Tuesday, April 28, 2009

PERSIAN GULF

خلیج‌فارس یعنی انشاء

*


هفته‌ی گذشته از سوی گروه روزنامه‌نگاران ایرانی نامه‌ای دریافت کردم مبنی براین‌که اگر مطلبی با موضوع «خلیج‌فارس» دارم، برای سردبیر این شماره آقای «محمد معینی» ارسال کنم. از آن‌جایی که این موضوع باب طبع من بود و بسیار دوست داشتم من هم سهمی به اندازه‌ی یک پاراگراف در این شماره داشته باشم، مطلبی کوتاه همان وقت قلمی کردم و برای سردبیر محترم ارسال کردم.

*

همان‌روز جواب آمد و تشکر کرده بود. روزگار گذشت تا روز جمعه‌ی هفته‌ی پیش باز از آقای «معینی» نامه‌ای گرفتم که مطلب شما قابل انتشار نیست! به دلیل این‌که احتمال می‌رود دیگران برداشت توهین‌آمیز کنند و اشکالات نگارشی هم که کم ندارد!! در یکی دو خط هم گنگ نوشته‌ام!!

*

فایل مطلب‌ام را گشودم و خواندم‌اش! حیران و متعجب که کجای مطلب توهین به شخصی حقیقی یا حقوقی یا در کجاها اشکال نگارشی وجود دارد؟؟!! اگر اشکالی هم بود چرا همان‌روز به اطلاع من نرسانده بود؟! و خلاصه چرا امشب از من خواسته‌اند که اگر مطلب جدیدی دارم، برای‌شان بفرستم؟!

*

من هم در جواب ایشان نکاتی را نوشتم که شما بی‌نظم هستید و آشنایی حتا با رسم‌الخط و آیین نگارش جدید انگار ندارید و... هدف بنده از نوشتن این پُست نه پنبه زدن کسی‌ست و نه دل‌خوری از جناب «معینی»! بلکه می‌خواهم ایشان بدانند سردبیر بودن هم مسئولیت خطیر و سنگینی‌ست که باید برای این مسئولیت آگاهی‌هایی حرفه‌ای داشت.

*

شماره پانزدهم را در «این‌جا» بخوانید و در ادامه هم مطلب من که به طور کل از این شماره بنابه‌دلایل واهی کنار گذاشته شد و ببینید سردبیر محترم حتا به نکاتی از جمله رعایت «نیم‌فاصله» هم آشنایی ندارد. و اگر در بعضی مطالب رعایت نیم‌فاصله‌ها را می‌بینید، نویسنده‌ی خود مطلب آشنایی داشته و سردبیر فقط نقش یک تدارکات‌چی صرف را بازی کرده است. ضمن این‌که تعدادی از مطالب انشاهایی احساسی هستند که چه خوب اگر گفته بودند انشا بنویسید که بنده بهتر بلد بودم انشا بنویسم چرا که «خلیج‌فارس» را هر روز نفس می‌کشم. ناگفته نگذارم جناب سردبیر محترم در نامه‌شان گفته بودند که زاویه نگاه‌ام به این موضوع خوب بوده است که همین‌جا ازشان سپاس‌گزارم.

*

***

*

این هم مطلب من:

*

«خلیج‌فارس یعنی...»

*

چه شده که به یک‌باره خلیج پارس نام‌اش می‌شود «خلیج عربی» از آن‌جا ناشی‌ست که خود به این خلیج هیچ مهری نداریم جز چند ترانه که آن‌هم به وقت اجرا، آوازخوان از زیرش درمی‌رود و کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!

*

چه شده که به یک‌باره خلیج پارس نام‌اش می‌شود «خلیج عربی» از آن‌جا ناشی‌ست که به فکر جیب‌هامان هستیم و مفهوم «میهن» برامان کشک است و چپ و راست از مسکن گرفته تا مبادلات ریز و درشت اقتصادی در «دبی» می‌رقصیم و به این و آن فخر هم می‌فروشیم.

