Thursday, April 1, 2010

بهنود پیدا شد

مدتی بود بلاگ "مسعود بهنود" روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی نامی انگار تعطیل بود. گمان نداشتم کسی چون او ننویسد و از همان ابتدا حدس زدم که بلاگ‌اش از کار افتاده و قصور از سوی او نیست. تا امروز مطلبی به‌دست‌ام رسید که پیدا شدم. حال این شما و مطلبی نوشته‌ی او که در همه‌ی این مدت کجا بوده و چه کرده. رسم‌الخط نویسنده به احترام‌اش حفظ شده است:

*

"پیدا شدم"

*

پنج سالم بود که پدرم امکان گرفت تا یک روز مرا ببرد به شاه عبدالعظیم. کم این امکان نصیب او و نصیب من می‌شد. در آن‌جا چندان سرش گرم دیدارهای مخفی سیاسی بود که من گم شدم در بازار شاه عبدالعظیم. لحظاتش را خوب به یاد دارم. در همان کوچکی گویا می‌دانستم الان وقتی به خانه برسد چه پوستی از سرش توسط مادر بزرگ و مادر و دائی کنده می‌شود. گریه می‌کردم، زنی بغلم کرد و یک آب نباتم داد که نگرفتم، خیلی دلم می‌خواست بگیرم هنوز در حسرت آنم. و آن زن مرا به یک خواروبار فروش داد و او گذاشتم روی ترازویش تا همه رهگذران ببینند. بازار شلوغ بود چند باری پدرم و دو هم‌حزبی او را دیدم که می‌پنداشتم عموهای من هستند.

*

تا سرانجام یکی مرا دید و غائله تمام شد. در ماشین دودی، در راه پدرم به من یاد داد که چیزی از این ماجرا باز نگویم در خانه. نوعی تهدید هم کرد و گفت اگر بگوئی دیگر نمی‌گذارند با من بیائی بیرون. همان خواستنش به نظرم کافی بود و نیازی به تهدید نداشت. وقتی رسیدیم به تهران مادر بزرگ چنان دلشوره گرفته بود که چند بار کرامین به حلقش کرده بودند و سر هر دو خیابانی که به خانه مان منتهی می‌شد یکی از دائی‌ها منتظر و نگران ایستاده بود.

*

سه چهار نفری بر دوش و در بغل اسکورتم کردند تا ماهی جونم مطمئن شود. وقتی عطر یاس آغوشم در دماغم پیچید همه غم‌های عالم تمام شد، وحشت گم شدن رنگ باخت و شیطنت جایش نشست. گفت کجا بودی مادر چرا این قدر دیر کردی. گفتم پیدا شدم.

*

تا یادم هست و زنده بود پدرم این نقل می‌کرد که بگوید پسر بزرگش از همان کوچکی راز و رمز گفتن و پوشیده گفتن را می‌دانسته است، در حالی که خود گمان دارم شیطنتی بود و راهی به ذهنم رسید. فکر نکرده به زبان رسید.

در ده روز گذشته من گم شده بودم. دوباره بعد شصت سال. نه در بازار شاه عبدالعظیم که در خیابان‌های بزرگراه مجازی. چرا که وبلاگم از کار افتاده است. هیچ فکر نمی‌کردم دوباره آن حس غریب گم شدن درم زنده شود که شد. اولش مشکل فنی بود، نیما رفت درست کند که عازم دوبی شد و نشد. فرشاد آمد به کمک مانند همیشه.

*

خدا لعنتت کند حسین درخشان، حالا چه موقع ظاهر شدن بود، در همه این روزها به یادش بودم که او بلاگرم کرد و او اول بار برایم وبلاگ ساخت و او هم خرابش کرد دستی. حالا ظاهرا به تصمیم گوگل و کدام سرور به این روز افتادم. و در این میان رفتم رم.

اما گم شدن واقعی همان روز اول سفر تعطیلاتی خانم و آقای براون به رم بود که موبایلم را از حواس پرتی معمول در کافی شاپ هتل جا گذاشتم. و چه انتظار بیهوده‌ای در آن شهر که کسی آی فونم را پس آورد. و داستان رفتن با احمد رافت به ایستگاه پلیس برای تهیه گزارشی از دزدی برای شرکت بیمه خود ماجرائی دیگرست. اما این حادثه که اول به شوخی می‌مانست ارتباطم را از روز اول عید با دنیا قطع کرد. در کلوسیو رم در پیاتزا ونزیا، در ویا ونتو که داشتم خاطره چهل سال قبل برای آتی و افشین می‌گفتم، همه جا کودکی روی ترازو بازار شاه عبدالعظیم نشسته بود و از همان بالا نگاه می‌کرد شاید یابنده‌ای آشنا پیدا شود.

*

خاطره گفتم که عذر تقصیر خواسته باشم از همه کسانی که لابد زنگ زده‌اند و پاسخش نرسیده. نوروز همه مبارک. بوی ریحان تازه چیده، ماست چکیده کوزه‌ای و کباب کوبیده بازارچه شاه عبدالعظیم پیچید در بوی پیتزاهای رمی و عطر وانتینو. عجب معجونی. خوب شد پیدا شدم.

*

*

** پانوشت: این مطلب را بی‌اجازه‌ی بهنود گذاشت‌ام. البته می‌دانم خیل خواننده‌گان سایت‌اش تشنه‌ی دانستن این هستند که بدانند او کجاست پس روا نیست ندانند. ضمن این‌که خطاب این نوشته همه هستند.

*

1389/1/12