شبیه همان غول ِ دودی سریال «لاست» بود و داشت خفهام میکرد با آن هالهی ترسناکاش! انگار داشتم نفسنفس میزدم. زمین لرزید و به شدت داشتم تکان میخوردم. از جا برخاستم و به سمت در دویدم. باز میلرزید. بهشدت ترسیده بودم. دلام جوری بود و انگار از تاریکی ترسیده بودم. شهر داشت روشن میشد. صداها داشت بلند میشد. خدایا کابوس میدیدم یا آن غول غرشکنان سمت من میآمد؟ سلفونام را دستام گرفته بودم و اما فایده نداشت! خطوط رابطه قطع بود. تابلوی کوچک «لبخند ژکوند» یا همان مونالیزای داوینچی هم افتاده بود و لبخند بهچهره نداشت!