«برقی از منزل ِ لیلی بدرخشید سَحر»
*
*
طبیعیست که دیگر اینجا(پنجره) را میشناسند و گاهی آشناها سر میزنند که ببینند حالام چهطور است و یعنی میخواهند از لحنام پی ببرند که غمینام، کبکام خروس میخواند یا مثلن در پروازم یا...
*
نمیدانم از لیلی ِ مجنون چهقدر میدانید؟ کودک که بودیم، میگفتند عاشق ِ مجنون بوده و چه و چه... بزرگتر که شدیم گفتند لیلی تازه خیلی هم زشت بود و از مجنون که پرسیدند آقاجان چرا به او دلباختهاید؟ گفت: شما مو میبینید و من پیچش ِمو!! اصلن دیدیم بحث زیبایی ظاهری نیست و... بعدها که لیلیخانم زد کوزهی مجنون را شکست، مجنون مدعی شد که ببینید آقاجان چرا کوزهی شما را نشکست؟ پس به من توجه داشته که به شما نداشته و خلاصه لیلی ما اگرچه زشتروست اما درونی بس بسیار زیبا دارد!
*
قرار نیست که همه مجنون شوند و لیلی!! مثل بچههای امروز که دیگر نه عشقی میفهمند و نه بزرگی دارند و نه ... خلاصه از اینجا مانده و از آنجا رانده!! این از نکتهی امروز عشقی که اگر در گوش جوان امروز بخوانی میگوید: خُلی آقاجان...
*
حالا دیگر در هر سفر سالهاست که این کتاب «سیدعلی صالحی» را با خود برده و صفا میکنم! آنچنان واژههایاش وزنی دارد و آهنگی که بیاینکه بدانی چه میخوانی با واژها گاهی به رقص میآیی! اگر نگویم «حافظ» میخوانی باید بگویم غزلی را میرقصی و مست میشوی!
*
میآیی همسفرم شوی؟
گفتوگوی میان راه بهتر از تماشای باران است!
*
آمده بودم که بگویم ماهی که دارد میآید، آذر ماه ِ آخر پاییز است! حدود ده سال پیش در چنین ماهی بود که بعدها داستان و حکایتی برای خودش شد و کتابها نوشتند و روضهها خواندند و... اما قصه چه بود؟ قصهی «قتلهای زنجیرهای» بود که در هیچ دولتی برملا نشد جز دولت ِ«خاتمی»!! همو که شاید سالها بعد از او بگویند و آیندهگان راجع به دولت و عملکردش قضاوت کنند! من که میگویم بزرگمردی بود که در سکوت فریاد شد و... آری شما دوست من اگر معنای دموکراسی و... را میفهمیدی به من مجال سخن میدادی...
بازگردم به شاملو! یادم رفته بود که در صفحهی «آبان» تقویم عکسهای «مریم زندی» نوشته بود:
*
روزی ما دوباره کبوترهامان را
پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
...
...
*
در همین ماه بود که عزیزم گفته بود: شاملو میخوانم و طنین صدایاش را میشنوم، آیا تو هم؟ گفتماش که آری من هم! حال کدام شعرش را خواندهای؟ گفت: «افق روشن!!» نگفتماش که دقیقن در ماه ِآبان هم، همین شعر مزین است به تصویر بزرگش!!
*
اگر موسیقی «چیدن سپیدهدم» را با آهنگهای زندهنام و یاد «بابک بیات» دارید، بشنوید که عجیب سِحری دارد این موسیقی! به گمانام موسیقیهای «بیات» پاییزی هستند خاصه همین اثرش!
*
این را نیز دوباره و چند باره برای تو مینویسم اما اینک از حافظه:
*
گفتم چراغ را روشن کن تا اتاقام روشن شود
تو گفتی دوستات دارم و
حادثه دیگر شد
جهانی روشن شد!
*
*
1387/8/30