«نامهی سفرم»
و چهقدر دلام برایات تنگ شده بود. برای نوشتن از تو! و حالا این من و این قلم و این تو! گاهی سفر آدم را عاشقتر میکند خاصه وقتی همان روزها بدانی که ظرف چند روز دیگر صدایی را میشنوی و یکدل نه، صد دل هم نه، بلکه عاشقاش میشوی و دیگر خلاص...
و حالا در این ایام و این گذر عمر چه خواهد رفت و چه خواهد گذشت، با کرامالکاتبین است و لاغیر... شاید در همهی آن شهر و آن حوالی نام تو بود و یاد تو و... «نزار قبانی» جایی سروده است:
به قهوهخانه رفتم
تا فراموش کنم
عشقمان را و دفن کنم
اندوه خود را، اما
تو پدیدار شدی
از فنجان قهوهام:
گل رُزی سفید!
و حالا در فصل سرد اندوه و گشتهای دوباره، به تو و لحن صدای تو رسیدهام! پرسهای غریب در نبض صدای تو میزنم و دیگر باور میکنم میشود ایمان آورد و شک نکرد که هنوز عشق نمرده و بر آن به قول «حافظ» نماز میت نخواندهاند!
حالا من در محاصرهی این همه کتاب و سیدی و دیویدی، فقط یاد تو را روشن میکنم و میخوانم و میشنوم و لبریز میشوم! کلمات و این جملات گویای حال امشبام نیستند! میدانم به روایت سادهگی همیشهگیات بر من چون جان عشق میبخشایی!
و در این شب «آرووپارت» میشنوم که دوست داری و دارم! اصلن که گفته آدم نباید بعضی وقتها خلوتاش را بر دایره بریزد؟ اصلن چه کسی گفته آدم به وقت دیوانهگی نباید بنویسد؟ همکاری همیشه به شوخی میگفت: هر انسانی در شبانهروز از بیست وچهار ساعتاش، سه دقیقهاش دیوانه میشود که اگر این سه دقیقه پشت رُل باشد احتمال اینکه کسی را زیر بگیرد زیاد است! البته که میشود به این حرف همکارم بخندم و جدی نگیرم اما گویی راست میگوید! اگر من هم مشمول آن حرف و سخن باشم یعنی کی را زیر میگیرم آنوقت؟
راستاش همه را دارم! همهی پیامها را! مثل تو که نوشتی برایام این پیامام را بیش از باقی دوست داری: گاهی واژه کم میآرم برای حسام به تو!
اصلن دوست ندارم به مرگ و جدایی و زهرمار و این مزخرفات لحظهای بیاندیشم! پس مهمانتان میکنم به شعری زیبا البته خلاصه از «نزار قبانی» به اسم «بگو دوستم داری» :
بگو دوستم داری...
تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری... تا انگشتانام طلا گردند
و پیشانیام ماه
...
...
بگو دوستم داری تا تقدس مرا بیشتر کنی
تا از دفتر شعرم کتاب مقدس بسازی
تقویم را عوض میکنم اگر بخواهی
فصلها را میشویم و فصلهای دیگر میسازم
*
امپراتوری زنان برپا میکنم
اگر بخواهی.
*
بگو دوستام داری
تا شعرهایم روان شوند
نوشتههایم آسمانی.
عاشقام باش
تا خورشید را با اسبها و کشتیها تسخیر کنم
درنگ نکن... این تنها فرصتیست برای من
تا بیافرینم... یا بیاموزانم.*
راستاش میتوان در آخرش تانگو رقصید! بهترین رقصی که بلدم! نه انگاری دیوانه شدیم رفت! اگر آنسو یک لیلی باشد، اینسو حتمن مجنونی هست! نیست؟ پس بر من حرجی نیست! هست؟
1387/11/21