*

مفهوم خلیج پارس دیگر برامان فراموش شده، چرا که سرزمین پارس را نگذاشته‌اند بشناسیم. این بخشی از دردهایی‌ست که سبب‌ساز آن می‌شود، خلیج همیشه پارس به خلیج عربی تغییر نام بدهد. زبان‌شان هم دراز است که مگر می‌شود این همه کشور عربی سرتاسر این خلیج باشند و بعد نام‌اش پارس بماند؟ می‌گویند «جمال عبدالناصر» رییس‌جمهور گذشته‌ی مصر برای اول‌بار این نام را بر این خلیج رسم کرد. از آن پس هر کشور عربی به خود جرات داد که این‌چنین از نام عربی بر این خلیج همیشه پارس استفاده برد. اما ما میهن‌پرستان برای جاودان کردن این نام هزاران ساله چه کرده‌ایم؟ به جای آن‌همه سمینار و همایش برای مظلومان فلسطین و... چند همایش برای این نام برگزار کرده‌ایم؟

*

حرف از یک نام نیست! حرف از هویت ماست! هویت ما در اعصار و قرون گذشته که به یک چشم‌برهم‌زدنی دود می‌شود و تا بجنبیم دیگر بی‌شناسنامه‌ایم.

*

خلیج‌فارس یعنی وطن

یعنی شناسنامه‌ی من (1)

*

حتا آن سنگ‌نبشته‌ی تازه کشف شده در جزیره‌ی کیش هم به یُمن میهن‌پرستان شکسته شد و دیگر هیچ... شاید بشود این نام را در قلب‌هامان زنده نگه داریم و بس...

*

1. شهیار قنبری

*

1388/2/9

Sunday, April 26, 2009

کتاب‌خوان بهتر از جاده آمد پدید

«اُردی‌بهشت برای ...»

*



دیروز بهترین روز ما بود! تولد بهترین عزیزت باشد و «اس‌اس‌» قهرمان باشد و خلاصه یک‌جورهایی همه احوال‌ات میزان باشد، اما آخر شب که می‌نشینی با «دی‌وی‌دی پلیر» تازه‌ات یک فیلم خوب ببینی، به قول امروزی‌ها ضدحال بخوری! داستان از این قرار بود که این «فیلم» بدفُرم کسل‌کننده برای‌مان آمد و از این «فیلم» خیلی‌ پایین‌تر بود به گمان‌ام! شاید من این‌روزها کم‌تر از فیلم‌ها می‌فهم‌ام! ...

*

فیلم بسیار خوب «کتاب‌خوان» هر چند قصه و روایت‌اش به «مالنا» شباهت داشت اما یک فیلم‌نامه‌ی خوب و روایت درست این فیلم و بازی‌های خوب و قوی که منجر به اسکار برای این فیلم هم شد، فیلم را در طبقات بالایی جای می‌دهد.

*

حالا از فیلم بگذریم و شما را به یک ترانه‌ی خوب مهمان کنم. این «ترانه‌ی» زیبا و شنیدنی فرانسوی این‌روزهای مرا ساخته است. شما هم ظرف یک هفته فرصت دارید برداشت کنید و بشنوید و لذت ببرید.

*

*

1388/2/7

Wednesday, April 22, 2009

سفر خوش آقای رییس‌جمهور


«افشین قطبی، سرمربی»

*

رییس‌جمهور محترم و برگزیده‌ی ایران یک‌بار دیگر در ژنو جنجال‌ساز شد و آن‌ها که باید از این مقوله برای خود کیسه‌ها دوختند. هولوکاست امروزه برای هر دو طرف دعوا نان‌آور و توجیه‌کننده هر جنایت و ناسزایی شده است. آن‌قدر که از این جنایت سخن رفته آیا از گرسنه‌گان آفریقا و یا کشته‌شده‌گان ارامنه و... سخن رفته است؟! این‌است‌که باید باریک‌تر شد و مو را از ماست بیرون کشید. هم رییس‌جمهور و حامیان‌اش روسیاه هستند و هم رژیم اسراییل!

*

«افشین قطبی» سرمربی محبوب پرسپولیس که البته من هم دوست‌اش دارم(اس اس هستم) رسمن از امروز سرمربی تیم ملی ایران شد. مبارک‌ها باشد و برای‌اش آرزوی پیروزی داریم.

*

آمدن جناب «مایلی‌کهن» را به بازگرداندن آشغال دوباره به خانه تشبیه می‌کنم. خب معلوم بود که ایشان به کجاها وصل هستند و ... به‌راستی مسئولان فدراسیون فوتبال درد را نمی‌دانند؟ جواب این‌است‌که چرا جان برادر! بحث این‌است‌که کسی بر مسند باشد که قابل اعتماد برای پیش بردن برنامه‌های سیاسی در ورزش باشد. همین جان برادر! افشین‌خان هم چند صباحی برای فرونشاندن آتش قهر ملت آمده‌اند.




