Wednesday, December 5, 2007

بی ترسی از ترساها



همه از آن نگاه هرزه ی تو شروع شد
همه از آن هفته ی نگاه ِ تو
همه از همراهی زجری که بردیم
ژولیده و مولیده در امتداد خط بیرنگ ِ تو مُردیم
چه رد ِ دلربایی داشت ونجلیس در نگاه ِ حافظ
کسی به مهمانی مان نیامد تا غزلی از لبهایت بوس که نوش کند
بهشت و جهنممان هم رنگ باخت وقتی شاخه نبات غزل گفت
و البته دُر سفت
وقتی کُدها را دریابیم معما آسان میشود
وقتی نشانه ها را زنده گی کنیم میتوانیم از رمز پیاله بی محابا سُخن بگوییم
تا برای همیشه ،نوازشمان ندهند
من،وقتی برهنه شدم بی لرزشی از نگاه وقیحشان
فهمیدم این جماعت ،تیغ به ریشه ی ریسمان میزنند تا آسمان ببافند
دریغا که آسمان را ما تعریف ِ دوباره از سر ِدرد کرده بودیم
خوشا خداوند را نبردیم به مسلخشان
حالا می توانی در احتضاری بلند ،بالا بلند بمیری
بی غزلی از خداحافظی یا بی درودی دوباره
فقط و فقط بمیری یا بمانی که نمیری
یا اصلا بی محابا ببوسی
وقتی برایت برهنه شدن٬بی ترسی از ترساهاست
!!پس برهنه خاکم کنید


بیست و هفتم تیرماه هشتاد وشش خورشیدی