با فتح تهران و پیروزی مشروطه خواهان بار دیگر روزنامه چی ها آزاد شدند و مطبوعات پر شد از مطالب سیاسی و نوشته جات متین و وزین. نشریات ادبی هم ظاهر شدند به مطالب جدی تری مانند نقد ادبی و ترجمه از ادبیات جهان متوسل شدند. و همین زمان بود که روزنامه نگاران و شاعران دریافتند که دشمن آن ها استبداد و سانسور نیست، بلکه دشمنشان دوست ترین دوستان آن هاست، همان معشوق ازلی . ر

*

ادبیات، فلسفه و هنر، در این دوران تحول، اول بار نه در کتاب بلکه در نشریات، چهره نمودند. کتاب برای جامعه ایرانی هنوز زود بود، خواننده نداشت. حتی پاورقی ها و داستان های کوتاه که در روزنامه ها چاپ می شد، و گاهی با همان حروف ستونی باریک کتاب می شد، تا ارزان تر تمام شود، به بهای پنج شاهی هم مشتری نداشت. ژورناليزم و ادبيات دست به گردن هم انداخته بودند تا شايد مردم نظر عنايتی به آن ها اندازند، و در کسب کمالات بکوشند. اما دریغ ازعنايتی . ر

*

حتی سال ها بعد، که تازه دوران رضاشاه هم گذشته بود هنوز کتاب های کسی مانند صادق هدایت، صدها به فروش نمی رفت. جمال زاده بعد از جنگ جهانی اول، به سفارش یک موسسه آلمانی، یک بروشور یا راهنمای تجارت نوشت که بعدها با عنوان "گنج شایگان" به فارسی هم چاپ شد. آن مرد با این همه کتاب و عمر، هرگز از چاپ کتاب هایش به زبان فارسی به اندازه همان یک جزوه اطلاعات تجاری سفارشی درآمد نیافت. می خواهم بگویم خبری نبود. ادیبان از جان مایه می نهادند، برای دل خود می نوشتند، خریداری نبود. ژورنالیزم انگار به پاس همه خدماتی که حافظ شیراز به این حرفه کرده بود، سفره حقیر خود را بر ادبیات گشود و همان لقمه نان را با ادیبان قسمت کرد . ر

*

و من خبرنگار افتخاری مجله روشنفکر که بودم، اول بار فروغ فرخ زاد را آن جا دیدم که روی پله های چاپخانه تابان نشسته بود و انگشتانش جوهری بود و داشت روی کاغذی شعرش را پاک نویس می کرد، مهشید درگهی آمده بود و او را دعوت به اتاق می کرد، و فروغ آمده بود که شعر بدهد به صفحه شعر روشنفکر که فریدون مشیری مسوول آن بود . ر

*

پس چنین بود که ژورنالیزم و ادبيات شدند دوقلوهای سیامی، لاله و لادن. و روزگار گذشت و شهریور بیست رسید و حزب توده متولد شد. و همه چیز از نو آغاز شد. ادبیات در روزنامه های حزب توده جان گرفت. به خصوص اول کار که از ملک الشعرای بهار تا صادق خان هدایت، در مناسبت ها با حزب و خانه ووکس همکاری داشتند. مطالعه بر مبحث ژورنالیزم و ادبیات در ایران، بدون نقش حزب توده و نشریات حزبی نکته زیادی ندارد. مرغ آمین را کجا خواندند، ری را، افسانه ... چنین است اولین شعرهای شاملو، سایه، کسرائی، اخوان... جز یکی دو تن مانند داود منشی زاده [مترجم گیل گمش] کسی از طایفه قلم و ادب نبود که دمی به خمره حزب نزده باشد. اما وقتی حکایت حزب آن شد که شد کمی ماندند هنوز بر آن سر . ر

*

نه کودتای 28 مرداد، بلکه انقلاب سفید که در آغاز دهه چهل رسید و بار ديگر دم کنی گذاشته شد در دیگ. کودتا درست است که حزب توده را بی پا کرد و بدون نشریات حزبی ادبیات جائی و جانی نداشت اما راست این است که سانسور را چنان حاکم نکرد که هفت هشت سال بعد با تاسیس ساواک و تشکیل یک اداره فرهنگی در سازمان امنیت. اداره ای که قرار بود اشعار را بخواند تا مبادا خسرو گلسرخی در آن از سیلی گفت باشد که از توپخانه سربالا می رود، یا وارطان شاملو چاپ شده باشد، خوشبختانه ماموران امنیتی از ریتم و وزن پریا خوششان آمده بود و نشنیدند که در آن صدای زنجیر می آمد . ر

*

در همین دوران بود که شبی از شب های صفحه بندی [آخرین شب کار مجلات]، اسماعیل پوروالی روزنامه نگار قديمی [از مرد مبارز محمد مسعود تا بامشاد در غربت] از بیرون تلفن کرد تا مطمئن شود که غلامحسین خان مشکلی ندارد و به گرهی برنخورده است هنگام بستن صفحات. و از راه دور شنید که پای یکی از صفحات و زیر یکی از مقالات خالی مانده و هیچ گل و بوته ای هم در میان کلیشه ها نیست تا آن را پر کند. پوروالی پرسید تو سطل چی داری. و مقصودش کلیشه ها و گراوورهائی بود که در پایان هر روز صفحه بندها زیاد می آوردند و در سطلی انداخته می شد که می آمدند و می بردند برای ذوب کردن[نوعی ری سایکل یا بازیافت] جواب شنید هرچی بخوای کودک زیبا و شاگرد اول. تابستان بود و موقع اعلام نتایج امتحانات. پوروالی سرخوش از همان پای تلفن فرمان داد یکی اش را بردار، غلامحسین خان برداشت و از پشت تلفن گفت بچه ای است که کجکی نشسته و کلاهی هم یکوری سرش گذاشته. پوروالی فریاد زد: همین خوبه. زیرش بگذار... نه هر که طرف کله کج نهاد و راست نشست، کلاهداری و آئین سروری داند... غلامحسین خان هم از این همه ذوق و سرعت در به کار گیری خواجه حافظ به شوق آمد و گفت حل شد مدیر. ممنون

*

صبح فردا که خبر پیچید پوروالی را به ساواک برده و بامشاد را توقیف کرده اند آه از نهادها برآمد. یعنی دیگر انفاس قدسیه خواجه حافظ هم مددی نمی رساند. کاشف به عمل آمد که غلامحسین خان در آن نیمه شب، میان آن همه کلیشه نگاتیف رنگی و کج و کوله متوجه نشده بود که آن کودک زیبا، نه شاگرد اول، بلکه عکسی از دوران ولیعهدی شاه است. خواجه حافظ انگار انتقام همه دفعاتی را گرفته بود که ژورنالیزم به رايگان از وی استفاده کرد. مامور ساواک می پرسید یعنی کسی بهتر از ایشان کلاهداری و آئین سروری می داند. مگر نه که همه دنیا در صف هستند که از راهنمائی های ایشان بهره مند شوند. باز یک عده بی وطن، منفی باف، سر در آخور بیگانه می خواهند از هر فرصت استفاده کنند و ملت را از افتخارات خود دور . ر

*

*

*

ر « مسعود بهنود » ر

*

Sunday, December 30, 2007

*

*