این هم از «چارلز بوکوفسکی» فقید برای آنان که دوست‌اش دارند. این کتاب تا این دولت هست به گمان‌ام اصلن و ابدن منتشر نشود. این کتاب را انتشارات "آرویج" سال هشتاد خورشیدی منتشر کرده است و هر کسی نفهمد فکر می‌کند چاپ خارج از کشور است. تازه امروز شنیدم که کتاب «نیمه‌ی غایب» حسین سناپور برای تجدید چاپ مجدد مجوز نگرفته است. خب مبارک‌ها باشد. فعلن این شعر بوکوفسکی:

*

وَن‌گوگ گوش‌شو بُرید

و دادش به یه فاحشه

اونم چندشش شد و گوش‌شو پرت کرد...

*

- وَن!

فاحشه‌ها گوش نمی‌خوان

پول می‌خوان...

فکر می‌کنم واسه همین تو نقاش بزرگی بودی

تو

چیزای دیگه رو نمی‌فهمیدی...

*

*

1388/2/2


Sunday, April 19, 2009

آسمان چتر ماست

«آسمان چتر ماست»

*

ورق‌پاره‌ها را می‌گردم تا یادداشت‌ها را پیدا کنم و ببینم از چه قرار بوده چیزکی قلمی کنم. از کدام حادثه یا لحظه که برای خواننده‌ی این پنجره چیزی داشته باشد. می‌رسم به خط کوتاهی که نوشته: کامنت‌های بلاگ‌اسپات!

*

به خاطر می‌آورم در این چند روز گذشته با خود قرار گذاشته بودم تذکری در همین خطوط اول بگذارم که آی جان برادر اگر کامنتکی می‌گذارید تو را سر جدتان قسم در جدیدترین پُست بگذارید هر چند بی‌ربط با پُست جدید باشد. چرا که اگر در کامنت‌تان سوالی داشته باشید از کجا باید بگردم کامنت‌تان را پیدا کنم. یا دست‌کم تاریخ نوشتن پُست را یادداشت کنید در کامنت‌تان تا پُست را پیدا کنم و جواب‌تان را بدهم. آخر این بلاگ‌اسپات به ما که صاحب‌اش باشیم نمی‌گوید این کامنت مربوط به کدام پُست است. این است که قوزبالای‌قوز می‌شود و ما شرمنده‌ی شما. اگر هم بلاگ‌اسپات به ما می‌گوید این کامنت مربوط به کدام پُست است ما که بی‌خبریم!

*

در مورد کلیپ‌های «معجزه‌ی خاموش» در این «صفحه» یادداشتی نوشته‌ام. یادم باشد دفعه‌ی دیگر در مورد این‌که «نقد» چیست از قول یک مقاله‌ی خواندنی در ماه‌نامه‌ی «نافه» برای‌تان نقل کنم. چرا که هنوز فرق میان «نقد» و «تحلیل» را نمی‌دانیم. فرق میان «نقد» و «مرور» را نمی‌دانیم و این‌جاست که فاجعه آغاز می‌شود.

*

ضمنن اگر اهل رای دادن و نظرسنجی و این‌گونه کارها هستید با رفتن به «این صفحه» به هنرمند مورد علاقه‌ی خود رای بدهید. هر چند ملاک‌های رای دادن در این‌جا تنها علاقه به هنرمندتان نیست و باید فاکتورهایی دیگر را لحاظ کنید. ضمنن «این‌جا» و «این‌جا» نوشته‌ی کوتاه‌ من و باقی را در مورد «طنز» بخوانید. شما هم می‌توانید به این هفته‌نامه‌ی اینترنتی بپیوندید با عضویت در آن. آدرس هفته‌نامه در سربرگ هفته‌نامه موجود است.

*

*

دیگر نکته این‌که حدود هشتاد درصد بلاگ‌های ایرانی "حدیث‌نفس" هستند. حالا شاید آمار دادن من و گفتن «هشتاد درصد» محلی از اعراب نداشته باشد ولی واقعیتی‌ست! اکثرن از این می‌گویند که چه کرده‌اند و آن‌روز چه گذشته... بعضی استادانه با نقل یک حکایت شما را به نکته‌ای هدایت می‌کنند و خلاصه به شما چیزی می‌افزایند یا فیلمی یا ترانه‌ای و یا خلاصه چیزکی معرفی می‌کنند با همان نقل حکایت یا خاطره اما بعضی دیگر هیچ و هیچ... فقط وقت شما را می‌گیرند.

