به خودم گفتام حالا که اینها لج کردهاند و میخواهند اینجا همچنان فیلتر باشد و خلاصه حال ما را بگیرند بگویم کور خواندهاید!! به جان خودم قسم که کور خواندهاید! دیگر از آن لاشهی بوگندویتان که نفسمان را بند آورده هراسی نیست و غمی البته... خب معمولن در فاز موزیک هستم اینروزها بدفرم! از همهجا و همهکس میشنوم. از «میوز» تا «داریوش» و «ستار» و... گفتام «میوز» یاد مراحل تکثیر سلولها افتادم که فازهایی به اسم میوز داشت!! آنسه جان یادت هست؟ راستاش من زیاد اهل نقل خاطره و از خود گفتن نیستم مگر به عزیزتر از جانام! حالا هم دارم شرح مبسوطی میدهم که زین پس مرتب بنویسم و از همه چیز بنویسم. مثل اهالی دیگر وبلاگستان که مینویسند و از همهجا و همهکس! من لابد فقط بلدم رسمی بنویسم. روزگاری این آیدای خوشگلم میگفت: اینجا سخت مینویسی کمی ساده بنویس! ما هم رفتیم و «دادا و دریا» راه انداختیم که مثلن ساده بنویسیم. راه انداختن آنجا همانا و دیگر ننوشتن همانا! حالا نه خیلی وقت داشتم اینجا بنویسم، آنجا مانده بود مثلن؟ اصلن کی گفته من سخت مینویسم آیدا؟ نه کی گفته؟ والا هر چه کردیم مثل «بیهقی» خدابیامرز بنویسیم نشد! خواستیم مثل «نیما» بنویسیم نشد! خواستیم مثل بهمانی باشیم نشد! خب مثل خودمان نوشتیم دیگر... البته روزگاری مریم عزیز گفته بود مثل خودم مینویسم. راست میگفت به جان خودم! مریم سلام!
*
دیگر اینکه زینپس چون قرار است از همهچیز و همهکس بنویسیم، فونت اینجا به سمت «توما» حرکت خواهد کرد. اگر بد شده حتمن خبرم کنید که به نظرات شما بسا احترامات فائقه گذارده خواهد شد. آنسه جان احترامات فائقه درست است؟
*
دیگر اینکه عزیزی دارم که برگردانهایاش حرف ندارد! برای خودش یکپا سروش حبیبی است یا بهمن فرزانه یا نجف دریابندری یا زندهیاد «مهدی سحابی» به جان خودم! قرار است اگر خدا بخواهد در آیندهای نزدیک وادارش کنم چیزکی برگردان کند و بندهی کوچک ویراستارش باشم!
*
راستی اینجا الان روبهرویام «تاریخ هنر» هشتجلدی نشر مرکز است و خلاصه شبیه «درجستوجوی زمان...» پروست است. فقط خواستم بگویم این نشرمرکز خیلی خیلی خوب است. یادش بهخیر پارسال با حسین حوالی ساعت 9 شب رسیدیم آنجا و خلاصه داشتند درش را میبستند و کرکره را میکشیدند. گفتیم آقاجان نگهدار! گفت سیستم را خاموش کردهایم! گفتام ایرادی ندارد دستی حساب کن! پشیمان نمیشوی ضمنن این دوربین و خودت هم خواستی بیا ور دل ما تا عکسی بگیریم. این فروشنده آنقدر باحال بود و از باحالی ما خوشاش آمد که نگو و نپرس! (چه خودشیفته نه؟)
*
خاطرهی بالا را همینجوری گفتام بگویم تا گنگ و لال از دنیا نرفتهام. این چند سطر را هم نوشتم تا به آن آقایان فیلتری بگویم زکییییییییی!!!!
*