«فرهادباجانشیریناش»
*
*
گاهی از واجبات است بر حسب وظیفه که جان عزیزت را برداری و به کوه بزنی... مثل عزیز ما که به کوه زد و البت که تیشه نبرده که فرهادش ، در خواب شیرین است!
*
گاهی لازم و ملزوم هم که بشوی، شیرینترین خاطره را وَرز میدهی تا بلندای آن جانی که بتوانی به قله رسی! رُمانی جناب «صفدری» خودمان دارد که اسماش خودِ خود رُمان است... من بَبر نیستام، پیچیده به بالای خود تاکام! این اسم هایکوییست برای خودش... شعریست در یک جرعه و نفس... وقتی جامات را به بالای تاک بَری و چون بَبر خیال شیرین در کام کشی، خودِ خود ماهی به جان عزیزت... هر چند پلنگ قصهای دگر دارد با ماه و بَبر حدیثی دیگر با تاک...
*
دیگر دولت دهم میرود شال و کلاه کند و از آنسو رقیبان بر بلندایشان نقاش موسوی جانمان همچنان موی دماغاش شده و تدبیرش تا آخر همین دوران ایناستکه نگذارد_نگذارند_ آب خوش از گلویشان پایین رود. آنقدر خمیر مقاومتاش را وَرز میدهد تا استخوانی شود بر گلوگاهشان. تا خواب ناز شبانهشان را برباید...
*
آنکه مرد ره بود و شعار پوشالی نداشت، همچنان قُرص و محکم در میدان است. آنکه از همان ابتدای ره، پُرمدعا به میدان آمده بود، الان زانوی غم بغل گرفته و از افسردهگی و ناامیدی سخن میراند.
*
اینروزهای تفتهی تابستان هیچ کاری خوشتر از آن نیست که در خلوت خنک اتاقات شعری بخوانی و ترانهای بشنوی. خاصه آن ترانه آنچنان نهیب بر جانات چون «خانهی سرخ» ایرج جنتیعطایی و تنظیم احمد پژمان بزند... سازهای کوبهای چنان رویایت را رنگ میزند که نگو... گاهی کتابی ورق زنی و گاهی مجلات قدیم را... امروز داشتم روزنامهی «یاس نو» را ورق میزدم که تیترش بود: معاونت حقوق شهروندی ایجاد میکنم.
*
این معاونت فعلن ایجاد نشد. اما یاد و خاطرش در دل من و ما ماند... این رَد تاریخ میماند و روزی از روی همین رَد خوشخاطره آیندهگان دیر یا زود نقش میزنند و بر دیوارهای شهر رنگ اُمید میپاشند. یادم باشد و یادمان باشد، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ابدن...
*
و حالا فکر عزیزش لحظهای از خاطرم رخت برنمیبندد. مثل بَبر بر کدام قله از فرهادش با جان شیریناش سخنها میگوید در این تابستان تفته؟! هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
*
*
1388/4/12