Tuesday, April 6, 2010

سُودای ترانه

مگرم می‌توان فراموش کنم «آن تکه» را که گمان دارم ادامه داشته و نگینی از جواهری بوده و معلوم نیست کی سربرآرد. در پُست جدید هم جایی نگذاشته که بگویم‌اش آقا با همین یک تکه که ماه‌ها پیش از تو خواندم صفا کردم. هر چند عکسی هم بود که الان پریده و نمی‌دانم کجای این بزرگ‌راه مجازی گم شده است.

*

به همین‌جا ختم نشد این دوستی نادیده که چند روز پیش حال‌ام را جویا شد و بسیار مرا به دنیای دون امیدوار کرد که هستند کسانی که هر چند نان و نمکی نخورده‌اند اما اخلاق را آن‌گونه که انسانی‌ست و در هر مکتبی رواست پاس می‌دارند. این چند خط هم نانی نیست که بدو قرض دهم بل‌که عرض سپاس و یادآوری آن است که بنویس و بنویس که من خلاف عرض آن بابک و آن مونا به‌تو امیدوارم و سرت سبز و سودای‌ات ترانه باد!

*

خونِ همه ستاره‌ها،
جنگل ِ سبز ِ زیر ِ پات

تنور ِ سرخِ دستِ من،
ترانه می‌پزه برات

*

1389/1/17