*

دیشب «فیلمی» خاص دیدم. لااقل از لحاظ من این فیلم خاص بود. این فیلم قهرمان نداشت. لااقل یک شخصیت محور قصه نبود و این برای‌ام خیلی جالب بود. تا آخر ندانستم که به راستی بچه‌های فیلم محور قصه بودند یا مردان و زنان این فیلم؟! یک فیلم پُراستعاره و در ژانر فیلم‌های سه‌گانه‌ی «کیشلوفسکی». جالب‌تر این‌که من چندین ماه بود این فیلم را داشتم و فراموش‌ام شده بود ببینم‌اش! تا شبی به توصیه و یادآوری عزیزی به سمت‌اش رفتم.

*

و حالا از گلوگاه این پرنده‌ی کوچک

صدای تو می‌آید تا من

فاصله

فاصله

فاصله‌ها

این واژه‌واژه‌ی صدا تا من

از پشت خطوط رسانا

تنها امید ابری‌ست بهاری

چتر نمی‌خواهیم

آسمان چتر ماست

و

یک قلب بزرگ امید ما

درخت ما سبز خواهد شد

و

پرنده دیگر بار بر شاخ‌سار نغمه‌ساز

*

*

1388/1/30

Sunday, April 5, 2009

توضیحک

«توضیحک»

*


انگاری مطلب‌مان در «دلکده» کمی سروصدا کرده و به مذاق مشتاقان و شیفته‌گان علیاحضرت خانم «گوگوش» خوش نیامده و گفته‌اند که بازجویی نشده بودند و ایشان(خانم گوگوش) گفته‌اند به شدت تحت نظر بودند!! وقتی آقای «محمود» فرق بازجویی و تحت‌نظر بودن را نمی‌داند مشکل خودشان است!! (الهی نمیرید، چه‌قدر نازید بدفرم)!!!!

*

خب از آن‌جایی که ایشان(هواداران گوگوش) هیچ اشاره‌ای نکرده‌اند که گروه تحت سرپرستی آقای «سعید امامی» در سال هفتادوهشت چه می‌کرده‌اند و خانم «گوگوش» چه شخصیت مهم سیاسی بوده که از بام تا شام تحت نظر بوده‌اند و پرسش‌هایی از این دست، مشخص می‌شود که نام آوردن از «سعید امامی» اعتبار خریدن برای وجهه‌ی سیاسی علیاحضرت‌شان بوده و دیگر غیر از آن محلی از اعراب ندارد. همه‌ی سخن من که البته دوست نازنین‌ام در پاسخی هم بدان اشاره نموده‌اند (در این‌جا) این بوده که بگویم خانم «گوگوش» با ترفندی حساب شده، می‌خواستند برای خود اعتباری سیاسی-اجتماعی بخرند(در واقع اعتباری که آقای کیمیایی به او دادند) و لاغیر... اما از آن‌جایی که دروغ‌گو معمولن کم‌حافظه است و... چنین می‌شود که ملاحظه می‌فرمایید!

*

خب برای حال و هوا عوض شدن بهتر است بروید و این ترانه‌ی زیبای «نیل یانگ» را که دوستی برای‌مان فرستاده را دانلود کنید و حظ‌ کنید و خلاصه دعایی هم نثار دوست‌مان باشد که رستگار شوید! البته کمتر از یک هفته فرصت دانلود دارید و دیگر خواهد پرید!

*

البته با اجرای «PSB» هم می‌توانید این اثر زیبای شنیدنی را دانلود کنید.

*

*

1388/1/17

هشل‌هفت


«کوچه خیس از تو»

*

*

هیچ دقت کرده‌اید ما ایرانی‌ها معماری محزونی داریم؟! مثل موسیقی‌مان یا حتا سینمای مثلن روشن‌فکرمان؟! حالا شاید این اصطلاح "روشن‌فکر" واژه‌ی درستی نباشد! بهتر بگویم سینمای "متعهد" که آن‌هم شاید نرساند از کدام سینما حرف می‌زنم. اصلن بگذارید بگویم سینمای اواسط دهه‌ی هشتاد آقای «کیمیایی» یا سینمایی «هامون» مهرجویی در اواخر دهه‌ی شصت اگر اشتباه نکنم! یا سینمای «بیضایی» این‌روزها که همه شاکی‌اند از آن!

*

اصلن داشتم از معماری می‌گفتم که در مقیاس با معماری مثلن "اروپا" یا حتا آسیای شرقی چه اندازه سوگواریم. همه شبیه هم و با لعاب آجر و آجر و آجر. وقتی ساختمان‌ها و نماهای نارنجی و آبی و خلاصه رنگین اروپا را آدمی می‌بیند، چنان زنده می‌شود که نگو و نپرس!

*

دوستان سینمایی حتمن فیلم «فریدا» را دیده‌اند که چه رنگین است و چه در امتداد قصه‌ی یک نقاش! چه معماری غریبی در فیلم موج می‌زند و چه خوش‌خوشان‌مان می‌شود، وقتی فیلم ما را به اوج لذت می‌برد.

*




هیچ دقت کرده‌اید این نوشته‌های بلاگ‌های آن‌ور آبی‌مان که کوچ‌کرده‌گان خودمان هستند؟! خیلی کم پیدا می‌شود که شما را بگیرد و جذب‌تان کند! همه یا از هم‌آغوشی‌ شبانه‌شان می‌نویسند و یا به این‌وری‌ها طعنه می‌زنند که چه‌قدر عقب‌مانده‌اید و چه و چه... خب این‌هم یک نوع ادبیات مهاجرت است لابد! برای‌شان آرزوی نوبل داریم. بخیل هم که نیستیم.

*

زمانی اهل فوتبال بودم بدفرم! این زمان که می‌گویم بیش‌تر به دوره‌ی مرحوم «دهداری» می‌رسد که تازه «عابدزاده» عقاب آسیا لقب گرفته بود و خلاصه همه چیز مرتب‌تر از حالا بود. بعدش که امثال «دایی» آمدند که از رانت‌های دولتی سرشار بودند و خودتان بهتر می‌دانید، از فوتبال دل‌زده شدم و کم‌تر به تماشا نشستم و تیم محبوب خارجی‌مان هم که «آرژانتین» باشد هم در این سال‌های اخیر بدشانسی پشت بدشانسی و خلاصه به گونه‌ای نشد که بشود!

*

وقتی که همه چیزمان حتا با عرض معذرت از کدام‌سو رفتن به "توالت"مان سیاسی شده، فوتبال که جای خود را داراست! «دایی» هم که آن‌سال‌ها نشست و مجیزگو شد و خلاصه پله‌های ترقی را دوتا دوتا بالارفت و شد "سرمربی" تیم ملی که به تن‌اش خیلی خیلی گشاد بود! حال هم که مثل رضاخان خدابیامرز آوردندش و بردندش! (فعل را حال کردید؟!) البته این‌بار مشابه انگلیسی‌ها بود و کار انگلیسی‌ها به فرموده‌ی "دایی‌جان" نبود!

*

در سال گذشته هر که «شهیار قنبری» یا مخلفات «مغول» اعم از «چنگیز» و... را سرچ فرموده به بلاگ ما رسیده!! رتبه‌های دیگر هم به «بهنود» و «رامی» و«شاملو» می‌رسد!

*



دیگر این‌که ویژه‌نامه‌های نوروزی امسال همه عکس‌های سیاسی روی جلدشان بود! من در حیرت‌ام که ویژه‌نامه‌ی نوروزی چه دخلی به سیاست روی جلد دارد. آخر هر چه که نباشد، هر چیزی جایی دارد و هر مسئله‌ای مکانی! «مردم و جامعه» عکس خاتمی را داشت و «اعتماد» هم عکس آقای «موسوی» را! این هم شد ویژه‌نامه؟ مثلن با این عکس‌ها خیلی مجله حرفه‌ای یا حرف‌های گنده قرار است بزند؟ آن‌هم در نوروز؟ باقی سال بس‌مان نیست ما جماعت ایرانی که دوز سیاسی‌مان بالاست؟ حال بند کرده‌ایم باز هم از سیاست؟؟

*


و این هم برای تو که لحظه‌های‌ام را می‌سازی با ارغوانی‌ترین کلام و بهترین مزه‌هایی که در صدای‌ات هست:

*

منتظر می‌مانم آن‌همه، تا تو آبی‌تر شوی

تا آبیِ آسمان رشک برد

تا آب زلال‌تر شود

تا مهربانی بر هر شاخه شکوفه شود

تا بهاری دیگر

تا صدایی دیگر

تا پروانه‌گی‌های بی‌تعارف

تا فصل اندوه‌مان تمام شود

*

آن‌هنگام من با بارانی‌ام بی‌چتر

در کوچه‌باغ خاطره

گم خواهم شد

و کوچه خیس از حضور ما خواهد شد.

*

فقط باورم کن!

*

*

1388/1/16